شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۳ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۳
آخرین دوران رنج

قوم صالح در جبهه های جنگ

یک روز صبح علی الطلوع، حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند! صدا زد، تو هم بیا کمک کن...
کد خبر : ۵۲۴۲۱
به گزارش سرویس سیاسی صراط؛ استاد نسائی در وبلاگ آخرین دوران رنج نوشت:
 
تابستان جبهه، در کوه هائی غرب، در مقایسه با دشت سوزان و شرجی جنوب، تومنی صد خروار شتری، فرق داشت، نسیم ملایم صبح کوهپایه های کردستان، خندان و شادمان، زندگی جنگی را در برهه شلیک گلوله های دو زمانه و خمپاره های سرگردان، در میان سوتی اتفاقی بعضی از رزمندگان، شادمانی بچه ها را دو صد چندان می کرد. 

یک روز صبح علی الطلوع، حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند

صدا زد، تو هم بیا کمک کن...

گفتم: چه خبره حاجی، صبح به این زودی!؟

گفت: امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان...

زودی اجاق و روبراه کن، دیگ بزرگه را بگذار، هیزمه و تش بزن.

دیگ را گذاشتم روی اجاق، هیزم ها را تش زدم، الو گرفت.

حاج جوشن، هنک هنک، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد.

 من هم مسئول الو دادن تش بودم.

بچه ها با چشم های پف کرده، کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند، هی من داد می زدم، آسیاب به نوبت، آنها هم چند متر دورتر منتظر می نشستند.

نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود.

چون تمام وقت حواسم به زیر دیگ و آتش بود، آن وقت که حاج جوشن، دبه های شیر را خالی می کرد، نگاه نکرده بودم.
 
حاج جوشن که چند مترن آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند،  همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرای هست.

بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید.

خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی!

گفت: چی! من و سوتی!؟

گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.....

حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه....

بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار....

 برید توی سنگراتون.

بچه ها که صحنه را اینطور قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون...

حاج جوشن: گفت یخ بیار یخ بیار...

تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده.

حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد.

مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم.

دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد.

وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و

هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد با چشمان ورقلمبیده، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت:

جلل الخالق!!!!

این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین...

ما هم قیافه جق به جانبی میگرفتیم و یعنی ما این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم.

طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...

اشاره:

(تش) به زبان محلی آتش
(الو) شعله گرفتن
(تنگ) بغل