شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۳ آبان ۱۳۹۰ - ۱۲:۴۳

اردوگاه های صبرا و شتیلا+تصاویر

کد خبر : ۴۳۶۲۹
*اشغال
در ژوئن ۱۹۸۲ (خرداد ۱۳۶۱) ارتش رژیم صهیونیستی به فرمان‌دهی آریل شارون که کشور جعلی‌اش به تازه‌گی از امضاء پیمان خائنانه‌ی کمپ دیوید فارغ شده و خیال‌ش از عدم اقدام کشورهای محور عربی آسوده بود به بهانه‌ی سرکوب گروه‌های جهادی فلسطین تا قلب بیروت، پای‌تخت لبنان را به تصرف خود در آورد. در همین ایام احزاب ضد اسلامی لبنانی که درگیر تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری بوده و آرامش پیش از طوفان را تجربه می‌کردند، به نوعی به این اشغال رضایت دادند. شارون در همین اثنا توافق‌نامه‌ی به اصطلاح صلح با دولت وقت لبنان را به آن حکومت که کشورش درگیر جنگ داخلی بود تحمیل کرد و بهانه‌ی اشغال بیروت را از هم پاشیدن سازمان آزادی‌بخش فلسطین و دیگر گروه‌های درگیر به اشغال‌گران اعلام کرد.
*رییس جمهور مزدور
حضور صهیونیست‌ها و حمایت آنان از کاندیدای حزب کتائب (فالانژیست‌های مسیحی) منجر به پیروزی بشیر جُمَیل به عنوان رییس جمهور شد. این ریاست سه هفته بیش‌تر دوام نیاورده و جُمیل به هم‌راه ۱۸ تن از اعضاء حزب کتائب در یک انفجار تروریستی به قتل رسید. حالا دیگر بهانه‌ی اصلی به دست شارون افتاده بود. با دخالت صهیونیست‌ها و گسیل مزدوران فالانژ آن رژیم به اردوگاه‌های فلسطینی، یکی از فاجعه‌آمیزترین جنایات بشری به فرمان‌دهی آریل شارون، به وقوع پیوست...
*اردوگاه‌های فلسطینی
با اشغال فلسطین در سال ۱۹۴۸ و تکمیل آن در سال ۱۹۶۷، بسیاری از ساکنان آواره شده‌ی آن سامان به کشورهای هم‌جوار و عربی کوچ کردند. یکی از این کشورها لبنان بود که در شمال فلسطین واقع شده بود. از همین رو عموم ساکنان شمال آن کشور یعنی الجلیل و آبادی‌های حومه‌ی آن، مجبور به حضور در جنوب و مرکز لبنان شدند. در کشور لبنان و در روزهای ابتدایی دهه‌ی ۸۰ میلادی، ۱۲ اردوگاه از حضور فلسطینیان شکل گرفت که این اردوگاه‌های با ابتدایی‌ترین مصالح و محقرانه‌ترین شرایط بنا شدند. در بسیاری از این اردوگاه‌ها گروه‌ها و احزاب گوناگون فلسطینی امورات مربوط به اهالی را به عهده می‌گرفت‌ند. دولت‌های لبنانی نیز از همان دوران تأسیس اردوگاه‌ها تا کنون به نوعی از خدمات رسانی به این کمپ‌ها خودداری ورزیده و می‌ورزند!
صبرا و شتیلا دو اردوگاه از ۱۲ اردوگاه مستقر در لبنان‌ند. این دو اردوگاه که در بیروت غربی قرار گرفته‌اند از دیر باز مورد طمع اشغال‌گران یهود بود.
*روز واقعه


با قتل بشیر جُمیل فالانژ، سناریویی طرح ریزی شد تا گروه‌های فلسطینی اولین مظنونان این ترور معرفی شوند. اشغال‌گران صهیونیست با دمیدن در این بوق نکره، چراغ سبز را به فالانژ‌های مارونی به ره‌بری ایلی حبیقه، نشان دادند و در تاریخ ۱۶ و ۱۷ تا ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲ (۲۵ تا ۲۷ شهریور ۱۳۶۱) گروهای مارونی با حمایت مستقیم صهیونیست‌های حاضر و ناظر بر اوضاع به دو اردوگاه صبرا و شتیلا یورش بردند. ظهر روز ۱۶ سپتامبر، بیش از ۱۵۰ تانک، ۱۰۰ نفربر، ۱۴ زره‌پوش حامل انواع توپ و۲۰ بولدوزر توسط ارتش صهیونیستی به هم‌راه شبه نظامیان فالانژ مارونی، کل این دو اردوگاه را به محاصره‌ی خود درآوردند. عصر همان روز با فرمان آریل شارون، حمله به صبرا و شتیلا رسما آغاز شد. با وجودی که نیروهای اشغال‌گر تمام تلاش خود را معطوف به این کردند که خبری از این حمله به بیرون درز نکرده و خبرنگاران حاضر در بیروت از محدوده‌ی این دو اردوگاه دور باش‌ند، ولیکن عمق فاجعه و حضور معدود روزنامه‌نگاران نفوذ پیدا کرده به محل جنایت، بسیاری از حقایق را بر ملا کرد. به طوری که کشورهای غربی حامی صهیونیست‌ها و حتا شورای امنیت سازمان ملل نیز نتوانست‌ند در برابر این جنایت سکوت کرده و آن را محکوم نکنند.

 
* روایت فاجعه
"دیوید هرست" خبرنگار انگلیسی روزنامه‌ی گاردین در كتاب معروف خود «تفنگ و زیتون» می‌نویسد: «... قتل عام به مدت ۴۸ ساعت ادامه داشت و حتا در شب نیز با روشن کردن محوطه‌ی اردوگاه توسط اسرائیلی‌ها ادامه داشت. آن‌ها به زور وارد خانه‌های مردم شده و فلسطینی‌های در خواب را به رگ‌بار مسلسل بست‌ند. فالانژ‌ها بعضاً قبل از کشتن، آنان را شکنجه می‌دادند، چشم‌های‌شان را درمی‌آوردند، زنده زنده پوست‌شان را می‌کن‌دند، شکم‌ها را می‌دریدند، به زنان و دختران، گاه بیش از ۶ بار تجاوز می‌کردند و بعد سینه‌های‌شان را می‌بریدند و در آخر به ضرب گلوله، آن‌ها را از پا در می‌آوردند. بچه‌ها را از وسط دو شقه می‌کردند و مغزشان را به دیوار می‌کوبیدند. در حمله به بیمارستان عکا [واقع در بیروت] تمام بیماران را بر روی تخت خود کشت‌ند. دست بعضی را به ماشین می‌بستند و در خیابان‌ها می‌کشیدند، دست‌های فراوانی برای بیرون آوردن دست‌بند و انگشتر قطع شد. در نهایت چند بولدوزر به اردوگاه آورده تا علاوه بر دفن مقتولان، خانه‌های سالم را با خاک یک‌سان کنند. اجساد مردم تا چند روز بر زمین مانده بود و گربه‌ها از گوشت آن‌ها می‌خوردند و آن‌قدر وحشی شده بودند که به مردم زنده نیز حمله می‌کردند، زیرا به خوردن گوشت انسان عادت کرده بودند...»
نویسنده‌ی پاکستانی‌الاصل «غازی خورشید» نیز که در محل حاضر بوده در كتاب «تروریست صهیونیستی در فلسطین اشغالی» می‌نویسد: «در خیابانی جسد ۵ زن و چند کودک روی تلی از خاک افتاده بود... از جمله یک زن که پیراهن‌ش از جلو پاره و سینه‌هایش بریده شده و در کنارش سر بریده‌ی دخترکی با نگاهی خشم‌گینانه به قاتلان‌ش دیده می‌شد. زن جوانی را دیدم در حالی که طفل شیرخواره‌اش را در آغوش گرفته، گلوله‌ها از بدن‌ش عبور کرده و در بدن طفل شیرخوارش نشسته بود. غازی خورشید از قول یکی از مصریان حاضر در صحنه به نام «وجنات زین عبداللطیف» می‌نویسد: «در روز جمعه به بیمارستان غزه [واقع در بیروت] پناه بردم و آن‌ها ما را صبح شنبه محاصره کردند و فلسطینی‌ها را که شامل زنان و کودکان نیز می‌شدند از خارجی‌ها جدا کرده و به یک استادیوم ورزشی بردند و در چاله‌هایی که بر اثر بمب‌باران حفر شده بود انداخته و گفت‌ند؛ همه دراز بکشند. سپس بر روی همه آتش گشودند و در آخر با سه بولدوزر بر روی آن‌ها چه زنده و چه مرده خاک ریخت‌ند و من وقتی این صحنه را دیدم که خاک بر روی کودکان و زنان می‌ریزند بی اراده فریادی کش‌یدم که نزدیک بود پیدایم کن‌ند...»
 

با وجود سانسور شدید خبری جهت جلوگیری از درز این جنایات، طبق آمار اعلام شده، ۳۲۹۷ کودک و زن و مرد فلسطینی و لبنانی ظرف این ۴۸ ساعت به قتل رسیدند. آمار غیر رسمی نیز تعداد کشته‌ها را بعضاً تا ۶۰۰۰ نفر اعلام کرده است. جانیان، عموم کشته‌های این دو روز را در زمین‌های خالی و باش‌گاه گلف و استادیومی که در مجاورت این دو اردوگاه بود به طور دست جمعی به خاک سپردند تا آمار دقیق جنایات‌شان بر ملا نشود. عمق فاجعه به‌قدری تکان دهنده بود که دولت اسرائیل غاصب نیز با محکوم کردن حادثه‌ی کشتار، دستور تشکیل کمیته‌ی تحقیقاتی کاهان را درفوریه‌ی ۱۹۸۳ صادر کرد. این کمیته‌ که به ظاهر مستقل می‌نمود در نتایج تحقیقات‌ش آریل شارون را با عنوان «سهل انگاری و دست کم گرفتن واکنش فالانژهای مارونی» مقصر اعلام کرد!

 
* سه دهه بعد
لبنان امروز از هر لحاظ با سی سال گذشته متفاوت است. از زنده‌گی مردم عادی تا جبهه‌گیری‌های سیاسی و حتا پای‌داری در برابر متجاوزان صهیونیست. تولد جنبش مقاومت حزب‌الله در اوج ددمنشی اسراییل غاصب، شروع به هم خوردن معادلات منطقه‌ای و جهانی بود. مبارزه و مقابله با وحشی‌گری و اشغال لبنان توسط این جنبش، به عقب راندن نظامیان صهیونیست تا مرزهای شمالی فلسطین اشغالی در سال ۲۰۰۰ میلادی انجام‌ید و دفع مجدد تجاوز (موسوم به جنگ ۳۳ روزه) در سال ۲۰۰۶ هیمنه‌ی پوشالین یهود را در هم شکست.
حضور فعال حزب‌الله در بطن زنده‌گی مردم، و اقبال عمومی به فعالیت‌های سیاسی این جنبش، حتا قوه‌ی اجرایی این کشور را که طبق قانون اساسی باید در دست مسیحیان مارونی باشد، به نوعی در اختیار مقاومت اسلامی قرار داد. با همه‌ی این وجود، بیروت امروز همانند بیروت ده سال پیش نیز نیست. بیلبرد‌های تبلیغاتی مصرف‌گرایی، در جای جای ضاحیه، محل رویش و رشد مقاوت اسلامی، وصله‌ی ناجوری شده که در اولین نگاه، چشم رویت‌گری که یک دهه‌ی پیش نیز این شهر و دیدنی‌هایش را دیده بود می‌آزارد. ضاحیه‌ی امروز دقیقا تهران اول دهه‌ی ۷۰ شده است. با همان رشد تهاجم فرهنگی پس از ۸ سال تعالی فرهنگی. با همه‌ی این وجود، یک چیز در بیروتِ در آستانه‌ی ۲۰۱۲ هیچ تغییری نکرده؛ اردوگاه فلسطینیان صبرا و شتیلا.
 
* در زادگاه شرم
قریب ۳۰ سال پس از این جنایت، جرأت می‌کنم دوربین به دست گرفته و سری به این دو اردوگاه بزنم. دوستان لبنانی‌م بر حذر می‌دارندم. اصرار از من و انکار از آنان. به دلیل سال‌ها به خود رها شدن این اردوگاه‌‌ها و نسل بی‌هویتی که هیچ از گذشته‌ی خود ندارد، حتا آب و خاک، ناهنجاری‌های اجتماعی مثل بسیاری از دیگر اردوگاه‌های فلسطینی (به خصوص در آن‌جاهایی که گروه‌های غیر اسلامی نیز فعالیت می‌کنند) خودنمایی می‌کند. همین موضوع دلیل پرهیز دادن دوستان لبنانی از حضور در این دو اردوگاه می‌باشد. همه را قال گذاشته و هم‌راه با دو دوست ایرانی دیگر (محمد اشراقی و رضا تقی‌پور) در بیروت غربی پا به محل وقوع یکی از بزرگ‌ترین جنایات بشری می‌گذاریم. این دو اردوگاهِ به هم آمیخته و در هم تنیده، از یک خیابان اصلی تشکیل شده (همان خیابانی که پذیرای تانک‌های تجاوزگر ۳۰ سال پیش بود!) که همان بازار اصلی منطقه است و کوچه‌های باریکی که منشعب از این خیابان و بازارند. بازاری به شلوغی خیابان‌های منتهی به بازار تهران.
 کمی جلوتر، یکی از دست‌فروش‌های اردوگاه جلو آمده و شروع به خود شیرینی می‌کند. می‌خواهم محل‌ش نگذارم می‌ترسم دردسر شود. به زور، لب‌خند بر لبان‌م می‌نشانم. از کجایی بودنم می‌پرسد. از پاسخ دادن طفره می‌روم و می‌گویم: «أنا صحافی. خبرنگارم!» دوربین‌م را نگاه می‌کند و باز ادامه می‌دهد: «وین بلد؟» که یعنی از کدام کشور. باز طفره می‌روم و می‌گویم: «صحافی تلفزیون. تی‌وی پرس» تی‌وی پرس را به PressTV تعبیر می‌کند و خوش‌حال و شادان می‌گوید: «مِن إیران... اهلاً و سهلاً خویَه» در می‌مانم که چه کنم و چه بگویم! دست‌م را گرفته به طرفی می‌کشد. دروازه‌ای بزرگ در حاشیه‌ی خیابان اصلی اردوگاه را نشان‌م می‌دهد. بعد یک ریز توضیح می‌دهد که این‌جا محل دفن بسیاری از کشته‌های فاجعه‌ی صبرا و شتیلاست. عکس بگیر... تا می‌توانی عکس بگیر... یک طوری رفتار می‌کند که انگار اولین عکاس پس از کشتارم!

در کنار دروازه‌ی این محوطه، چند دست‌فروش مانند بقیه، کلی خنزر پنزر روی هم ریخته و به مشتریان قالب می‌کنند. از دروازه که رد می‌شوم، محلی نسبتاً بزرگ، مانند باغی که درخت‌های‌ش را درآورده باشند و تنها محیط‌ش دار و درخت داشته باشد خودنمایی می‌کند. زمین از علف تازه‌ی مهر ماه! سبز است. دور این محوطه و در مجاورت درختان کُنار یا همان سدر لبنانی و اوکالیپتوس، بنرهای بزرگی از کشتار صبرا و شتیلا و حتا قانا قرار داده‌اند و در مرکز این محوطه‌ی سبز، یادمان شهدای این دو اردوگاه است. عکس می‌گیرم و می‌زنم بیرون. در لا به لای دست‌فروش‌های متعدد، یکی بساط کتاب‌فروشی راه انداخته و جالب این‌که بسیاری از کتب، منابع تحقیقی شیعی و فقه شیعه است.
 
در کنار همه‌ی این‌ها، مغازه‌ای برای خدمات خال‌کوبی، تابلویی بزرگ از هنر خود را در بخش عظیمی از خیابان نصب کرده و خود را پادشاه خال‌کوبی نامیده! از تصویر ابلیس گرفته تا واژه‌گانی مقدس و از طبیعت و زیبایی‌های آفرینش تا تمثال اهل بیت علیهم‌السلام و از امام موسا صدر تا فرانکلین رییس جمهور ایالات متحده و حتا جانی دپ، کاراکتر اصلی  دزدان دریای کارائیب! همه‌گی جزء خدمات تتو و خال‌کوبی این مغازه است.

خیلی‌ها سعی می‌کنند نسبت به حضور ما بی‌تفاوت باشند و خیلی‌های دیگر واکنش‌های متفاوتی نشان می‌دهند. مرد سال‌خورده‌ای کلی انگور روی چهار چرخه‌ی طوافی خود ریخته و ژستی گرفته تا از خود و انگورهای معروف أصبع العروس‌ش عکس بگیرم. بعید می‌دانم انگوری به این خوش‌مزه‌گی تا به حال خورده باشم. شیرینی در حد اندازه و گوشت‌آلودی و بی‌دانه بودن در حد اعلا. پر بی‌راه نیست که به آن می‌گویند أصبع العروس. به همان خوش‌مزه‌گی که سر سفره‌ی عقد، انگشت به عسل آغشته‌ی عروس، زیر دندان داماد مزه می‌کند!
در حاشیه‌ی همین خیابان، کوچه‌های باریک و در هم ریخته‌ی بسیاری، فلش‌بکی می‌شود برای ۳۰ سال پیش. می‌بینم، عکس می‌گیرم و می‌گذرم. برخی از دکان‌ها، وسایل کهنه‌ی الکترونیکی و رایانه و ماه‌واره را با تبلیغات دهان پر کن در معرض فروش گذاشته‌اند؛ «ستلایت کامل، ۴۵۰۰۰ لیره» هر ۱۵۰۰ لیره‌ی لبنان، هزار تومان ما می‌شود (البته به ازای دلاری ۱۰۰۰ تومان!) و این‌جا یک ست کامل از دیش و کابل و رسیور می‌شود به عبارتی ۳۰ هزار تومان!
 

نیم‌چه کامیون‌های حمل زباله نیز تمام ماحصل تلاش روزانه‌ی خود را در بین همین دکائن، دپو می‌کنند و منظره‌ای بسیار بدیع از تل‌انباری زباله در بین آدم‌های امروزی اردوگاه! و در مجاورت آن، سالن بیلیارد در قطع مغازه‌ی ابومرشد است که مشریان‌ش در همان قد و قواره‌ی سالن‌ش دانش‌آموزان یکی از چند مدرسه‌ی اردوگاه‌ند. تِیسیر و احمد و یاسر، به گرمیِ بیلیارد بازان حرفه‌ای، خود را با اسنوکر و ایت‌بال و ناین‌بال مشغول کرده‌اند. ابومرشد که مرد پخته‌ای است از سلام و علیک من پی به ایرانی بودنم برده و استقبال عجیبی از این موضوع می‌کند. بعد متوجه می‌شوم از شیعیان اردوگاه است که برای‌ش آمدن یک ایرانی به اردوگاه صبرا و شتیلا خیلی عجیب می‌نماید. مرا نصیحت می‌کند که مواظب سلفی‌های اردوگاه باشم. جواب‌ش را با لب‌خندی می‌دهم که تنها سری تکان می‌دهد. و راهی می‌شوم.

در این‌جا هیچ‌چیزی هویت اصلی خودش را ندارد. از کارگاه تولید کفش که در کنار خیابان بساط پهن شده‌اش جلب توجه می‌کند تا چرخ‌های طوافی گوجه فروش‌ها و عرضه‌کننده‌گان بادنجان و خیار. از تمثال رنگی چه‌گوآرا تا قهرمان فوتبال نقش بسته بر روی کیف مدرسه‌ی بچه‌ها. از خروس قوی جثه‌ای که در قفسی تنگ، کِز کرده تا درخت مصنوعی‌ کریسمسی که از آت و آشغال‌های جمع‌آوری شده‌ی یاسین سر بر می‌آورد. و از سیم‌های به هم پیچیده‌ی برق تا طبقات نیمه‌کاره‌ی خانه‌هایی که چندین دهه است همان‌طور بی‌قواره بر جای خود مانده و چند نسل را در این بی‌قواره‌گی و ایضاً بی‌وطنی و بی‌هویتی، تحویل این اردوگاه داده است. هیچ‌چیزی هویت اصلی خودش را ندارد.
 

جمال و خضر و انور و علی، بشاش و پر تحرک، بدون آن‌که بدانند چرا، دور هم جمع می‌شوند تا عکسی به یادگار ازشان بگیرم. جمال به پشت بساط کهنه فروشی‌اش باز می‌گردد تا در آن حال هم عکسی به یادگار داشته باشد، منتهی در دست من! جمال البسه‌ی کهنه‌ی اهالی اردوگاه را به ثمن بخس خریده، روفو کرده و می‌شوید و اتو می‌کشد و به عنوان لباس کمی کار کرده به همین اهالی می‌فروشد. از همان جنس تاناکورای خودمان، البته نه با بوی تن کفار تایلندی و لک سُس هند و چینیان اندونزی و چین و چروک‌های تازه به دوران رسیده‌گان مالزی و سنگ‌شوی شده‌ی غرب‌زده‌گان کره‌ی جنوبی. بل‌که اصل فلسطینی!

سعید و محمدِ نوجوان نیز خوش‌حال می‌شوند از این‌که فریمی از دوربین مرا به اشغال خود درآورند. کشورشان قریب ۷۰ سال است به اشغال درآمده، یک فریم که راه دوری نمی‌رود! می‌گیرم، نشان می‌دهم و خنده را در تمام صورت‌شان می‌بین‌م. خنده‌ای که صورت خسته‌شان را کمی دِفرمه می‌کند بدون آن‌که تأثیری در خسته‌گی یک روز عمله‌گی‌شان داشته باشد. موز‌های باغات صیدا بر روی چهار‌چرخه‌ی ابواحمد به انتها رسیده و ایضا سبزی‌های هشام که آن نیز از مزارع جنوب بیروت و اطراف صیدا ابتیاع شده. عَبِد نیز مانند دیگر اهالی اردوگاه که شاتری از دوربین مرا کاسبی کردند، ژستی دیگر می‌گیرد و در کنارش دکه‌ی در هم و بر هم سی.دی. فروشی محمود که از طرف‌داران سینه چاک بشار اسد است و میلی ندارد تا در قاب دوربین من جای بگیرد.
 

در مسیر بازگشت، از فهرست شهدای حزب امل که مزین به تصاویر امام موسا صدر و نبیه بری نیز شده است، لحظه‌ای را ثبت می‌کنم، تا شاید این لحظه، روزی نه چندان دور، خاطره‌ای باشد از همه‌ی آنانی که در این‌جا دیده‌ام بدون آن‌که به این‌جا تعلق داشته باشند و به یقین روزی آنان را در الجلیل خواهم دید که در مزارع زیتون و موز‌های مدیترانه‌ای، خاطره‌ی آن دو روز میلاد شرم را از خاطر خود برده‌اند.