پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۹ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۷:۰۷

ماجرای عجیب پیداشدن پیکر «حمید»

شناسنامه‌اش را با شناسنامه پسرخواهرم عوض کرد و رفت. تقریبا اواخر جنگ بود و فقط به آن هایی که تجربه داشتند اجازه حضور در جبهه را می دادند.
کد خبر : ۴۱۰۶۰۹

مادر برایش سخت است که از نبود فرزند صحبت کند، خواه این فراق 30 ساله باشد، خواه سه روزه؛ همین نبودن می شود سخت‌ترین لحظه های او. برای مادران شهدا این فراق داغی همیشگی‌ است که تا آخرین نفس بر جانشان سنگینی می‌کند.

به گزارش دفاع پرس باید جای مادران شهدا بود تا سختی مرور لحظه لحظه خاطرات فرزند را فهمید؛ درست مثل مادر شهید «حمید آذرمی» که هربار می‌خواهد از پسرش صحبت کند، برایش سخت است.

با شناسنامه پسرخاله‌اش به جبهه رفت

پدر شهید سال ها قبل خودش لباس رزم پاسداری به تن داشت اما حمید گوی سبقت را از وی ربود و وقتی تنها 17 سال داشت عزم رفتن به جبهه کرد. آنقدر به رفتن اصرار داشت که پدر و مادر هم راضی به رفتنش بودند. آن روزها از هر محله صدها جوان برای رویارویی با دشمن عازم جبهه می شدند و همین موضوع باعث می شد خانواده ها رضایت قلبی برای رفتن فرزندشان به جبهه داشته باشند.

مادر می گوید: شناسنامه‌اش را با شناسنامه پسرخواهرم عوض کرد و رفت. تقریبا اواخر جنگ بود و فقط به آن هایی که تجربه داشتند اجازه حضور در جبهه را می دادند. چون پسر خاله اش یک بار به جبهه رفته بود شناسنامه او را گرفت و با هویت وی رفت. یک دوره کوتاه امدادگری در لشکر حضرت رسول (ص) گذاشتند که در آن شرکت کرد.

16 ساله های آن زمان

حمید از بچه های محله مختاری در میدان راه آهن است. منطقه ای که شهدای زیادی را در دامن خود پرورش داده است، کافی است نگاهی به ابتدای کوچه های تو در توی محله انداخت تا تصویر و نام شهدای هر کوچه را دید. البته تابلوهایی که از طرف شهرداری بر سر کوچه ها نصب شده تنها بخشی از شهدای آن کوچه را نشان می دهد و همه را شامل نمی شود. حمید متولد 1351 است و وقتی تنها 17 سال سن داشت، به شهادت رسید. مادر می گوید: «حتی کامل 17 ساله اش هم نشده بود، اواخر 16 سالگی بود که به جبهه رفت. 16 ساله های آن زمان با جوانان این زمان فرق داشتند. بسیار بچه زرنگی بود.

مدتی مجبور شدیم در همان دوران جنگ به خوزستان برویم. پدر بچه ها اکثر مواقع خانه نبود، به ما یک ماشین و اسلحه داده بودند که مراقب خودمان باشیم حمید با وجودی که سن خیلی کمی داشت رانندگی می کرد و مراقب ما بود.

روزی که برگه رضایت نامه را گرفت یکی از روزهای ماه رمضان بود، به خانه که آمد آرام و قرار نداشت، مدام می پرسید پس کی بابا می آید که رضایت نامه را امضا کند. مادر تعریف می کند: «انگار داشت پرواز می کرد. جسمش اینجا بود ولی روحش جای دیگری می گشت.»

این دفعه را بگذار بروم

حمید تنها سه روز پس از اعزام به جبهه در دومین اعزامش در عملیات مرصاد به شهادت رسید. مادر تعریف می کند که روز امضا شدن قطعنامه ما به همراه فامیل در باغ جمع شده بودیم که شنیدیم قطعنامه امضا شد. حمید کنار من نشسته بود. رو کردم به او و گفتم: مادر دیگر جنگ تمام شد، باید بچسبی به درس و مدرسه، همیشه فکر می کردم به خاطر فرار از درس است که به جبهه رفته. زیر گوشم گفت: مادر اجازه بده این‌بار هم بروم، گفتم: وقتی جنگ تمام شده کجا می خواهی بروی، تا اینکه اعلام کردند عملیات مرصاد است و دوباره رفت.

پدر تعریف می کند: وقتی فهمید قرار است عملیات انجام شود به دوکوهه رفت و از آنجا به سه راهی اسلام آباد غرب اعزام شدند. در عملیات مرصاد هم غافلگیر شدند. منافقان به مزارع گندم رفته و سنگر گرفته بودند. فرمانده‌شان حاج محمد کوثری تعریف می کرد که ما نمی دانستیم دشمن کجاست. همینطور که به جلو می رفتند گردان ها می فهمیدند غافلگیر شده اند. تقریبا گردان حمید هم غافلگیر شدند و به‌کل گردان متلاشی شد.

شهادت فجیع

منافقین پیش از آغاز عملیات مرصاد به حساب خودشان پیروز میدان بودند، همه تجهیزاتی که از طریق صدام و حامیانشان فراهم کردند را به کار گرفتند و با نیروهایی که از سراسر دنیا فراخواندند آغازگر حمله ای شدند که در واقع قتلگاه خودشان شد. منافقین که فکر می کردند ایران به دلیل سال ها جنگ دچار فرسایش شده است و توان مقاومت را ندارد از غرب کشور به شهرهای مرزی حمله کردند غافل از اینکه هشت سال دفاع مقدس نیروهای نظامی را آماده هرگونه مواجهه با دشمن کرده بود، منافقین در این عملیات که آن را «فروغ جاویدان» نام گذاری کردند از هیچ جنایتی فروگذار نکردند، همانطور که حمید به همراه دو تن دیگر از رزمندگان را که مجروح شده و داخل گودالی بودند با سیم خفه کرده و آن ها را به شهادت رساندند.

مسئول تعاون لشکر برای پدر شهید تعریف کرده بود که  «ما تمام مجروح ها را جمع کردیم، در حال برگشت بودیم که گودالی را دیدیم و این سه شهید را پیدا کردیم. پیکرها را به معراج بردیم و روی آن ها گلاب پاشیدیم که همین باعث شد پیکرها سیاه شود.»

ماجرای پیدا شدن به یک باره پیکر

ماجرای پیدا شدن پیکر حمید خاطره مشترک دو خانواده شهید آذرمی و فرج زاده است. پیکر شهید آذرمی پس از شناسایی به معراج الشهدای تهران منتقل می شود، روی تابوت به خط بدی خیابان مختاری را طوری نوشته بودند که غفاری خوانده می شد مسئولین معراج هرچه دنبال خیابان غفاری گشتند چیزی پیدا نکرده بودند برای همین پیکر به عنوان شهید گمنام در سردخانه ماند. ماجرای پیدا شدن پیکر را پدر شهید اینطور روایت می کند: آن روز وقتی وارد خیابان محله شدم، دیدم روی درب مغازه حاج آقا فرج زاده پیام تسلیت نصب کرده اند. به خانه رفتم قبل از این چند روزی در حالت طبیعی نبودم. به قلبم الهام شده بود که پسرم شهید شده. غنیمت دانستم که سری به منزل حاج آقا فرج زاده بزنم. از ایشان پرسیدم شهید را دیده اید؟ گفتند نه. گفتم اگر می خواهید ببینید من در معراج آشنا دارم باهم برویم. خود حاج آقا حالش مساعد نبود این شد که با دایی شهید به معراج رفتیم.

تنها واکنش پدر به شهادت فرزند

لیست شهدا را که نگاه کردم دیدم حمید هم جزوشان است. پرسیدم پس چرا به ما خبر ندادند. گفتند چندتا شهید را شناسایی نکردیم. شهدا را ببینید تا پسرتان را شناسایی کنید. تازه آن جا متوجه شدیم حمید هم شهید شده و چند روز است که در معراج مانده است.

وقتی قرار شد همراه خانواده شهید فرج زاده به معراج برویم سر راه به نانوایی گفتم 50 تا نان برای ما کنار بگذار ما یک ساعت دیگر برمی گردیم وقتی به معراج رفتیم و برگشتیم فقط به نانوایی گفتم این 50 تا را 100 تا کن و این تنها واکنش من به شهادت حمید بود.

مادر در ادامه صحبت های پدر از چگونگی باخبر شدن شهادت فرزندش می گوید: من خانه مادرم بودم. تولد بچه برادرم بود. همان موقع دیدم حاج آقا با حال ناخوش آمد، فهمیدم اتفاقی افتاده است. حاج آقا گفت حمید زخمی شده و در بیمارستان است اما خودم می دانستم موضوع چیز دیگری است.

مدتی که به مرخصی آمده و کنارم بود خواب دیدم که جمع زیادی مثل جمعیتی که در تشییع شهدا شرکت می کنند به مراسمی آمده اند از یکی پرسیدم این جمعیت برای چیست؟ گفت برای تشییع یک عالم است.  

مادر با بغضی ادامه می دهد: سه ماهی که در جبهه بود برایمان نامه می نوشت و تاکید می کرد کمپوت و کنسرو می خورد و اوضاع خوب است. آخرین باری که می خواست برود مقداری غذا دادم تا توی راه بخورد، آنقدر عجله داشت که همین گوشه خانه نشست و غذایش را خورد بعد هم بلافاصله رفت. بچه بامحبتی بود. دوره ای پسر عمویش به شدت زخمی شد که در بیمارستان بستری بود، یک روز که مهمانی داشتیم تا شب همه قابلامه ها را شست و آخر شب از من خواست یک ظرف آب مرغ بدهم که برای پسر عمویش ببرد.