صراط: پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
* با زبان روزه به شهادت رسید
مختار داوری میگوید: روز 28 آبان ماه 1360 گردان ما که در عملیات ثامنالائمه (ع) حضور داشت، از جبهه آبادان ترخیص شد، گردان را در مدرسهای در شهر آبادان مستقر کردند، قرار بود قبل از ظهر اتوبوسها بیایند تا ما را به اهواز ببرند ولی خبر آوردند اتوبوسها بعد از ظهر میآیند.
بچهها آن روز نماز جماعت را به امامت فردی به نام شاهبیگی برگزار کردند، سرباز مومن و متدینی بود و اهل تهران همه او را دوست داشتند، بچهها در کلاسها و راهروهای مدرسه در حال استراحت بودند، من هم ساک را برداشتم تا به طبقه بالا بروم، کنار راه پله شاهبیگی را دیدم که زانوها را بغل کرده و به نقطهای خیره شده بود، چون آن روز ناهار نخورده بودیم جیره جنگیای که در داخل ساک داشتم را در آوردم و به او تعارف کردم، او از من تشکر کرد و گفت میل ندارد.
یکی از بچهها که آنجا بود، گفت: «شاهبیگی روزه است.» من تعجب کردم، چون واقعاً در آن شرایط روزه گرفتن خیلی سخت بود، وقتی با او خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم، صدای انفجاری مرا به کف کلاس پرتاب کرد، شیشهها مثل ترکش بهسمت من آمدند و یکی از آنها محکم خورد به صورتم و زخم عمیقی را ایجاد کرد.
با سر و صورت خونین به پایین آمدم، کربلا شده بود، پیکر مجروحها و شهدا در حیاط مدرسه روی زمین افتاده بود، امدادگرها آمدند و ما را به بیمارستان بردند، یکساعتی گذشت که یکی از پرستارها آمد و گفت: «شهیدی را آوردند که هیچ نشانی از او نداریم، اگر میتوانی بیا او را شناسایی کن.»
وقتی به سردخانه رفتم و آنها پارچه را از صورت شهید کنار زدند، آه عمیقی کشیدم و بغضم ترکید، شهید شاهبیگی بود، همان پیشنماز محجوب گردان مان، بهیاد لبان تشنه روزهدارش افتادم، چقدر به حالش غبطه خوردم، با زبان روزه به شهادت رسیده بود.
* ما دوست نداریم پیش فرزندانمان روسیاه باشیم
حسن زارعی، پدر شهیدان عبدالحمید و عزیزالله زارعی میگوید: سعی کردهام همه فرزندانم را دیندار تربیت کنم، وقتی که انقلاب شد، فرزندانم شیفته امام خمینی (ره) شدند، هرچه امام خمینی (ره) میگفت مورد قبولشان بود، وقتی هم گفت باید جبهه را پر کنید، اینها به ولوله افتادند، من وقتی مخالفت کردم، دیدم آنها ناراحت شدند و گفتند این حرف امام است که باید جبههها را پر کنید.
وقتی پای امام به وسط میآمد، ما هم دیگر حرفی نداشتیم، هر دو فرزندم خسته نمیشدند بهویژه شهید عزیزالله، همه چیزش جبهه بود، تا قبل از اینکه به شهادت برسد، 27 ماه به جبهه رفته بود، یکبار هم که از ناحیه چشم مجروح شد، ما هر چه به او گفتیم دیگر بس است و نمیخواهد به جبهه بروی، در جوابمان گفت: «مگر چه شده است، من سالمم، این چشم من که خوب میبیند، پس شما نگران نباشید.»
فرزندانمان برای حفظ دین و مملکت خویش به جبههها رفتند، فقط رضایت خدا برایشان مطرح بود، همه مشکلات را دوست داشتند، به دوش بگیرند تا این انقلاب به سر منزل مقصود برسد، حالا یکسری میآیند حرفهایی میزنند که دل رهبر را به درد میآورند، این آدمها اگر دین دارند باید بدانند دل آقا را به درد آوردند یعنی امام خمینی (ره) و شهیدان را ناراحت کردند.
ما همه چیزمان برای ولایت است، فرزندان شهیدم نیز همینطور بودند، ما دوست نداریم آن دنیا پیش فرزندانمان روسیاه باشیم.
* بیا پسر دامادت را ببین
فاطمه نقدی مادر شهید زارعی میگوید: عبدالحمید کوچکتر از عزیزالله بود، وقتی عزیزالله شهید شد عبدالحمید جبهه رفتنهایش بیشتر شد، وقتی هم شهید شد 10 سال جنازهاش مفقودالاثر بود، تا این که نیروهای تفحص او را پیدا کردند و آوردند.
عبدالحمید پرجنبوجوش و شلوغ بود ولی برعکس او عزیزالله ساکت و آرام بود ولی هر دویشان برایمان عزیز بودند، عزیزالله یک لحظه تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت، گمان نکنم هیچوقت مرخصیهایش به پایان میرسید که دوباره عازم جبهه میشد.
یکبار فقط یک روز از مرخصیاش میگذشت که دوباره کیفش را به دوش گرفت و رفت، پدرش هرچه بود گفت بمان تا فامیلها تو را ببینند، در جواب گفت: «مگر دیشب نشنیدی که امام چه گفت، بهنظرم ماندن در پشت جبهه با درنظر گرفتن این صحبتهای حضرت امام (ره)، جایز نیست.» وقتی جنازهاش را آوردند، رفتم بالای تابوتش، در تابوت را باز کردم و به او گفتم: «عزیزالله! پسرم داماد شدی.» به حاجی گفتم: «بیا پسر دامادت را ببین.»
خیلی دوست داشتم دامادیاش را ببینم ولی وقتی شهید شد، حسی به من میگفت: «مگر دوست نداشتی دامادیاش را ببینی؟» حالا برو ببین، من احساس میکردم او را در لباس دامادی دارم میبینم.
هر دو فرزندم جانشان را برای امام (ره) میدادند، میگفتند او جانشین امام زمان (عج) است و اگر ما شیعه هستیم باید گوشمان به او باشد، بدون اجازه او هیچ کاری را نکنیم، من طاقت بیاحترامی به امام را اصلاً ندارم، خدا همه ی ما را هدایت کند و راه راست را به ما نشان دهد، من از همه مردم میخواهم قدر ولایت را بدانند، گول ظاهر زیبای دشمن را نخورند، در همه حال پشتیبان ولی فقیه باشند، من از همه شما هم که بهیاد خانوادههای شهدا هستید، سپاسگزاری میکنم.