صراط: اين بار نوبت كارگر شهرداري انديمشك بود كه يك كيف پر از طلا و پول را پيدا كند و بدون هيچ چشمداشتي آن را به صاحبش برگرداند. ارزش ريالي كيف طلا، 500 ميليون ريال بود.
ساعت يك و نيم نيمهشب؛ جز صداي جاروكشي چهار كارگر شهرداري كه به اتفاق هم مشغول تميز كردن خياباني در انديمشك بودند، صداي ديگري شنيده نميشد. جاروكشي كه تمام شد، تصميم گرفتند به خانه برگردند. بختيار هم يكي از همين مردان بود. داشت آماده ميشد كه به خانه و نزد زن و بچهاش برود كه تلفن همراهش به صدا درآمد. پشت خط كريم طرفيان سركارگرش بود. به او گفت كه در يكي از خيابانها مشكلي پيش آمده و بهتر است به آنجا بيايد. بختيار هم رفت. جوي آب به خاطر زبالههايي كه مردم در آن رها كرده بودند، دچار گرفتگي شده بود و بايد باز ميشد. هر دو به كمك هم راه آب را باز كردند و كار كه تمام شد، سوار موتور شدند تا به خانه برگردند.
درست در زماني كه بختيار و كريم سوار بر موتور به سمت خانه حركت ميكردند، كيف مشكي رنگ هم وسط خيابان رها شده بود. خيابان سوت و كور و بدون حتي عبور يك عابر يا خودرو بود. دو مرد سوار بر موتور با هم مشغول حرف زدن بودند كه ناگهان چشم بختيار به كيف افتاد. هر دو از موتور پياده شدند و كيف را از روي زمين برداشتند. بختيار ميگويد: «داخل كيف را نگاه نكرديم و همانطور دربسته به دفتر حضور و غياب نگهباني برديم. در دفتر كيف را باز كرديم و داخلش را نگاه كرديم پر از طلا بود؛ طلاهايي كه برق عجيبي داشتند. سينهريز، گوشواره، دستبند، سكه بهار آزادي و مقداري ارز خارجي در كيف وجود داشت. كاغذ خريد طلاها هم كنارشان بود. نگاه كه كرديم، ديديم آدرس درج شده روي كاغذ متعلق به يك طلافروشي در همان خياباني است كه جوي آب گرفته را باز كرده بودم.»
صبح كه آفتاب بالا آمد، كريم دوست بختيار با شهردار انديمشك تماس گرفت و او را درجريان پيدا شدن كيف پر از طلا قرار داد. شهردار هم به او گفت كه كيف را همانجا كه هست نگه دارد و در را قفل كند تا روز شنبه به موضوع رسيدگي كند. دو مرد كه استرس گم شدن طلاها را داشتند، در را قفل كردند و رفتند. در حالي كه كيف حاوي طلاها در دفتر حضور و غياب شهرداري مانده بود، صاحب كيف وقتي متوجه شد كه كيف طلاها را گم كرده است، آرام و قرار نداشت و به اين فكر ميكرد كه كيف دست چه كسي افتاده است. اما نميتوانست دست روي دست بگذارد و به همين خاطر به نيروي انتظامي مراجعه كرد و موضوع را به آنها گفت. ماموران كه در جريان گم شدن كيف حاوي طلا قرار گرفته بودند، اقدامات خود را براي پيدا كردن كيف آغاز كردند و در اولين مرحله، خياباني كه احتمال ميرفت كيف گم شده باشد را جستوجو كردند. دوربين مداربسته نصب شده در مغازه طلافروشي سرنخ مهمي بود كه ماموران نيروي انتظامي به آن دست پيدا كردند. فيلم را بازبيني كردند. دوربينها دقيقا لحظهيي را كه كيف وسط خيابان افتاده و بختيار آن را برداشته بود، ثبت كرده بودند. ماموري كه فيلم را نگاه ميكرد، احساس كرد كه كارگر را ميشناسد. حسش درست بود. او بختيار بود. كارگر شهرداري كه هر شب خيابان را جارو ميكشيد و بارها و بارها او را در خيابان ديده بود.
مامور نيروي انتظامي بلافاصله از طريق شهرداري شماره بختيار را پيدا كرد و با او تماس گرفت.
بختيار ميگويد: «صبح روز جمعه مشغول انجام كارم بود كه تلفنم زنگ زد. جواب كه دادم مامور بود كه به من گفت كيف طلا پيدا كردي؟ من هم گفتم بله پيدا كردم. گفت كه كجا ميتوانيم همديگر را ببينيم؟ صاحب كيفي كه تو پيدا كردهيي، همراه من و حسابي نگران است. در دفتر خدمات شهرداري با او قرار گذاشتم و آمد. باورتان نميشود صاحبش كه آمد اصلا باورش نميشد ما كيفش را پيدا كرده باشيم. دخترش كه همراهش بود نيز ميگفت شما ميخواهيد ما را اذيت كنيد. وقتي كيف را به او دادم، در عين حيرتزدگي، بسيار خوشحال بود. با اينكه مژدگاني به من نداد، اما براي تشكر از من پلاكاردي را در يكي از خيابانها نصب كرده و به خاطر پيدا شدن كيفش تشكر كرده است. پيدا شدن اين همه طلا وسوسه را به جان هركسي مياندازد. من هم مثل بقيه يك آدم هستم. من در خانه پدرم زندگي ميكنم و ماهي 700 هزار تومان درآمد دارم. تازه زن و بچه دارم و زندگي هم خرجبردار است. اما حتي يك لحظه هم به فكرم خطور نكرد كه دست به آن طلاها بزنم و چيزي از رويشان بردارم. به هرحال خدا و دنياي ديگري هم وجود دارد.
ساعت يك و نيم نيمهشب؛ جز صداي جاروكشي چهار كارگر شهرداري كه به اتفاق هم مشغول تميز كردن خياباني در انديمشك بودند، صداي ديگري شنيده نميشد. جاروكشي كه تمام شد، تصميم گرفتند به خانه برگردند. بختيار هم يكي از همين مردان بود. داشت آماده ميشد كه به خانه و نزد زن و بچهاش برود كه تلفن همراهش به صدا درآمد. پشت خط كريم طرفيان سركارگرش بود. به او گفت كه در يكي از خيابانها مشكلي پيش آمده و بهتر است به آنجا بيايد. بختيار هم رفت. جوي آب به خاطر زبالههايي كه مردم در آن رها كرده بودند، دچار گرفتگي شده بود و بايد باز ميشد. هر دو به كمك هم راه آب را باز كردند و كار كه تمام شد، سوار موتور شدند تا به خانه برگردند.
درست در زماني كه بختيار و كريم سوار بر موتور به سمت خانه حركت ميكردند، كيف مشكي رنگ هم وسط خيابان رها شده بود. خيابان سوت و كور و بدون حتي عبور يك عابر يا خودرو بود. دو مرد سوار بر موتور با هم مشغول حرف زدن بودند كه ناگهان چشم بختيار به كيف افتاد. هر دو از موتور پياده شدند و كيف را از روي زمين برداشتند. بختيار ميگويد: «داخل كيف را نگاه نكرديم و همانطور دربسته به دفتر حضور و غياب نگهباني برديم. در دفتر كيف را باز كرديم و داخلش را نگاه كرديم پر از طلا بود؛ طلاهايي كه برق عجيبي داشتند. سينهريز، گوشواره، دستبند، سكه بهار آزادي و مقداري ارز خارجي در كيف وجود داشت. كاغذ خريد طلاها هم كنارشان بود. نگاه كه كرديم، ديديم آدرس درج شده روي كاغذ متعلق به يك طلافروشي در همان خياباني است كه جوي آب گرفته را باز كرده بودم.»
صبح كه آفتاب بالا آمد، كريم دوست بختيار با شهردار انديمشك تماس گرفت و او را درجريان پيدا شدن كيف پر از طلا قرار داد. شهردار هم به او گفت كه كيف را همانجا كه هست نگه دارد و در را قفل كند تا روز شنبه به موضوع رسيدگي كند. دو مرد كه استرس گم شدن طلاها را داشتند، در را قفل كردند و رفتند. در حالي كه كيف حاوي طلاها در دفتر حضور و غياب شهرداري مانده بود، صاحب كيف وقتي متوجه شد كه كيف طلاها را گم كرده است، آرام و قرار نداشت و به اين فكر ميكرد كه كيف دست چه كسي افتاده است. اما نميتوانست دست روي دست بگذارد و به همين خاطر به نيروي انتظامي مراجعه كرد و موضوع را به آنها گفت. ماموران كه در جريان گم شدن كيف حاوي طلا قرار گرفته بودند، اقدامات خود را براي پيدا كردن كيف آغاز كردند و در اولين مرحله، خياباني كه احتمال ميرفت كيف گم شده باشد را جستوجو كردند. دوربين مداربسته نصب شده در مغازه طلافروشي سرنخ مهمي بود كه ماموران نيروي انتظامي به آن دست پيدا كردند. فيلم را بازبيني كردند. دوربينها دقيقا لحظهيي را كه كيف وسط خيابان افتاده و بختيار آن را برداشته بود، ثبت كرده بودند. ماموري كه فيلم را نگاه ميكرد، احساس كرد كه كارگر را ميشناسد. حسش درست بود. او بختيار بود. كارگر شهرداري كه هر شب خيابان را جارو ميكشيد و بارها و بارها او را در خيابان ديده بود.
مامور نيروي انتظامي بلافاصله از طريق شهرداري شماره بختيار را پيدا كرد و با او تماس گرفت.
بختيار ميگويد: «صبح روز جمعه مشغول انجام كارم بود كه تلفنم زنگ زد. جواب كه دادم مامور بود كه به من گفت كيف طلا پيدا كردي؟ من هم گفتم بله پيدا كردم. گفت كه كجا ميتوانيم همديگر را ببينيم؟ صاحب كيفي كه تو پيدا كردهيي، همراه من و حسابي نگران است. در دفتر خدمات شهرداري با او قرار گذاشتم و آمد. باورتان نميشود صاحبش كه آمد اصلا باورش نميشد ما كيفش را پيدا كرده باشيم. دخترش كه همراهش بود نيز ميگفت شما ميخواهيد ما را اذيت كنيد. وقتي كيف را به او دادم، در عين حيرتزدگي، بسيار خوشحال بود. با اينكه مژدگاني به من نداد، اما براي تشكر از من پلاكاردي را در يكي از خيابانها نصب كرده و به خاطر پيدا شدن كيفش تشكر كرده است. پيدا شدن اين همه طلا وسوسه را به جان هركسي مياندازد. من هم مثل بقيه يك آدم هستم. من در خانه پدرم زندگي ميكنم و ماهي 700 هزار تومان درآمد دارم. تازه زن و بچه دارم و زندگي هم خرجبردار است. اما حتي يك لحظه هم به فكرم خطور نكرد كه دست به آن طلاها بزنم و چيزي از رويشان بردارم. به هرحال خدا و دنياي ديگري هم وجود دارد.