وی در ادامه گفت: تنها دلیل تشویق کننده من برای نوشتن این کتاب جمله یک جانباز به من بود که گفت: مگر این خاطرات دارایی تو میباشد که نمیخواهی آنها را ببینی. هر جا از خودم گفتم مجبور شدم صحنه را بگویم چون سختیهای آزادهها در برابر سختیهای من هیچ بود.
نویسنده کتاب زندان الرشید تصریح کرد: روزی به علی هاشمی خبر رساندند که از جبهه برگردد. او با خنده تماس را قطع کرد و گفت: بگذار سر کار باشم. در آن شرایط شوخطبی بسیاری داشت. مثلا میگفت این عراقیها هر کسی را که ببینند چاقتر است او را فرمانده معرفی میکنند. به من میگفت که تو خودت را فرمانده معرفی کن و من را تدارکات. در آن شرایط یادمان میرفت که کجاییم و 6، 7 نفر بیشتر نیستیم.
گرجیزاده در ادامه گفت: به این دلیل کتاب را نوشتیم که به نسل جدید بگوییم لابد شهید هاشمی، حسین و زینبی را در خانه داشته است که نگران آنها باشد. به علی هاشمی گفتم به خانه برو و او در جواب گفت، آیا برای همه هم امکانش است که برگردم. خودم وقتی کتاب تمام شد تا چند ماه از خواندن خاطرات نوشته شده تعجب میکردم.
وی در ادامه با اشاره به بخشی از خاطرات کتاب گفت: ما 40 روز بود که اسهال خونی داشتیم به ما گفتند که خاکستر سیگار را بخورید تا مشکل برطرف شود و ما هم این کار را کردیم و برطرف شد. من چون از کف پا مجروح شده بودم و استخوان کف پایم را به چشم میدیدم، شاهد بودم که استخوان در حال سیاه شدن است. یک سوزن را با نخی از کیسههای توالتهای کثیف آنجا نخ کردم و خودم پای خودم را 20 بخیه زدم.
نویسنده کتاب زندان الرشید گفت: من از حقیرترین آدمهایی هستم که آقامحسن ما را آورد در جرگه انسانیت وارد کرد و ما مسئولیت داد. من در مقابل سیدناصر حسینیپور نویسنده کتاب «پایی که جا ماند» هیچ هستم.
وی در خاطره دیگری گفت: وقتی یاد شکنجهگرهایی مثل کریم میافتم که حتی چند جای سرم را شکسته بود، از خدا میخواهم که از او بگذرد. ما امامی داشتیم که اینگونه ما را پرورش میداد که اهل کینه نباشیم. روز پنجم تیر در ماشینی که ما را میبرد یک جسد عراقی هم بود. سرباز عراقی وقتی که دید ما در حال اشک ریختن هستیم، از دلیل اشک ریختن ما سوال کرد. ما گفتیم چون این سرباز به عنوان یک بچه مسلمان آمده، ما برایش گریه میکنیم و خوشحال نیستیم.
گرجیزاده در ادامه گفت: ما خواستیم به نسل جدید بفهمانیم که چه کسانی از سپاه، بسیج و ارتش برای این جنگ آمده بودند و خیلی هم تلاش کردیم برخی چیزها را نگوییم.
وی در ادامه با اشاره به خاطره دیگر گفت: خدا را ما در آنجا شناختیم. امروز آهی میکشیدیم، فردا آن چیزی که خواسته بودیم پیش میآمد شبی تعدادی از دوستان ما را یاد ایران و خوراکیهایی مثل باقلوا یزدی انداختند. اینگونه بود که ما سیر گریه کردیم فردا صبح بدترین افسر زندان که مرتب تمام سلول را بازرسی میکرد در زندان را باز کرد و گفت، دیشب در کاظمیه پیش مادر بودم. صحبت از اسیران ایرانی شد مادر بیرون رفت و قدری باقلوای یزدی برایم آورد و گفت اگر اینها را برای اسیران ایرانی نبری شیرم را حلالت نمیکنم. ما در آنجا نان حضرت علی بن ابیطالب(ع) را میخوردیم؛ در آنجا ایمان ما کامل شد.
نویسنده کتاب زندان الرشید در پایان گفت: من به آقای بهداروند گفتم که میترسم که اگر اینها را نگویم در روز قیامت زیر سوال بروم.