پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۵

سه روز در تهران مفقودالاثر بودم!

سی‌وشش ساعت از هیچ كس خبری نشد. بعد از آن شكنجه‌گرهای دشمن آمدند و اعلام كردند كه به حبس ابد همراه با شكنجه محكوم شده‌ایم. آه از نهادمان برآمد. نه به خاطر سختی‌های شكنجه، بلكه به علت عدم ثبت‌نام در لیست شهدا.
کد خبر : ۷۵۸۹۲
«با پیگیری‌های نظام مقدس، اسارت خاتمه یافت و دشمنی كه گمان می‌كرد ما را تا آخر عمر در آنجا نگاه خواهد داشت به دلیل نیاز خود و عنایتی كه خداوند كرده بود ما را آزاد ساخت.» این بخشی از سخنان آزاده‌ی جانباز، امیر بازنشسته سید اسدالله میرمحمدی در دیدار رهبر انقلاب با جمعی از آزادگان دفاع مقدس است. رهبر انقلاب در این دیدار با اشاره به این سخنان و خاطرات آزادگان، بر ایمان آوردن به وعده و نصرت الهی تأكید كردند كه «اگر ما به شرایط آنچه كه خداى متعال گفته، عمل كنيم - همچنان كه شما در دوران اسارت به اين شرایط عمل كرديد - قطعاً پيروزى با ملت ايران است.» متن زیر، خاطره‌ی امیر میرمحمدی از دوران اسارت است.
 
من به همراه ۵۷ نفر از افسران خلبان، هوانیروز و پشتیبانی رزمی نیروهای مسلح ارتش و ژاندارمری در اوائل جنگ تحمیلی به فرمان امام لبیك گفتیم و توفیق حضور در رده‌ی جلویی منطقه‌ی نبرد را پیدا كردیم و اكثرمان به شدت مجروح و تقدیرمان اسارت شد.
 
اسارت را ادامه‌ی جنگ پنداشتیم و مبارزه را ادامه دادیم و به همین دلیل ۳۵۸۶ روز معادل ۱۱۷ ماه در زندان‌های ابوغریب و الرشید عراق به صورت مخفی و بی‌هیچ رابطه‌ای با صلیب سرخ جهانی و ایران و بدون هیچ اطلاعی از خانواده و زن و فرزند نگهداری شدیم.
 
 
در محرم سال ۱۳۶۲ در زندان الرشید، دشمن عزاداری را ممنوع كرد اما نمی‌دانست كه اظهار عشق به امام حسین علیه‌السلام را برای شیعیان نمی‌شود ممنوع كرد. عزاداری و سینه‌زنی جریان داشت تا این‌كه رئیس زندان به همراه اسكورت نگهبانش وارد زندان شد. تهدیدمان كرد و در میان تهدیداتش به امام حسین علیه‌السلام اهانت و جسارت كرد. دل‌های عاشق شكسته شد و اعلام شد «و قاتلوا ائمة الكفر» و ناگهان به رئیس زندان كه یك سرهنگ بود و تیم همراه او حمله شد و یك جنگ تمام عیار درگرفت. شش ساعت طول كشید و چندین بار نیروهای تازه‌نفس بعثی وارد عملیات شدند كه به گروگان‌گیری از آنها منجر شد. تعدادی از آنها از جمله رئیس زندان به شدت مجروح شدند.

تكلیف ما این است كه به خواسته‌ی شهدا پایبند باشیم كه ان‌شاءالله خواهیم بود. از اسارت كه برگشتیم مهم‌ترین توفیق در اسارت، درك قلبی معنای ولایت بود. باور كردیم كه «اذا قضیت امراً ما كان لنا خیره» روشنی‌بخش راه‌مان و یقین ایمان‌مان است.
 
همه آماده‌ی شهادت بودیم. وقت نماز مغرب و عشا، نماز را در دو گروه به رسم اسلام و اقامه‌ای كه پیامبر فرمودند به جماعت برگزار كردیم و در نهایت عراقی‌ها به نبرد خاتمه داده و درخواست آتش‌بس و مذاكره كردند. در مذاكره با استناد به آیات قرآن و روایات و قوانین بین‌المللی از جمله قانون ژنو از حق و حقوق‌مان دفاع كردیم و قانون‌شكنی‌های رژیم بعثی را برشمردیم. نیروهای دشمن عقب‌نشینی كردند ولی چند روز بعد ما را از هم جدا كردند و با دستان و چشمان بسته به زندان انفرادی منتقل كردند. ساعت حدود ۱۰ شب بود كه اعلام كردند به اعدام محكوم شده‌ایم و گفتند كه اول سحر حكم را اجرا خواهند كرد.
 
آن شب، بهترین شب زندگی‌مان بود. به راز و نیاز با خدا پرداختیم و بسیار خوشحال بودیم. قرآن خواندیم، العفو گفتیم، شب قشنگی بود. با دعا و نیایش به استقبال سحر رفتیم تا این‌كه صدای آوای بلبلان درختان خرما مرا به خود آورد و معلوم شد كه نزدیك طلوع آفتاب است و دشمن مثل بقیه قول‌هایش دروغ گفته است! حكم اعدام اجرا نشد؛ من ماندم و حسرت شهادت.
 
سی‌وشش ساعت از هیچ كس خبری نشد. بعد از آن شكنجه‌گرهای دشمن آمدند و اعلام كردند كه به حبس ابد همراه با شكنجه محكوم شده‌ایم. آه از نهادمان برآمد. نه به خاطر سختی‌های شكنجه، بلكه به علت عدم ثبت‌نام در لیست شهدا. راضی به رضای خدا بودیم و تسلیم قضای او. با تلاوت آیه‌ی مباركه‌ی «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ» به ذكر خدا مشغول شدیم. روزها و شب‌های سختی را گذراندیم اما نه تلخ بلكه شیرین به حلاوت عسل.
 
بارها در شرایط سخت برای مظلومیت اسرای كربلا گریه كردیم، نه برای حال و روز خودمان. دستبندها در ورم دست‌ها گم شده بودند و بدن عفونی شده بود. به ظاهر روزگار سختی بود. دو ماهی گذشت. شبی دشمن اعلام كرد كه قصد تعویض زندان را دارد. برای همین قصد باز كردن دستبندهای زنگ‌زده را داشتند اما دستبند با كلید باز نشد؛ زیرا بر اثر چرك و خون زنگ‌زده بود. ارّه آوردند و دستبند را بریدند. لحظه‌ی بریدن ارّه بخشی از مچ دستم را هم بریدند. از آن همه زخم دستبند در طول دو ماه دردی احساس نكردم ولی درد بریدن دست به وسیله‌ی ارّه را احساس كردم؛ چرا كه آن‌ها برای خدا بود و این یكی برای راحتی خودم! تلاوت آیات كریمه‌ی «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً؛ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» در لحظه‌های سخت آرامش‌بخش بود. این آیات كه گاه در نماز صدها بار تكرار می‌شد، امنیت را در لابه‌لای همه‌ی سختی‌ها برای ما به بار می‌آورد.
 
 
خداوند در اسارت دو نعمت بزرگ به ما عطا كرد: اول نعمت قرآن، نه از طریق صلیب سرخ بلكه شبیه معجزه و توسط یكی از افسران خلبان از زندان اطلاعات به زندان ابوغریب وارد شد. در حالی‌كه حتی سوزنی را نمی‌شد از دید بازرسین مخفی كرد ولی الحمدلله خداوند آن قرآن را از دید آن‌ها مخفی نمود. در زندان بدون معلم، مترجم و كتاب لغت خواندیم و خواندیم تا حفظ شدیم. تفكر و تدبر كردیم. ایمان به دل‌مان راه یافت، تسلیم شده بودیم بر آیات الهی و یقین حاصل شد كه واقعاً نعمت بزرگی بود.
 
و اما نعمت دوم رادیویی بود كه در روز بعثت پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم از نگهبانی كه در پشت‌بام در حال چرت زدن بود به غنیمت گرفتیم و با درایت و پشتكار برادران خلبانم یك باطری سه ولت تر، همان باطری كه اكنون در كارخانجات باطری‌سازی ساخته می‌شود با ابزاری ابتدایی از شش قوطی كائوچوئی به اندازه‌ی یك لیوان به عنوان خانه‌های باطری و قطب منفی از زَرورق پاكت سیگار و قطب مثبت هم از چند سانتی‌متر سیم مسی و محلول الكترولیت از محلول آب پوست انار كه گاهاً یكی دو بار در سال روزی‌مان می‌شد درست كردیم. اینچنین تجربه‌هایی كه در اسارت نصیب‌مان شده می‌تواند در شرایط فعلی برای صنعت‌گران و مدیران كشور عبرت‌آموز باشد.

در زندان الرشید عزاداری و سینه‌زنی جریان داشت تا این‌كه رئیس زندان به همراه اسكورت نگهبانش وارد زندان شد و در میان تهدیداتش به امام حسین علیه‌السلام اهانت و جسارت كرد. یك جنگ تمام عیار درگرفت. شش ساعت طول كشید و به گروگان‌گیری از آنها منجر شد.
 
رادیو شب‌ها از ساعت ۱۲ تا ۵ صبح روشن بود. یك نفر بلندگو را به گوشش می‌بست و هرچه می‌شنید تكرار می‌كرد؛ چون نمی‌خواستیم كه صدای بلندگو در فضا پخش شود و دشمن متوجه آن بشود. دو نفر هم می‌نوشتند و آن نوشته‌ها روز بعد ویراستاری می‌شد و به صورت محرمانه در اختیار هم‌سلولی‌ها قرار می‌گرفت. كلیه‌ی خطبه‌های نماز جمعه و سخنرانی‌های امام راحل و فرمایشات حضرتعالی در دوره‌ی ریاست جمهوری و همچنین در دوران رهبری و سخنرانی‌های بزرگواران شهیدی مانند شهیدان بهشتی، مطهری، مفتح، دستغیب و سایرین، همگی را در جزواتی كه كاغذ آنها از جعبه‌های قوطی تاید و جوهرشان از پوست انار و خودنویس از سرنگ و آمپول‌هایی كه به صورت محرمانه تهیه می‌كردیم و آن متن‌ها نگاشته می‌شد و شب‌ها در سلول‌ها با برنامه‌ریزی توزیع و مورد مطالعه و مباحثه قرار می‌گرفت و همه‌ی تبلیغات سوء دشمن را خنثی می‌كرد.
 
 
رهبر عزیز و بزرگوارم! حضار محترم! با پیگیری‌های نظام مقدس، اسارت خاتمه یافت و  دشمنی كه گمان می‌كرد ما را تا آخر عمر در آنجا نگاه خواهد داشت به دلیل نیاز خود و عنایتی كه خداوند كرده بود ما را آزاد ساخت. به علت تغییر محل سكونت خانواده‌ام سه روز هم در تهران مفقودالاثر ماندم. آن روزها ما اسرا وقتی به خانواده‌هایمان رسیدیم وفای به عهد و ایمان راسخ و اعتقاد عمیق و حفظ كرامت خانواده را توسط همسران‌مان پاداشی بزرگ بر اسارت یافتیم. هرچند كه دختر ۱۷ ساله‌ام را نشناختم و در موقع استقبال به گمان اینكه نامحرم است اجازه ندادم كه به آرزوی ده‌ساله‌اش كه بوسیدن روی پدرش بود نائل شود. در زمان اسارتم او ۷ ساله بود. برای پسر ۱۲ ساله‌ام هم بایستی سند و مدرك ارائه می‌كردم كه مرا به پدری قبول كند! زیرا او با عكس جوانی من بزرگ شده بود. به هر حال پس از چند لحظه او در آغوش من قرار گرفت. با هم اشك ریختیم، سرش را بلند كرد و اعتراف كرد كه من پدر او هستم. پرسیدم چگونه قبول كردی؟ گفت در زندگی بی تو به من خیلی محبت شده است، خیلی‌ها مرا در آغوش گرفتند، اما این محبت و این گرمی آغوش و این ارتباط نشان می‌دهد كه تو فراتر از آنها هستی! پس باید پدرم باشی. در همان لحظه دیدم فرزندان شهدایی كه اشك می‌ریختند و شاهد این صحنه بودند.
 
رهبر عزیزم! پسر من بالاخره محبت پدری را چشید، اما فرزندان شهدا هرگز در این دنیا این محبت نصیب‌شان نخواهد شد. تكلیف ما این است كه به خواسته‌ی شهدا پایبند باشیم كه ان‌شاءالله خواهیم بود. از اسارت كه برگشتیم مهم‌ترین توفیق در اسارت، درك قلبی معنای ولایت بود. باور كردیم كه «اذا قضیت امراً ما كان لنا خیره» روشنی‌بخش راه‌مان و یقین ایمان‌مان است. آزاده نام گرفته‌ایم رهبر عزیزم، اما آزادگی را نمی‌‌‌‌دانیم، پس ره بنمای كه راهنما تویی.