به گزارش صراط، حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب در سال 1384 از موزه عبرت بازدید کردند.
موزه عبرت همان بازداشتگاه و شکنجهگاه مخوف ساواک است که بسیاری از انقلابیون در سالهای قبل از انقلاب در آن زندانی شده بودند. این زندان هماکنون تبدیل به موزه شده است.
در ادامه یکی از اسناد ساواک مشهد در زمستان 1353 نشان داده میشود که بر اساس آن رهبر معظم انقلاب به اتهام اخلال در نظم کشور و ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی دستگیر و به تهران منتقل میشود. در بخش از این سند آمده است: بنابر مصالح دولت علیه شاهنشاهی متهم مزبور در اسرع وقت دستگیر و به مقامات امنیتی تحویل گردد. نامبرده در فاصله سالهای 41 تا 50 چندین مرتبه به اتهام بیان مطالب خلاف مصالح عالیه کشور در منابر و مساجد دستگیر و محکوم به زندان گردیده است. در طول این سالها از قدرت بیان خود برای ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی استفاده میکند. بنابر پروندههای موجود و از آنجا که بازخواستهای متهم مورد نظر در ساواک خراسان تاکنون نتیجه نداده است، لذا نامبرده دستگیر، به تهران منتقل و به کمیته مشترک ضد خرابکاری تحویل گردد.
در ادامه و با یک فلشبک بازدید رهبر معظم انقلاب از موزه عبرت یا زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم طاغوت نشان داده میشود که 31 سال بعد از آن ماجرا اتفاق میافتد. ایشان از خاطرات خود پس از انتقال به تهران میگوید: وقتی مرا با قطار از مشهد به تهران آوردند، زمانی که رسیدیم در همان ایستگاه قطار ما را به اتاقی بردند و مدتی در انجا منتظر بودم. پس از آن چند نفر آمدند و مرا برده و سوار ماشین کردند و در همان ماشین چشمهایم را بستند و سرم را به پایین آوردند؛ ولذا من نمیفهمیدم کجا هستم. اجمالاً همینقدر فهمیدم که از خیابان سپه وارد شدیم و در راهی به سمت راست پیچیدیم.
ایشان به اتاقی در موزه عبرت اشاره میکنند و میگویند: به نظرم طی مسیری طولانی ما را از پلههایی بالا و پایین بردند تا اینکه بالاخره به این اتاق رسیدیم که اتاق افسر نگهبان بود. آن دو مأموری که مرا از مشهد به اینجا آورده بودند در اینجا از من عذرخواهی و خداحافظی کرده و رفتند. سپس لباسهای ما را گرفتند و لباس زندان پوشاندند و داخل رفتیم.
جمعی از مسئولان رهبر معظم انقلاب را راهروها، سلولها و اتاقهای شکنجه مخوف موزه عبرت مشایعت میکنند تا به سلولی میرسند که نام «سیدعلی خامنهای» بر روی آن درج شده است. معظمله میگوید: این سلول 48/2 در 60/1 است و من 8 ماه اینجا بودم.
در ادامه ایشان از یکی از هم بندهایش به نام هوشنگ منوچهری میگویند: تا آن روز او را ندیده بودم، در را باز کرد و داخل شد؛ یقهاش باز بود و به گردنش چیزی آویزان بود. مرا نگاه کرد و گفت: خامنهای تویی؟
گفتم: بله
گفت: آها خامنهای که میگن تویی، منو میشناسی؟
گفتم: نه
گفت: من منوچهریم؛ و بعد به چهره من نگاه میکرد تا اثر حرف خود را در صورت من ببیند.
من فوراً فهمیدم و شناختمش و با آنکه چیزهای زیادی از او شنیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم که میشناسمش. بعد گفت که من تو را خوب میشناسم، توهمون کسی هستی که مثل ماهی لیز میخوری و از دست بازجو خارج میشی! و کارای تو دونهدونهاش چیزی نیست، اما مجموعش خدا میدونه چیه!
سپس گوشههایی از صحنههای بازسازی شده شکنجهها و شکنجهگران و شکنجهشوندگان زمان پهلوی نشان داده میشود که با سخنانی از شهید بهشتی که خود از زندانیان آنجا بوده، همراه است: «... و لازمه این که این ملت امروز راه خودش را میرود این است که چون اکثریت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذیرفته، این راه را حرکت کند» و نیز شهید رجایی: «ما شاهد فریاد الله اکبر و فریاد لاالهالاالله همه مردم از مرد و زن و کوچک و بزرگ بودهایم؛ همه اینها باید اتحادشان حفظ شود».
رهبر معظم انقلاب خاطراتی دیگر از آن روزها میگویند: سلول اول که همسایه ماست، جوانی بود که من از پشت این دیوار که بر خلاف دیوار آن طرفی، دیوار قطوری است با او مرس میزدم و با مرس حرف میزدیم؛ او به من گفت که رجایی در سلول کناری او و همسایهاش است.
ایشان با اشاره به مسیر سلول تا اتاق بازجویی ادامه میدهند: مرتب هر وقت ما را از اینجا میآوردند و به آنجا برای بازجویی میبردند، در این حیاط و ایوانها مرتب، فریاد بلند بود و یکی سر دیگری داد می کشید. این تقریباً بیاستثنا بود. زمانی هم که در سلول بودیم، خیلی از شبها شاید تا صبح ساعتها صدای فریاد بازجو و شکنجهگر از یک طرف میآمد. البته میگفتند که اینها نوار است که می گذارند، اما ممکن است نوار هم نبوده و واقعی باشد و نمی توان با اطمینان گفت که نوار بوده است.
تصادفاً یک بار بازجو اشتباه کرد وآن چشمبند را از روی چشم من برداشت و من با چشم باز اینجا را دیدم. اساس زندان انفرادی برای این بود که زندانیان دیگر متوجه نشوند که این زندانی بخصوص با این نام اینجاست. وقتی که یک نگهبان میخواست زندانی را برای بازجویی ببرد، چون بنابر این بود که زندانیهای دیگر مطلع نشوند، میآمد و در سلول را باز میکرد و مثلاً اگر علی حسینی (من) را میخواست میگفت: علی کیه؟
رهبر انقلاب در بخش دیگری از این مستند از اتاق بازجویی میگویند: میگفت بنویس، میگفتم چی بنویسم؟! میگفت هرچی میخوای بنویس! شرح حال میخواست و اگر کم بود میگفت کم است و باید بیشتر بنویسید! همین طور میخواست حرف بکشد، این شگرد بازجوییشان بود.
هفتهای یکبار ما را با چشمان بسته به حمام میبردند و میگفتند هر تعدادی (دو سه یا چهار نفر) که در سلول بودند فرقی نمی کرد، همه حداکثر 10 دقیقه فرصت داشتند تا دوش بگیرید. زیر دوشها هم از آن صابونهای بزرگی که قدیمها با آنها رخت میشستند بود.
قرآن هم که می خواندیم اگر کمی صدایمان بلند میشد میگفت آهسته! بازجو یا نگهبان میگفت حرف زدن ممنوع! آدم با همسلولی خودش نیز نباید حرف میزد. البته این عملی نبود لکن موجب میشد که در گوشی و یواشیواش حرف بزنیم.
در بخشی از این مستند رهبر معظم انقلاب با اشاره به منظره شخصی که به حالت مصلوب شکنجه میشود، میگویند: همین منظره را در ذهنم هست که دیدهام.
ایشان از فضای سلول میگویند: تنها روشنی این سلول از این چراغ بود. یک روز صبح بعد از دو ساعتی که از طلوع آفتاب گذشته بود ناگهان دیدیم که اینجا روشن شد. سابقه نداشت، چون تنها روشنی این سلول از همین چراغ پشت میلهها بود و از آن پنجره هم نوری نمیآمد. زمانی روشنی را دیدم، به بالای سر خود نگاه کردم و دیدم خط باریک آفتاب بر اثر گردش فصل اینجا افتاده است. حدود ربع ساعت تا 20 دقیقهای بود و از بین رفت. این خط روزبهروز بیشتر شد تا اینکه به یک نوار شاید 10 تا 15 سانتیمتری بلند تبدیل شد که در این سلول بسیار مغتنم بود. بعد یواشیواش دوباره فصل برگشت و آفتاب از بین رفت. اینجا پشت این سلول، یک درختی بود که در فصل بهار گنجشکها اینجا سر و صدا می کردند و وجود این گنجشکها یک وسیله تفریح خیلی خوبی برای ما شده بود.
معظمله در ادامه از همبندهای خود میگویند: ما هشت ماه در اینجا بودیم و در آن برهه در این سلول چهار نفر بودیم. یکی از آنها همین آقایی بود که زنش هم اینجا بود. ما میدانستیم که زنش اینجاست و گفتیم کاری کنیم که او از زنش خبری پیدا کند. به نگهبان گفتیم که امشب بده ما تی بکشیم و جارو کنیم و زبالهها را بیرون ببریم. او هم لطف کرد و پذیرفت و واقعاً هم لطف بود. یکی از بچههای همسلولی ما (که الآن به خاطرم نمانده که چه کسی بود) سر نگهبان را گرم کرد و همسلول ما توانست به پشت این سلول بیاید. با این که اینجا پشت در هم یک نفر ایستاده بود. او توانست از غفلت آنها استفاده کند و از پشت در با زنش صحبت کند، چون این در از بیرون وا میشود.
روزی در همین اتاق سرپاسپان به آقای مشیری اشاره کرد و گفت ایشان خیلی کمک کردند به اینکه مسئله شما زودتر تمام شود. مشیری هم تعارف کرد و گفت نه خود جناب ایشان (اشاره به آن سرپاسبان) خیلی مؤثر بودند. من دیدم که اینها هر دو به نحوی مسئولیت را به گردن دیگری میاندازند و هر کدام میخواهند بگویند که دیگری در این دستگاه آدم مؤثری است و من هیچکارهام و کارهای نیستم. در دلم خدا را شکر کردم و گفتم من یک طلبه ضعیف فقیر زندانی هستم و اینها هر یک به فکر آن هستند که خود را در پیش من در حالی که هیچ قدرتی ندارم، تبرئه کنند.
رهبر انقلاب به مواجهه خود با مشیری در روزهای بعد از انقلاب اشاره میکنند: بعد از انقلاب یک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقای مشیری آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند. گفتم: «بگوئید بیاید» آمد و گریه کرد و گفت «مشیری را گرفتهاند و او گفته که من به فلانی بدی نکردهام، برو پیش او و بگو اگر من بدی نکردهام یک چیزی بگوید که من نجات پیدا کنم». اعدامی بود. آن روزها این افراد را که میگرفتند، اعدام میکردند. من گفتم: «درست میگوید» و گمان میکنم یک چیزی هم در این باره نوشتم.
در ادامه چند سند از اسناد ساواک مرور میشود:
* «ستاد بزرگ ارتشتاران/ قرار بازداشت مورخ 24/ 10/ 53 صادره درباره سیدعلی حسینی خامنهای به قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران به قید وجه التزام تبدیل گردید. مقرر فرمایید در صورتی که به اتهام دیگری دستگیر نباشد از زندان آزاد و نتیجه را ضمن بازگشت دادن پرونده اعلام دارند».
* «علی حسینی خامنهای یکی از روحانیون افراطی مشهد به علت ایجاد زمینههای اخلال در نظم عمومی به سه سال اقامت اجباری در ایرانشهر محکوم و قرار است به آن منطقه اعزام گردد. آقای سیدعلی خامنهای! برابر رأی کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان مشهد شما به مدت سه سال محکوم به اقامت اجباری در شهرستان ایرانشهر شدهاید».
* «دفتر نخست وزیری، سازمان اطلاعات و امنیت کشور/ سیدعلی خامنهای بازهم نیاز به مراقبت و کنترل دارد (پرویز ثابتی، رئیس اداره سوم ساواک)».
این مستند با بخشی از سخنان مقام معظم رهبری در بیمارستان امام رضای مشهد در سال 57 به پایان میرسد: «آیا این عشق و هیجانی که از قلب یک ملت برمی خیزد و با یک تفکر الهی و توحیدی اداره میشود، ممکن است خاموش بشود؟ ابداً. به دلیل آن که انبیاء خدا هرگز عقب ننشستند و یاران انبیاء به مبارزه و ستیزه خود علیه طواغیت تا نفس آخرادامه دادند و این ملت هم تا نفس آخر ادامه خواهد داد.
دیدن فیلم
موزه عبرت همان بازداشتگاه و شکنجهگاه مخوف ساواک است که بسیاری از انقلابیون در سالهای قبل از انقلاب در آن زندانی شده بودند. این زندان هماکنون تبدیل به موزه شده است.
در ادامه یکی از اسناد ساواک مشهد در زمستان 1353 نشان داده میشود که بر اساس آن رهبر معظم انقلاب به اتهام اخلال در نظم کشور و ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی دستگیر و به تهران منتقل میشود. در بخش از این سند آمده است: بنابر مصالح دولت علیه شاهنشاهی متهم مزبور در اسرع وقت دستگیر و به مقامات امنیتی تحویل گردد. نامبرده در فاصله سالهای 41 تا 50 چندین مرتبه به اتهام بیان مطالب خلاف مصالح عالیه کشور در منابر و مساجد دستگیر و محکوم به زندان گردیده است. در طول این سالها از قدرت بیان خود برای ضربه زدن به اساس نظام شاهنشاهی استفاده میکند. بنابر پروندههای موجود و از آنجا که بازخواستهای متهم مورد نظر در ساواک خراسان تاکنون نتیجه نداده است، لذا نامبرده دستگیر، به تهران منتقل و به کمیته مشترک ضد خرابکاری تحویل گردد.
در ادامه و با یک فلشبک بازدید رهبر معظم انقلاب از موزه عبرت یا زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم طاغوت نشان داده میشود که 31 سال بعد از آن ماجرا اتفاق میافتد. ایشان از خاطرات خود پس از انتقال به تهران میگوید: وقتی مرا با قطار از مشهد به تهران آوردند، زمانی که رسیدیم در همان ایستگاه قطار ما را به اتاقی بردند و مدتی در انجا منتظر بودم. پس از آن چند نفر آمدند و مرا برده و سوار ماشین کردند و در همان ماشین چشمهایم را بستند و سرم را به پایین آوردند؛ ولذا من نمیفهمیدم کجا هستم. اجمالاً همینقدر فهمیدم که از خیابان سپه وارد شدیم و در راهی به سمت راست پیچیدیم.
ایشان به اتاقی در موزه عبرت اشاره میکنند و میگویند: به نظرم طی مسیری طولانی ما را از پلههایی بالا و پایین بردند تا اینکه بالاخره به این اتاق رسیدیم که اتاق افسر نگهبان بود. آن دو مأموری که مرا از مشهد به اینجا آورده بودند در اینجا از من عذرخواهی و خداحافظی کرده و رفتند. سپس لباسهای ما را گرفتند و لباس زندان پوشاندند و داخل رفتیم.
جمعی از مسئولان رهبر معظم انقلاب را راهروها، سلولها و اتاقهای شکنجه مخوف موزه عبرت مشایعت میکنند تا به سلولی میرسند که نام «سیدعلی خامنهای» بر روی آن درج شده است. معظمله میگوید: این سلول 48/2 در 60/1 است و من 8 ماه اینجا بودم.
در ادامه ایشان از یکی از هم بندهایش به نام هوشنگ منوچهری میگویند: تا آن روز او را ندیده بودم، در را باز کرد و داخل شد؛ یقهاش باز بود و به گردنش چیزی آویزان بود. مرا نگاه کرد و گفت: خامنهای تویی؟
گفتم: بله
گفت: آها خامنهای که میگن تویی، منو میشناسی؟
گفتم: نه
گفت: من منوچهریم؛ و بعد به چهره من نگاه میکرد تا اثر حرف خود را در صورت من ببیند.
من فوراً فهمیدم و شناختمش و با آنکه چیزهای زیادی از او شنیده بودم، اما به روی خودم نیاوردم که میشناسمش. بعد گفت که من تو را خوب میشناسم، توهمون کسی هستی که مثل ماهی لیز میخوری و از دست بازجو خارج میشی! و کارای تو دونهدونهاش چیزی نیست، اما مجموعش خدا میدونه چیه!
سپس گوشههایی از صحنههای بازسازی شده شکنجهها و شکنجهگران و شکنجهشوندگان زمان پهلوی نشان داده میشود که با سخنانی از شهید بهشتی که خود از زندانیان آنجا بوده، همراه است: «... و لازمه این که این ملت امروز راه خودش را میرود این است که چون اکثریت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذیرفته، این راه را حرکت کند» و نیز شهید رجایی: «ما شاهد فریاد الله اکبر و فریاد لاالهالاالله همه مردم از مرد و زن و کوچک و بزرگ بودهایم؛ همه اینها باید اتحادشان حفظ شود».
رهبر معظم انقلاب خاطراتی دیگر از آن روزها میگویند: سلول اول که همسایه ماست، جوانی بود که من از پشت این دیوار که بر خلاف دیوار آن طرفی، دیوار قطوری است با او مرس میزدم و با مرس حرف میزدیم؛ او به من گفت که رجایی در سلول کناری او و همسایهاش است.
ایشان با اشاره به مسیر سلول تا اتاق بازجویی ادامه میدهند: مرتب هر وقت ما را از اینجا میآوردند و به آنجا برای بازجویی میبردند، در این حیاط و ایوانها مرتب، فریاد بلند بود و یکی سر دیگری داد می کشید. این تقریباً بیاستثنا بود. زمانی هم که در سلول بودیم، خیلی از شبها شاید تا صبح ساعتها صدای فریاد بازجو و شکنجهگر از یک طرف میآمد. البته میگفتند که اینها نوار است که می گذارند، اما ممکن است نوار هم نبوده و واقعی باشد و نمی توان با اطمینان گفت که نوار بوده است.
تصادفاً یک بار بازجو اشتباه کرد وآن چشمبند را از روی چشم من برداشت و من با چشم باز اینجا را دیدم. اساس زندان انفرادی برای این بود که زندانیان دیگر متوجه نشوند که این زندانی بخصوص با این نام اینجاست. وقتی که یک نگهبان میخواست زندانی را برای بازجویی ببرد، چون بنابر این بود که زندانیهای دیگر مطلع نشوند، میآمد و در سلول را باز میکرد و مثلاً اگر علی حسینی (من) را میخواست میگفت: علی کیه؟
رهبر انقلاب در بخش دیگری از این مستند از اتاق بازجویی میگویند: میگفت بنویس، میگفتم چی بنویسم؟! میگفت هرچی میخوای بنویس! شرح حال میخواست و اگر کم بود میگفت کم است و باید بیشتر بنویسید! همین طور میخواست حرف بکشد، این شگرد بازجوییشان بود.
هفتهای یکبار ما را با چشمان بسته به حمام میبردند و میگفتند هر تعدادی (دو سه یا چهار نفر) که در سلول بودند فرقی نمی کرد، همه حداکثر 10 دقیقه فرصت داشتند تا دوش بگیرید. زیر دوشها هم از آن صابونهای بزرگی که قدیمها با آنها رخت میشستند بود.
قرآن هم که می خواندیم اگر کمی صدایمان بلند میشد میگفت آهسته! بازجو یا نگهبان میگفت حرف زدن ممنوع! آدم با همسلولی خودش نیز نباید حرف میزد. البته این عملی نبود لکن موجب میشد که در گوشی و یواشیواش حرف بزنیم.
در بخشی از این مستند رهبر معظم انقلاب با اشاره به منظره شخصی که به حالت مصلوب شکنجه میشود، میگویند: همین منظره را در ذهنم هست که دیدهام.
ایشان از فضای سلول میگویند: تنها روشنی این سلول از این چراغ بود. یک روز صبح بعد از دو ساعتی که از طلوع آفتاب گذشته بود ناگهان دیدیم که اینجا روشن شد. سابقه نداشت، چون تنها روشنی این سلول از همین چراغ پشت میلهها بود و از آن پنجره هم نوری نمیآمد. زمانی روشنی را دیدم، به بالای سر خود نگاه کردم و دیدم خط باریک آفتاب بر اثر گردش فصل اینجا افتاده است. حدود ربع ساعت تا 20 دقیقهای بود و از بین رفت. این خط روزبهروز بیشتر شد تا اینکه به یک نوار شاید 10 تا 15 سانتیمتری بلند تبدیل شد که در این سلول بسیار مغتنم بود. بعد یواشیواش دوباره فصل برگشت و آفتاب از بین رفت. اینجا پشت این سلول، یک درختی بود که در فصل بهار گنجشکها اینجا سر و صدا می کردند و وجود این گنجشکها یک وسیله تفریح خیلی خوبی برای ما شده بود.
معظمله در ادامه از همبندهای خود میگویند: ما هشت ماه در اینجا بودیم و در آن برهه در این سلول چهار نفر بودیم. یکی از آنها همین آقایی بود که زنش هم اینجا بود. ما میدانستیم که زنش اینجاست و گفتیم کاری کنیم که او از زنش خبری پیدا کند. به نگهبان گفتیم که امشب بده ما تی بکشیم و جارو کنیم و زبالهها را بیرون ببریم. او هم لطف کرد و پذیرفت و واقعاً هم لطف بود. یکی از بچههای همسلولی ما (که الآن به خاطرم نمانده که چه کسی بود) سر نگهبان را گرم کرد و همسلول ما توانست به پشت این سلول بیاید. با این که اینجا پشت در هم یک نفر ایستاده بود. او توانست از غفلت آنها استفاده کند و از پشت در با زنش صحبت کند، چون این در از بیرون وا میشود.
روزی در همین اتاق سرپاسپان به آقای مشیری اشاره کرد و گفت ایشان خیلی کمک کردند به اینکه مسئله شما زودتر تمام شود. مشیری هم تعارف کرد و گفت نه خود جناب ایشان (اشاره به آن سرپاسبان) خیلی مؤثر بودند. من دیدم که اینها هر دو به نحوی مسئولیت را به گردن دیگری میاندازند و هر کدام میخواهند بگویند که دیگری در این دستگاه آدم مؤثری است و من هیچکارهام و کارهای نیستم. در دلم خدا را شکر کردم و گفتم من یک طلبه ضعیف فقیر زندانی هستم و اینها هر یک به فکر آن هستند که خود را در پیش من در حالی که هیچ قدرتی ندارم، تبرئه کنند.
رهبر انقلاب به مواجهه خود با مشیری در روزهای بعد از انقلاب اشاره میکنند: بعد از انقلاب یک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقای مشیری آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند. گفتم: «بگوئید بیاید» آمد و گریه کرد و گفت «مشیری را گرفتهاند و او گفته که من به فلانی بدی نکردهام، برو پیش او و بگو اگر من بدی نکردهام یک چیزی بگوید که من نجات پیدا کنم». اعدامی بود. آن روزها این افراد را که میگرفتند، اعدام میکردند. من گفتم: «درست میگوید» و گمان میکنم یک چیزی هم در این باره نوشتم.
در ادامه چند سند از اسناد ساواک مرور میشود:
* «ستاد بزرگ ارتشتاران/ قرار بازداشت مورخ 24/ 10/ 53 صادره درباره سیدعلی حسینی خامنهای به قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران به قید وجه التزام تبدیل گردید. مقرر فرمایید در صورتی که به اتهام دیگری دستگیر نباشد از زندان آزاد و نتیجه را ضمن بازگشت دادن پرونده اعلام دارند».
* «علی حسینی خامنهای یکی از روحانیون افراطی مشهد به علت ایجاد زمینههای اخلال در نظم عمومی به سه سال اقامت اجباری در ایرانشهر محکوم و قرار است به آن منطقه اعزام گردد. آقای سیدعلی خامنهای! برابر رأی کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان مشهد شما به مدت سه سال محکوم به اقامت اجباری در شهرستان ایرانشهر شدهاید».
* «دفتر نخست وزیری، سازمان اطلاعات و امنیت کشور/ سیدعلی خامنهای بازهم نیاز به مراقبت و کنترل دارد (پرویز ثابتی، رئیس اداره سوم ساواک)».
این مستند با بخشی از سخنان مقام معظم رهبری در بیمارستان امام رضای مشهد در سال 57 به پایان میرسد: «آیا این عشق و هیجانی که از قلب یک ملت برمی خیزد و با یک تفکر الهی و توحیدی اداره میشود، ممکن است خاموش بشود؟ ابداً. به دلیل آن که انبیاء خدا هرگز عقب ننشستند و یاران انبیاء به مبارزه و ستیزه خود علیه طواغیت تا نفس آخرادامه دادند و این ملت هم تا نفس آخر ادامه خواهد داد.
دیدن فیلم