پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۹ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۴
پلاک 8

بلوا در فلات ایران...تلاطم در بازار ارز!

دلار که گران شد... شرکتهای لبنیاتی آمدند در شیر آب کردند اول... بعد سفید کننده افزودند بهش...
کد خبر : ۸۴۲۴۱

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، پلاک 8 در آخرین به روز رسانی خود نوشت:

 
دلار که گران شد ... عده ای یکی دو روزی در خیابان شلوغ کردند و بعد اتحادیه بازاری ها بیانیه داد که : علیرغم اینکه ما از اوضاع اقتصادی راضی نیستیم... اما... این شلوغ کاری ها را هم نمی پسندیم و از ما نیستند بلواگران... و همه چیز تمام شد.

دلار که گران شد ... دولت آمد گفت: بخاطر تحریم ها دلار گران شده و اولویت بندی کرد دلار را و به یه سری اولویت ها نداد دلار... اتاق مبادلات ارزی درست کرد و دلار را با نرخ غیر مرجع با ثبت سفارش داد...دلار سه نرخ که نه پنج نرخی شد... و همه چیز تمام شد.


 
دلار که گران شد... تعزیرات آمد رفت سراغ سرمایه دارها و انبارها و بازاری ها و... که احتکار نکنند و یه سری انبارها را پلمپ کرد و یه سری ها رو هم تعلیق در فروش کرد... و نظارت و کنترل رو محکم تر کرد... و همه چیز تمام شد.

 

دلار که گران شد... شرکتهای لبنیاتی آمدند در شیر آب کردند اول... بعد سفید کننده افزودند بهش... بعد هم وزارت بهداشت خبر از وجود وایتکس در شیر داد...یه سری شرکتهای لبنیاتی بستند و یه سری هم پلمپ شدند... و همه چیز تمام شد.

 

دلار که گران شد ... انگار دنیا به آخر رسید...

گفتیم:چرا بلوا - گفتند:دلار!

گفتیم:چرا تلاطم در اقتصاد - گفتند: دلار!

گفتیم:چرا احتکار - گفتند:دلار!

گفتیم:چرا پلمپ - گفتند: دلار!

گفتیم:چرا وایتکس؟! - گفتند:دلار!

گفتیم:پس جوانمردی کو؟ - گفتند: دلار رفت بالا! جوانمردی نشست کرد! آب در شیر کردند و احتکار در بازار و بلوا در خیابان...

گفتیم: پس آخر الزمان که میگفتند این است... گفتند:... هیچ نگفتند! گفتیم چرا ساکتید؟!

گفتند:قیمت دلار بالا رفته باید معامله کنیم...

 

یک نفر در شمال شرق جواب داد: که قیمت دلار بالا رفته... کشاورزی و دامپروری و توسعه گردشگری و رسیدگی به صنایع را گسترش دهید...

القصه...

مردم که به هم رحم نکنند! واویلا به اجانب و اغیار! دولت که می اندازد گردن یکی دیگر...بازار هم که دیگر بازاری های قدیمی اش نیستند که مشدی گری! کنند و قائله را بخوابانند همه کاسب شدند منهای مرام  مرشدچلویی! و امثالهم...

مرشد چلویی بهترین کاسب قرن

 
این وسط وای بحال پابرهنه ها که صاحبان اصلی انقلابند!
تموم//
 
..................................................................................................................
 
ادامه مطلب :

.................................................................................................................
گذاری بر زندگی مرشد چلویی
 
سه مطلب مهم: یکی در مورد لقمه هایی که جناب مرشد در دهان کودکان و گاه بزرگسالان می گذاشت و دیگری در مورد تابلویی که روی دخل مغازه نهاده بود، مبنی بر «نسیه و وجه دستی داده می شود» و سوم، مساکینی که برای گرفتن خرجی یومیه و غذای رایگان به این مغازه می آمدند.

۱. جناب مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند.

بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت می گفت:
این اطفال خودشان می آیند در مغازه و بوی غذاها را استشمام می کنند و دلشان می خواهد و بدین طریق من از همان غذایی که می برند به آنها می چشانم تا اگر استادشان به آنها نداد، لااقل چشیده باشند.

 ۲. تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه» و من خود ناظر بودم که بارها مردم از این موضوع و مفاد این جمله استفاده کرده، غذای رایگان می خوردند و می رفتند و حتی پول دستی هم می گرفتند.

 ۳. اما فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند.

یک روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزی رخ می دهد؛ به طوری که اغلب اثاثیه داخل دکان در آتش می سوزد.

یکی از شاگردان می گفت:
برای اینکه این خبر حاج مرشد را ناراحت نکند و با صحنه آتش سوزی صدمه ای نبیند، خود را اول بازار در مسیر حاج مرشد رساندم که به نحوی این خبر را به اطلاع او برسانم تا با علم به آتش سوزی وارد دکان شود.

گفت: در بین راه خبر آتش سوزی مغازه را به جناب مرشد دادم و گفتم:
«مرشد تمام مغازه سوخت».

جناب مرشد بدون آنکه تغییر حالتی بدهد، گفت:«عیب ندارد بابا» سری تکان داد و با هم به طرف مغازه رفتیم.

بین راه دیدم جناب مرشد آهسته گریه می کند! از او پرسیدم: آقا چرا ناراحت شدید؟اشکال ندارد. دکان را دوباره روبه راه می کنیم. حاج مرشد جواب داد:« نه ناراحتی من از آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی خیر بوده، دلم   برای اشعاری  که سالها سروده و درکشو میز دخل مغازه گذارده بودم، می سوزد؛ چون جایی نوشته نشده و نسخه دیگری هم از آن وجود ندارد»!

 

.................................................................................................

 

مختصری از زندگی نامه

مرشد چلویی

ولادت
تاریخ دقیق ولادت جناب مرشد در دست نیست اما از شواهد موجود،ایشان حدوداً بین سالهای۱۲۶۵تا۱۲۷۰هجری شمسی چشم بر عالم گشودند.در نوجوانی به همراه خانواده خود از نهاوند به تهران می آیند و در تهران ساکن می شوند.پدرشان مردی پاکدامن و نیکوکار بود و این پاکی به میرزاحمد نیز به ارث رسید.
ازدواج

 


جناب مرشد سه بار ازدواج می کنند.همسر اولشان که زنی بسیار مهربان بود،عمرش به دنیا باقی نشد واز دنیا رفت.جناب مرشد به ناچار پس از او دوباره ازدواج کردند.متأسفانه همسر دوم ایشان بر خلاف همسر اولشان بسیار بد اخلاق و بی ادب بودند که صبر مرشد در مقابل آزارها و بد اخلاقی ها او عجیب بود.اما او نیز در دنیا نماند و مرشد پس از او برای بار سوم ازدواج کردند و همسر سوم، بهتر و بسیار مهربانتر از همسر دوم بود.جناب مرشد از هر همسر، فرزندانی هم داشتند.
کسب و کار
جناب مرشد از جمله اولیائی بودند که به واسطه کسب پر برکت و پر رونقشان از وضعیت معیشتی بسیار خوبی برخوردار بودند.ایشان یک رستوران بزرگ داشتند که به دلیل انصاف مرشد و غذاهای درجه یک آنجا، مشتری زیادی داشت و لذا مرشد از توانمندان به شمار می رفت.
اما هیچ گاه خود را به لباس فخر در نیاورد و همیشه ساده زندگی کرد.
داستانهای کسب و کار مرشد را در ادامه خواهیم آورد.دلیل نام نهادن ایشان هم به((مرشد چلویی))این بود که چلوکبابی داشت و مردم را هم ارشاد می نمود و لذا به این نام شهرت یافت.
وفات
و سر انجام این پیر خوش ضمیر و این عارف خادم، در۲۵شهریور۱۳۵۷ه.ش به گونه ای ویژه به سمت حضرت معشوق بال گشود.ماجرای رحلت ایشان از این قرار است که لحظه های آخر، ناگهان چشم می گشایند و می فرمایند:
((خودم می آیم!)) و سپس چشم از این عالم فانی فرو می بندند!


خاطرات و کرامات
تأیید رسول الله
جناب مرشد در چلوکبابی خود تابلویی بسیار عجیب نصب کرده بودند که روی آن نوشته شده بود:
((نسیه می دهیم، حتی به شما.وجه دستی هم می دهیم به قدر قوّت!!!))
و این فقط شعار نبود و مرشد هر روز و همیشه به آن عمل می نمود.
شبی جناب مرشد در عالم رویا می بیند که حضرت رسول(صل الله علیه و آله و سلم) و حضرت علی(علیه السلام)وارد مغازه مرشد می شوند و با انگشت مبارک، تابلو را به هم نشان می دهند و لبخندی ازروی رضایت می زنند و می روند.
مقام تشّرف
جناب مرشد به یکی از دوستان سّر خود فرموده بودند:
روزی در مسجد امام (مسجد شاه سابق) نماز می خواندم. ناگهان وقتی سر از سجده بر می داشتم کسی پشت سرم به آرامی گفت:((آمیرزا احمد، بهتر نیست کف دستانت را کاملاً به زمین بچسبانی تا انگشتانت خم نشود؟!)) چون من انگشتانم بلند بود و کاملاً روی زمین خوابانده نمی شد.صدا را شناختم و وقتی پس از نماز برگشتم و نگاه کردم دیدم حضرت صاحب(عجل الله تعالی فرجه )هستند و فوراً احترام گذاشتم و خاضع شدم.)) برخی دیگر از دوستان مرشد نیز از اجرای حواله های حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه )به مرشد خبر می دهند.


کمک۳۵هزار تومانی
شخصی در تهران ورشکسته و نیازمند۳۵هزار تومان که آنزمان پول زیادی بود می شود.برخی از دوستان به او می گویند: شخصی بنام مرشد چلویی هست که دست خیر دارد.شب در عالم رویا می بیند: نشانیِ مرشد را به او می دهند و به مغازه می رود و سیّدی را نزد مرشد دیده و سیّد به مرشد می گوید:((نیازش را رفع کن))جناب مرشد هم به نشانه اطاعت، دو دست خود را بر سر می نهد و پاکتی را به او می دهند که حاوی۳۵هزار تومان بود.فردا بر می خیزد و به همان نشانی که در خواب دیده بود می رود و مرشد را همانطور که در خواب دیده بود می بیند.مرشد می فرمایند:
((بفرمایید بابا))
آن مرد می گوید:((من درحال ورشکستگی هستم و ۳۵هزار تومان می خواهم)) جناب مرشد دستهایشان را مانند آنچه آن مرد در خواب دیده بود، روی سر گذاشته و پاکتی حاوی۳۵هزار تومان پول را به او می دهند!

کُن فیه
جناب مرشد می فرمایند:
((روز اوّلی که خواستم وارد مغازه جدیدم در بازار شوم، در عالم شهود، لوحی را درآسمان نشانم دادند که روی آن نوشته شده بود:
((کُن فیه))
یعنی ((درآنجا بمان!)) و من فهمیدم که خداوند اراده نموده اند که من در این بازار بمانم.))
محقق گوید:این ماندن همانا و برکت ها و دفع بلاها و روزی ها و گره گشایی ها و...همان!

تجلّی نور ولایت حضرت علی(علیه السلام)در عالم
جناب مرشد می فرمایند:
((شبی از خانه بیرون آمدم و دیدم انگار هوا روشن تر از قبل است.
به آسمان نگاه کردم و دیدم صورت مبارک حضرت علی(علیه السلام)در تمام ستارگان آسمان در حال درخشیدن است و به من می نگرد و دانستم که نور ولایت ایشان است که عالم را روشن ساخته است.))
شبیه به همین مکاشفه برای جناب شیخ رجبعلی خیاط نیز روی داده بود وشیخ دیدند نور ولایت حضرت در تمام آسمان تجّلی کرده است.در این لحظه جناب شیخ عرض کرده بودند:
مولای من، همین مقامها و تجلیاتتان باعث شده که عده ای شما را با خداوند اشتباه بگیرند!))
پول که داری!
ازآنجایی که جناب مرشد آن تابلوی((نسیه و وجه دستی می دهیم)) را نصب کرده بودند، عده ای از این موقعیت استفاده کرده و نیازشان را رفع می کردند.روزی شخصی ناهار خورد و نزد مرشد آمد و گفت:
((مرشد من پول ندارم غذای خود را حساب کنم!))جناب مرشد لبخندی زد و فرمودند:((پول که داری!یک ده تومانی در جیب سمت چپ کتت، یک بیست تومانی در جیب پشت شلوارت، دو تا پنزاری(۵ریالی) در جیب پایین کت ویک ده تومانی هم در جیب سمت پشت شلوارت داری!)) مرد که حیران شده بود پولها را روی دخل ریخت و گفت:((شنیده بودم حکیم و بزرگ اید، می خواستم مطمئن شوم و سایرین هم متوجه شوند!))


آقایان ساسها بروند!
روزی جناب مرشد جهت دلجویی و احوالپرسی به منزل یکی از فامیلهایشان رفته بودند.وقت خداحافظی، خانم خانه گفت:جناب مرشد، از دست ساسهای این خانه بیچاره شده ایم و هر چه می کنیم نمی روند.جناب مرشد لبخندی زده و رو به خانه، می فرمایند:((آقایان ساسها ازاین خانه بروید.))
آن خانم می گوید:از فردای آن روز دیگر حتی یک ساس هم دیده نشد!
علت بیماری
روزی جناب مرشد به منزل کسی که روضه برگزار کرده بود می روند.اما می بینند صاحب روضه بیمار بوده و ناله می کند.می فرمایند:((می خواهید علت و درمان بیماری را بگویم؟)) عرض می شود:بفرمایید آقا.می فرمایند: ((مدتی قبل منزل شما روضه بود وطعام می دادید، این حاج آقا، اهل هیئت و آنها را که می شناختند به منزل هدایت کردند.وقتی داخل اتاق شد، دید یک مرد فقیر با دو فرزندش که لباسهای کهنه و پاره بر تن داشتند هم در اتاق نشسته اند.این حاج آقا آنها را از خانه اش بیرون کرد و گفت:((موقعی که طعام باشد همه اهل روضه می شوند!))
از همان موقع او مریض شده و هیچ دارویی هم جز پیدا کردن آنها و دلجویی از آنها ندارد!)) اتفاقاً آنها نیز چنین کردند و بیمار خوب شد!


دو تا غذا بیشتر ببرید!
یکی از مشتری های مرشد نقل می کند:
روزی قرار بود من و دو تن از دوستانم برای تفریح به کرج برویم. لذا نزد مرشد آمدیم و سه پرس چلوکباب گرفتیم.وقت رفتن مرشد فرمودند:
((۵پرس ببرید!))من عرض کردم:ولی ما سه نفریم.ایشان فرمودند:((شما۵پرس ببرید، ولی پول سه پرس را بدهید!))
ما هم که به بزرگی مرشد یقین داشتیم قبول کردیم وگرفتیم.وقت نهار آن دو غذا، اضافه آمد و ما آنها را همانجا گذاشتیم و کمی از محل صرف نهار دور شدیم.دیدم که گلّه ای آمد و چوپانی با پسرش هم، همراه گلّه آمدند.گویا از راهی طولانی آمده بودند و گرسنه هم بودند و آن دو غذا را میل نمودند.ما آنجا تازه فهمیدیم که علت اصرار مرشد برای بردن دو غذای بیشتر چه بود!
امتحان مرشد
یکی از دوستان قدیمی مرشد نقل می کند:
روزی تصمیم گرفتم حاج مرشد را امتحان کنم و ببینم چه امداد غیبی دارد؟ و خواستم در مورد یکی از رؤسا سوالی از ایشان بپرسم و بدین وسیله مرشد(از کراماتش) در اصطلاح یک دو ریالی کف دست ما بگذارد!
به مغازه ایشان رفتم و نهار خوردم و پهلوی مرشد نشستم و ساعتها صحبت کردیم و من اصلاً مقصودم را فراموش کردم.موقع رفتن مرشد یک سکه دو ریالی کف دست من گذاشت و فرمود:((با آن کسی که می خواستی از من درباره اش بپرسی مدارا کن!))

چشم برزخی
مرشد در جایی سروده اند:
نمی دانم جهان تاراست یا من تار می بینم
نیَم یوسف ولیکن گرگ آدمخوار می بینم
بیابانیست مالامال وحشی های صحرائی
خر و خرگوش و خوک و خرس ومورو مار می بینم
به هر کس بنگرم در سر هوای سیم و زَر دارد
بهشتی کم ولیکن دوزخی بسیار می بینم!
اژدهای نفس
روزی مرشد به همراه یکی از دوستان از کنار یکی از میادین شهر که تندیسی بود از یک پهلوان که اژدهایی را اسیر کرده بود و نیزه ی خود را بالا برده تا به دهان او بزند، می گذشتند.مرشد فرمودند:((نگاه کن که چند سال است که پهلوان می خواهد نیزه اش را به اژدها بزند ولی نمی زند! اژدهای نفس را می گویم که آدمی معطّل می کند و او را نمی زند.))


بگو
شخصی برای صرف نهار به چلوکبابی مرشد می رود.مرشد نزد او رفته و می فرماید:
((هر چه آقا فرمودند، بیان کن!))آن شخص تعجب می کند ولی چیزی نمی گوید. دوباره مرشد می فرماید:
((هر چه آقا فرمودند، بگو!))آن شخص گریه می کند و در حال گریه می گوید:جناب مرشد، پس از مدتها دعا کردن، دیشب در عالم رویا حضرت بقیة الله را دیدم و به من فرمودند:((احسن کما احسن الله علیک))یعنی:
((نیکی کن، آنطور که خدا به تو نیکی کرده است!))

 

اساتید و شاگردان
اساتید
گرچه نمی توانیم این عارف خوش دل را با عارفان توحیدی چون میرزای قاضی و سیّد هاشم حداد مقایسه نمود،اما می توان ایشان را در نمونه های خویش بی نظیر دانست.پیرمردی که جز خدمت به خلق و احسان بر ایشان نمی شناخت و خادم مخلوقات معشوقش بود.می توان استاد ایشان را خداوند دانست که به واسطه احسان بسیار به خلق، حجابهای سلوک را به راحتی تمام از ایشان بر می داشت.
از دوستان بسیار صمیمی و عرفانی ایشان می توان به:
حاج اسماعیل دولابی و شیخ رجبعلی خیاط اشاره نمود.
شاگردان
شاگرد سلوکی خاصی را نمی توان به ایشان منتسب دانست.اما فرزندانشان، حیدر علی، معروف به((معجزه)) و نوه گرامیشان علی نهاوندی نگارنده کتاب((بهترین کاسب قرن))از خرمن عرفان این پیر روشن ضمیر خوشه ها چیده اند.

ویژگی های اخلاقی
آنچه که در حاج مرشد بیشتر ظهور نموده است و راهگشایی بیشتری نیز دارد،اخلاق حسنه و نبوی است که ما در اینجا به اندکی از بسیارها اشاره می نماییم:
صبر مرشد
همانطور که بیان شد همسر دوم مرشد بسیار به او ظلم می نمود و بد رفتاری می کرد.
اما مرشد در تمام این مدت صبر می نمود و حتی یکبار هم اعتراض نکرد.حتی وقتی فرزندان همسر اول مرشد دخالت می کردند، ایشان می فرمودند:
((هیس!شما دخالت نکنید،این تقدیر من است و من مأمور بر صبر هستم.))
و تنها جمله ای که به آن زن گفتند این بود:
((هر که با تو قمار کند می بازد!))
تکه کلامهای مرشد
جناب مرشد تکه کلامهای بسیار شیرین و جالبی داشتند از جمله:
اگر کسی خسته می شد می گفتند:((آدم عاشق خسته نمی شه، از حال میره!))
در مورد کاسبی می گفتند:((جنس خوب خودش بهترین تبلیغ است))
به جوانها می گفتند:((زن بگیر، زن خیلی خوبه، روزیشو میاره)) در مورد رفتن به وادی محبت خداوند می گفتند:((اگر می خواهید نور بدهید، باید مثل کبریت شوری به سر داشته باشد!))به کسانی که کارهای جاهلانه می کردند می گفتند:((کدو بخور، عقل را زیاد می کنه!)) به کسانی که می رفتند جلوی آینه می گفتند:((جلوی آینه که
را دیدی؟)) یعنی «خود» حقیقی ات را آیا دیده ای؟
چهار ویژگی چلوکبابی مرشد
اول:جناب مرشد با دست خودشان از کباب ها و غذای طبخ شده به دهان شاگردانی که ظرف می آوردند تا برای استادشان در بازار غذا ببرند می گذاشتند و می فرمودند:
((اوستاهاشون به اینها ازاین غذا نمی دن و اینا دلشون تو این غذاست. من به اینا اول می خورونم تا دیگر حسرت نخورن!))
دوم: تابلوی معروف مغازه که نوشته شده بود:
((نسیه و وجه دستی داده می شود حتی به جنابعالی، به قدر قوّه))
بارها و بارها مردم از تمام مفاد این جمله استفاده کرده و مرشد هم کوچکترین مقاومتی نکرده و فوراً می پذیرفتند!
سوم:صف فقیران بود که یک صف جدایی بود و ظرف می آوردند و مرشد از بهترین غذاها آنها را پر میکرد و رایگان غذاها را می بردند! قبل از کشیدن غذاها هم، چهارده ظرف برای سادات و چندین ظرف دیگر برای هدیه به سادات فقیر کنار می گذاشتند!
چهارم:انصاف مرشد در ارائه عالی ترین غذا به مشتریان و قیمتی مناسب ؛ بهترین برنج با روغن کرمانشاهی اعلا با بهترین کباب و روغن اضافه و یک قالب کره درجه یک! ضمناً خود مرشد جداگانه ظرفی را که حاوی روغن اعلا بود برسر هر میز برده و بر غذای مشتریان با ملاقه می ریختند.همین هم باعث شده بود که مرشد روزانه هزاران مشتری داشته باشد و هر مشتری معمولاً دو پرس غذا می خورد!


رفتار با مشتری ها
با همه با آرامی صحبت می کردند و جمله اش بود که:((بابا چنین...بابا چنان))
حتی بعضی ها از آن تابلو سوء استفاده می کردند و برای گرفتن پول می آمدند و قصد اذیت هم داشتند.اما ایشان با آرامی او را راضی کرده و در جیب او پول گذاشته و ردش می کردند. می فرمودند:
کو آنکسی که کار برای خدا کند بر جای بی وفایی مردم وفا کند
هر چند خلق سنگ ملامت بر او زنند بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند
روزی هنگام ریختن روغن بر غذای مشتریان بر سر هر میز،کمی روغن بر روی شلوار نویِ مشتری ریخت و مشتری کمی ناراحت شد.
مرشد عذز خواهی کرد و فرمود:«روغنش خوبه؟! عیبی نداره،لباس تقوا بپوش!» و با این جمله مشتری را خنداند و راضی کرد.
رفتار با بی احتیاط
روزی در شلوغی بازار، یک چرخی، سر را زیر انداخته و با سرعت، وسیله ای را جایی می برد.همین طور که با بی احتیاطی تمام، عبور می کرد گوشه ی تیز آن وسیله به سر مرشد می خورد و مرشد به گوشه ای افتاده و خون سرشان تمام سر و رویشان را می گیرد.مردم مرشد را می شناسند و دور چرخی را می گیرند تا تأدیبش کنند.مرشد با دست اشاره می کند:((رهایش کنید!)) و حتی یک کلمه اعتراض آمیز هم نمی گویند و چرخی می رود.حال اگر این اتفاق برای ما می افتاد چه می کردیم؟حداقل می گفتیم:((آقا مراقب باش.این چه وضعی است؟!)) ولی مرشد حتی یک کلمه هم نگفتند!


آتش سوزی مغازه
یک رو ز مغازه مرشد آتش می گیرد و مقداری از وسایل می سوزد.کارگران برای اینکه مرشد،جا نخورد، نوه ایشان را می فرستند تا آرام آرام موضوع را به مرشد بگوید.او نیز چنین کرده و موضوع را می گوید.مرشد می فرماید: ((عیب نداره بابا)) ولی نوه شان در راه می بیند که مرشد آرام گریه می کند.او مرشد را دلداری داده و می گوید:
((عیبی نداره پدر بزرگ، دوباره درستش می کنیم و...!))
مرشد می فرمایند:((نه، من از آتش نارحت نیستم،آتش خیر بود و چوبها دلشان به حال من سوخته بود و به عالم ظاهر سرایت کرد! من از کتاب شعرم ناراحتم که سالها آنها را سروده بودم و در کِشوی دخل مغازه بود.))بعداً این شعر را سرودند:
آتش از باطن هر چوب سر آورده برون بهر دلداری و دلجویی ودلسوزی ما
آتش آن نیست که نمرود بر افروخته بود آتش آن است که شد باعث فیروزی ما

تشویق به کار
ایشان همه را به کار حلال و کاسبی تشویق می کردند و می گفتند:
((الکاسب حبیب الله)) یعنی کاسب دوست خداست. به شرطی که با انصاف باشد و به خلق خدمت کند.می فرمودند: ((کار عبادت است)) به شرطی که با یادخدا همراه باشد و برای رضای خدا باشد:(دست در کار و دل با یار).
وی در مورد کار کردن سروده اند:
ما ماه را خوش از افق کار دیده ایم از کار و بار حکمت بسیار دیده ایم
در دل مدام جلوه ی دلدار دیده ایم ((ما در پیاله نقش رخ یار دیده ایم))
((ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما))

چند بیت اخلاقی از سروده های مرشد
سگ با زبان به زخم تنش می زند دوا      کمتر ز سگ کسی است که زخم زبان زند
ما دیده ایم که قفل به در می زنند لیک    خوش آن بوَد که قفل کسی بر دهان زند

پیوند عشق تا نخوری بر نمی دهی         ای بی ثمر بخشک که از خار کمتری
مردم به زیر سایه ی دیوار راحتند            غرّه مشو به خود که ز دیوار کمتری

 

«ساعی» بیا تو مردم بازار را بگو آن طالبان دِرهم و دینار را بگو
از قول حافظ این دو سه اشعار را بگو ((سودائیان عالم پندار را بگو))
((سرمایه کم کنید که سود و زیان یکیست))

امتحان مرشد به سخاوت
روزی سه برادر جوان تصمیم می گیرند که مرشد را نسبت به تابلوی مغازه اش: (نسیه و وجه دستی می دهیم حتی به شما،به قدر قوّه) امتحان کنند.دسته جمعی به مغازه آمده و ناهار مفصلی می خورند و به مرشد می گویند:حاج آقا، ما غریبیم و فعلاً پول نداریم.غذاها را نسیه خوردیم، پول هم می خواهیم!مرشد کشو را باز می کند و می فرماید:((خودتان هر چه نیاز دارید بر دارید!))آنها هم سیصد تومان که پول زیادی بود بر می دارند و می روند! فردا نامه ای تحسین آمیز برای مرشد می نویسند و به همراه آن سیصد تومان و پول غذاها برای مرشد می فرستند.در نامه نوشتند:
((ما از ثروتمندان شهر هستیم و دیروز شما را امتحان کردیم.الحق که سر فراز بیرون آمدید و مرد خدایید!))


ندادن جواب رد
یکی از ویژگی های مرشد ندادن جواب رد بود و به هر حال، حتی اگر واقعاً چیزی را نمی خواست یا نمی توانست، (نه)نمی گفت، مثلاً:روزی آرایشگری دوره گرد پرسید:حاج آقا اصلاح کنم؟ایشان که نمی خواستند مستقیماً به کسی نه بگویند گفتند:
((خدا باید ما را اصلاح کند!)) و یا وقتی غذاها تمام می شد و کسی می آمد و می گفت:
حاج آقا غذا هست؟می گفتند:((برو بپرس))و «نه» نمی گفتند.
سرزنش نکردن افراد
نوه مرشد نقل می کنند:
آن زمانها من کوچک بودم و نزد پدربزرگم در مغازه به او کمک می کردم.او انگور سبز خیلی دوست داشت و مرا می فرستاد ظهرها انگور سبز بخرم. ولی من انگور قرمز دوست داشتم و چون می دانستم به من هم می دهند انگور قرمز می خریدم.انگور قرمز شیرین تر بود و مرشد آنرا با اکراه می خورد و از صورتش پیدا بود.من می ترسیدم الان مرا سرزنش کند که چرا انگور سبز نمی خری؟ ولی هیچ گاه یک کلمه سرزنش کننده ای هم از او صادر نشد!
احسان، حتی به حیوانات!
یکی از دوستان مرشد نقل می کند:
شبی مرشد به من فرمود:((شما که ماشین دارید بیا تا جایی برویم.))
حرکت کردیم و به جایی رسیدیم که باید پیاده می رفتیم.پیاده شدیم و پس از اندکی پیاده روی دیدم مرشد کیسه ای حاوی گوشت و استخوان در آورده و برای سگی که بیمار بود بردند و به او دادند و باز گشتیم و من فهمیدم مرشد هر شب این مسیر را می آید و به این سگ غذا می رساند تا خوب شود!
رفتار با دزدان
روزی چند جوان که نیازمند پول بودند در کوچه جلوی مرشد را می گیرند و می خواهند از او اخّاذی کنند.مرشد می گوید:
((چشم، پول به شما می دهم، ولی اوّل بیایید برویم منزل من که همین بغل است غذا بخوریم و سپس هر قدر خواستید می دهم!))
جوان ها که می بینند پیرمردی روشن دل است و قصدی ندارد به منزل او رفته و نهار می خورند.سپس مرشد مقدار زیادی پول به آنها می دهد.جوان ها می گویند:شما که بالاخره پول را دادید، چرا همان اوّل پول ها را به ما ندادید؟ مرشد می گویند:
((اگر اوّل به شما پول می دادم، این کار شما دزدی بود و برای شما دزدی می نوشتند، اما حالا که میهمان من هستید هدیه است و مشکلی ندارد!))
آن جوانها منقلب شده و توبه می کنند و بعدها از کاسبان مورد اعتماد بازار تهران می شوند!
احسان، حتی به الاغ
یکی از دوستان مرشد نقل می کند:
روزی با جناب شیخ ایستاده بودیم و دیدیم فردی بار زیادی از بادمجان را بار الاغش کرده و داد می زند که:بیایید بادمجان بخرید.
مرشد به بنده فرمود:((برویم الاغ بیچاره را نجات دهیم!))
رفتیم و ایشان مقدار زیادی بادمجان گرفت و بار الاغ سبک شد و چندبن بادمجان هم به الاغ بیچاره دادند که گرسنه بود و سپس فرمودند: ((کافی است، دیگر الاغ سبکباراست!)


فرمایشات، نصایح، نظرات
حاج اسماعیل دولابی:جایی که مرشد نشسته باشد من صحبت نمی کنم!
جناب حاج مرشد فرمودند:پول، پُل است، اگر از آن بگذری از پُل هم خواهی گذشت.اما اگر سخاوتمند نباشی و از پول نگذری از پُل(صراط )هم نتوانی گذشت.
-فرمودند:ما که مثل حضرت موسی(علیه السلام)ید بیضاء نداریم، ولی می شود دستمان وقتی از جیب بیرون می آید نورانی باشد.وقتی دستتان را ازجیب خارج کردید با پول خارج کنید و اهل سخاوت باشید تا نورانی باشد.
-فرمودند:همین سگ که عین نجاست است، وقتی پِی مردان خدا می آید، به قرآن وارد می شود و اگر بی وضو آنرا مسح کنی گناه کرده ای!(اشاره به سگ اصحاب کهف)
-اگر از کسی به شما بدی رسید به رویش نیاورید و او را خجالت زده نکنید.
حضرت یوسف(ع)پس از اینکه از چاه نجات یافت و عزیز مصر شد و برادرانش به او رسیدند تا آخر عمر جلوی برادرانش جمله ای که کلمه ی((چاه)) در آن باشد بر زبان نیاورد!

نظرات بینندگان
حنا
|
-
|
۱۳:۳۸ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱
۰
ممنون واقعا جالب بود الان از این کاسب ها کم پیدا می شه
مرتضی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۴۶ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱
۰
با تشکر .مطلب زیبا و پر باری بود.
سبزه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۰۵ - ۰۳ آبان ۱۳۹۱
۰
۰
خیلی عالی بود
خدا خیرتون بده

الان این جور آدما کجان؟