سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۵
خمول - داستانک های شهدا

فقط وقتي از اولياء‌الله شدم . . .

توی راه بيش تر از من بی تابی مي كرد. مصطفی كه به دنيا آمد، شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است بيمارستان بمانم.
کد خبر : ۸۰۷۶۴

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، خمول - داستانک های شهدا در آخرین به روز رسانی خود نوشت:

"بابایی! اگر پسر خوبی باشی، امشب به دنيا مي آی. و گرنه، من همه ش تو منطقه نگرانم. "

تا اين را گفت، حالم بد شد.

دكمه های لباسش رو يكی در ميون بست. مهدی را به يكی از همسايه ها سپرد و رفتيم بيمارستان. توی راه بيش تر از من بی تابی مي كرد. مصطفی كه به دنيا آمد، شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است بيمارستان بمانم.

از اتاق آمد بيرون. آن قدر گريه كرده بود كه توی چشم هاش خون افتاده بود. كنارم نشست و گفت: " امشب خدا منو شرمنده كرد. وقتی حج رفته بودم، توی خونه ی خدا چند تا آرزو كردم.

يكی اين كه تو كشوری كه نفس امام نيست نباشم؛ حتي برای يك لحظه.

بعد از خدا تو رو خواستم و دوتا پسر. برای همين، هر دوبار می دونستم بچه مون چيه. مطمئن بودم خدا روی منو زمين نمیندازه.

بعدش خواستم نه اسير شم، نه جانباز؛ فقط وقتي از اولياء‌الله شدم، در جا شهيد شم . . . "