سی و یکم شهریور ماه سال 59 که جنگ شروع شد، بدبین ترین آدم های آن دوره فکرش را هم نمی کردند که جنگ تحمیلی این همه سال طول بکشد و این بلاها را سر کشور بیاورد و شاید حتی خوشبین ترین آدم های آن زمان هم تصور نمی کردند اگر این جنگ طولانی شود، همین مردم، همین جوان ها با کمترین امکانات بتوانند بایستند و دوام بیاورند.
حالا سی و دو سال از آن روزها می گذرد. همه مان از آن روزها شنیده ایم، خوانده ایم و تصاویرش را دیده ایم. اما حماسه آن قدر بزرگ است که هر چه بیشتر می شنوی و می خوانی، تازه متوجه ناگفته ها و نانوشته ها می شوی و دلت می خواهد جستجو کنی و بفهمی.
به بهانه آغاز هفته دفاع مقدس، پای صحبت پنج زن مبارز نشسته است. زنانی که شهریور 59 سن و سالی نداشتند. هجده، بیست، بیست و دو، بیست و نه؛ طلایی ترین دوران زندگی هر انسان. در برخورد با همه شان، اولین و پررنگترین چیزی که می بینیم تواضع است و بی ادعایی. صمیمی اند و روراست. حرف هایشان به دلت می نشیند و به همین خاطر می توانی مطمئن باشی که از دل برآمده اند. از کنجکاوی هایمان حوصله شان سر نمی رود و سوال های پی در پی امان نمی رنجاندشان. هر کدام یک جبهه را برای خدمت انتخاب کرده اند و هر کدام یک سری تجربه و خاطره از آن روزها دارند. انگار کن که هر کدام در نقش یک فیلمبردار، دوربینشان را کار گذاشته باشند گوشه ای از یک صحنه واحد و از زاویه خودشان به صحنه اصلی نگاه کرده باشند. صحنه یکیست؛ کلیات همه یک چیزند. فقط روایت ها فرق دارد و خاطره ها. و قرار است این روایت ها و این خاطره ها همگی یک حماسه را نقاشی کنند؛ اگر بشود!
جنگ شروع می شود
"از دو سه ماه قبل از شهریور 59، تحرکاتی در منطقه دیده می شد و انتظار جنگ می رفت. عراق نیروهایش را در مرز مستقر و تجهیزات خود را مهیای آغاز جنگ کرده بود. همان موقع بود که بر اساس احساس نیاز، دوره های نظامی و امدادگری را گذراندیم که اگر جنگ اتفاق افتاد، بتوانیم خدمت کنیم." این ها را مژده اون باشی می گوید. اهل خرمشهر بوده و در زمان آغاز جنگ نوزده سال بیشتر نداشته است. از همان روزهای اول جنگ به خاطر دوره هایی که دیده بود وارد عرصه می شود و خدمت می کند.
خانم موسوی اما شیراز زندگی می کرده است. او هم از جوان های فعال در انجمن اسلامی بود و دوره های لازم را گذرانده بوده است. آن قدر به خدمت در جبهه های جنگ علاقه داشته که تنها شرطی که برای اعزام گذاشته بودند را قبول می کند؛ ازدواج! وقتی که ازدواج می کند و متاهل می شود، می گذارند به همراه همسر به مناطق جنوبی برود. آن اوایل در کارهای تدارکاتی و پشتیبانی کمک می کند و کم کم به بیمارستان ها برای امدادگری کشیده می شود.
مرضیه علیخانی از جهاد سازندگی استان فارس در هجدهم مهرماه 59 به اهواز اعزام شده و مدتی بعد به سوسنگرد و سپس به آبادان رفته.است.
پروین شریعتی هم که در اهواز دانشجوی روانشناسی بوده و بعد از انقلاب فرهنگی به خاطر تعطیلی دانشگاه ها به فعالیت های فرهنگی در منطقه روی آورده، به محض شروع جنگ با توجه به دوره های امدادگری و نظامی، آماده خدمت می شود: "وقتی که جنگ شروع شد، با توجه به دوره هایی که گذرانده بودیم، دور هم جمع شدیم. استان خوزستان وضعیت عادی نداشت و درگیر چند حادثه بود. چند ماه قبل که سیل آمده بود. جدیداً هم خلق عرب دست به اقدامات تفرقه انگیز زده بود و اوضاع بدی را بوجود آورده بود. جنگ هم که شروع شد همه این اوضاع بدتر از قبل شد. هیچ چیز مطابق برنامه پیش نمی رفت. مثل این بود که زلزله ای آمده باشد و با این که تا قبل از آن وظیفه هر کس مشخص است، در شرایط بحران زلزله کسی نداند اول باید چه کار کند و اصلاً چه کند! غافلگیر شده بودیم و دقیق نمی دانستیم باید چه کنیم."
تکلیف، وظیفه، آرمان
شاید گفتنش برای آنها و فهمیدنش برای ما سخت و شعاری باشد. ولی وقتی بیشتر به حرفهایشان گوش می دهی می بینی توانسته اند همین شعارها را به شعور تبدیل کنند و حماسه بیافرینند. یک عبارت در حرف های همه شان مشترک است: "احساس تکلیف".
"حضرت امام گفتند خدمت به جبهه ها تکلیف است. به همین خاطر رفتم. به خاطر تکلیف رفتم." خانم وهاب زاده در پاسخ به این سوال که چطور شد به جنگ رفتید این را می گوید. امینه وهاب زاده یکی از آن زنان خاص جنگ است. چهارسال در جنوب خدمت می کرده و نه ماه در غرب. وقتی که از "تکلیف" می گوید چنان حرف می زند که انگار سوالمان خیلی بی ربط بوده و "مگر می شود مملکتت در خطر باشد و تو احساس وظیفه نکنی"؟
فاطمه موسوی هم از شور و هیجان انقلابی که موجب فداکاری و ایثار جوان ها شده بود، می گوید و این که عقاید مذهبی جوان های آن زمان باعث شده بود که آرمان خواه باشند و به خاطر این آرمان دست به هر کاری بزنند.
رحمت به شیر پاکی که خورده ای!
تصورش برای من و شمایی که آن روزها را ندیده ایم، یا دیده ایم و جور دیگری فکر می کنیم سخت است. تصور این که جنگ بشود، خطر شهادت، جانبازی، اسارت و ... باشد و تو راضی بشوی بچه ات، جگرگوشه ات را برای خدمت روانه کنی سخت است. ولی این اتفاق می افتد، اما این بار جوان ها پسرهای رشید خانواده نیستند که تفنگ دستشان بگیرند و خیالت راحت باشد که از پس خودشان برمی آیند، بلکه دختران جوانی هستند که تا دیروز از گل نازکتر نشنیده اند و ندیده اند.
خانم علیخانی در یک خانواده مذهبی و انقلابی رشد می کند. از همان نوجوانی روحیه فعالی دارد و در اکثر فعالیت های مدرسه و انجمن اسلامی شرکت می کند: "وقتی که جنگ شروع شد، شرکت در جنگ برایم آرزو شده بود. وقتی که اعلام کردند امدادگر می خواهند، با توجه به دوره هایی که گذرانده بودم خودم را معرفی کردم. خانواده بر این اعتقاد بود که اگر کاری از دستمان برای پیشبرد دین برمی آید، باید انجام دهیم. به همین دلیل به هیچ وجه مخالفت نکردند".
خانواده اون باشی هم مشکلی با حضور دخترشان در جبهه ندارند: "من و خواهرم و دو تا بردارها وارد شدیم. خانواده روشنی داشتم. دو تا از برادرانم جانباز هستند و سال ها در جبهه ها فعالیت داشتند. خانواده این امکان را دادند که وارد این قضیه شویم و مخالفت نکردند و اتفاقاً کمک هم کردند".
امینه وهاب هم که چون از زمان انقلاب روحیه انقلابی داشته، موقع ازدواج شرط می گذارد که اگر اتفاقی افتاد، مبارزه را ادامه دهد. همسرش شرط را می پذیرد و در نتیجه در زمان شروع جنگ مخالفتی با حضور خانم وهاب زاده در این عرصه، آن هم خط مقدم ندارد!
چیزی که در مورد خانم وهاب زاده است را باید مادر باشی تا بتوانی خوب درک کنی. دوری از خانواده، پدر و مادر و همسر سخت است ولی هیچ کدام به سختی دوری از فرزند نیست. امینه وهاب زاده هنگام جنگ یک پسر شش-هفت ساله داشته که در تهران پیش خاله اش زندگی می کرده: "زیاد به تهران می آمدم ولی برای رساندن مجروح و گرفتن آذوقه و مسائل تدارکاتی. تا فرودگاه می آمدم و برمی گشتم. خانه نمی رفتم. یادم می آید پسرم هر بار که تماس می گرفتم می گفت: مادر تو به مجروح ها برس من هم قول می دهم اینجا درسم را خوب بخوانم."
ناخودآگاه در دل می گوییم: رحمت به شیر پاکی که تو خورده ای پسر!
حضورمان انرژی بخش بود
شاید همیشه این سوال در ذهنتان بوده که روح لطیف زنانه چطور با خشونت جنگ سازگار می شود و چه می شود که زن با آن همه لطافت خودش را با آن خشونت وفق می دهد؟
پروین شریعتی به این سوال اینطور جواب می دهد: زن "ام" است. ام به معنای اساس و اصل هر چیزی ست. جایی که لطافت لازم باشد، زن می شود اصل لطافت. جایی که ایثار و از خودگذشتگی لازم باشد، می شود اساس ایثار. جایی که بحث مقاومت مطرح است، می شود اساس مقاومت و سختی. برای مثال در بحبوحه جنگ، وقتی اعلام می شد فلان نقطه شهر بمباران شده و به کمک احتیاج بود، ما می دیدیم زنی که تا چند دقیقه قبل داشته فرزندش را شیر می داده، در عین لطافتی که در برخورد با بچه اش سراغ دارید می آمد و بدترین و فجیع ترین صحنه ها را می دید و دم نمی زد و مثل کوه می ایستاد.
فاطمه موسوی اما نظر دیگری دارد. معتقد است این روح لطیف در کنار آن همه خشونت نیاز بود: "وقتی رزمنده ها می دیدند که چند تا خانم با آن همه سختی دارند آنجا کار می کنند، قدرتی تازه می گرفتند. به ما می گفتند ما روحیه می گیریم از شما".
ترس تعطیل!
خودشان هم متعجبند! نمی دانند چه شده و چه اتفاقی برایشان افتاده بوده که توی آن سن و سال، ترس در وجودشان معنایی نداشته. مژده اون باشی درباره ترس آن روزها می گوید: "الان که به آن زمان نگاه می کنم می بینم چقدر بچه ها دلیر بودند و نترس. ما از همه طرف مورد حمله بودیم و از همه جا شهر را می زدند. از طرفی هم نیروهای پیاده عراق کوچه به کوچه خرمشهر را می گرفتند و پیش می آمدند و ما صدای پایشان را می شنیدیم ولی چنان آرامشی داشتیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. "
خانم موسوی هم وقتی به آن روزها برمی گردد و فکر می کند، می گوید که شاید الان از یک صدای بلند جا بخورم ولی آن زمان زیر باران آن همه گلوله و خمپاره نمی ترسیدیم و به کسانی که می ترسیدند می خندیدیم!
پروین شریعتی هم جوابی برای سوالمان ندارد و نمی داند چه نیرویی سبب شده بوده که ترس در وجودشان معنایی نداشته باشد. می گوید ما جنگ را مثل زندگی قبول کرده بودیم و آدم نمی تواند از زندگی اش بترسد: "نه این که به فکر مجروح شدن و شهادت نباشیم، نه! همیشه در فکرمان بود که شاید یک دقیقه دیگر زنده نباشیم. حتی شب ها با پوتین و لباس کامل و مقنعه می خوابیدیم که اگر مقرمان منفجر شد، جنازه هایمان را بی لباس نبینند. ولی این که ترس داشته باشیم، اصلا!"
خانم علیخانی متفاوت تر سوال را پاسخ می دهد. وقتی که به اهواز وارد شده، افراد بومی در صف های طولانی شهر را ترک می کردند و خود همین صحنه، آن هم در سن و سال آن روزهای او بسیار هولناک بوده و به قول معروف ته دلشان را خالی کرده است. حتی آن اوایل دیدن خون حالش را بد می کرده و بمباران ها ترس به دلش راه می داده، اما همه این قضایا دو سه روز بیشتر طول نمی کشد و این را جز قدرت و لطف خدا، چیز دیگری نمی داند.
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
هر کدام یک جور یادگاری در بدن دارند از آن روزها. امینه وهاب زاده هفت بار مجروح شده است. چندین بار ترکش به شکم، زانو و به دستتش اصابت کرده ولی مجروحیتی که او را از جنگ بازگردانده شیمیایی شدنش است. در عملیات والفجر 1 در محور فکه، در چادرهای خط مقدم نشسته بوده که متوجه سروصدای زیادی از بیرون چادر می شود. وقتی بیرون می آید می بیند که بمب شیمیایی زده اند و رزمنده ها یکی یکی دارند پرپر می زنند. یکی سوخته، یکی مشکل تنفسی پیدا کرده ... او جانباز هفتاد درصد است و ریه، قلب و اعصاب و پوستش تحت تاثیر بمب شیمیایی قرار گرفته است.
خانم اون باشی هم از مجروحیتش در خرمشهر چنین می گوید: "روز 24 مهر بود. هشت نفر بودیم که سوار بر ماشینی حرکت می کردیم. سه نفرمان امدادگر بودیم. یکی از همدان اعزام شده بود و دیگری از تهران. پنج نفر هم زخمی شده بودند. ترکش آرپیجی خورده بودند. زخمشان را بستیم و سوار ماشین کردیم و آمدیم مرکز شهر. وقتی وارد خیابان چهل متری شدیم درگیری شدیدی شکل گرفته بود. بخشی از شهر به دست نیروهای عراقی افتاده بود و آنها پشت دیوارهای همین خیابان کمین کرده بودند و حتی روی یک دکل آب تیربار گذاشته بودند که هرکس از وسط خیابان عبور کرد، او را بزنند. ما رسیدیم به وسط های خیابان چهل متری. با تیربار از همان پشت دیوارهای شهر به سمت ماشین ما گلوله زدند. ابتدا مورد اصابت گلوله های تیربار قرار گرفتیم. امدادگری که از همدان آمده بود جابه جا شهید شد و گلوله به سرش خورد. من و آن یکی امدادگر چون جلو نشسته بودیم، فقط از ناحیه دست مورد اصابت قرار گرفتیم. درگیری شدت گرفته بود. نه می توانستیم برگردیم نه می شد جلوتر برویم. ماشینمان را زده بودند و حرکت نمی کرد. وسط درگیری بین تکاورهای نیروی دریایی و نیروهای عراقی گیر کرده بودیم. پنج شش ساعتی در همان وضع ماندیم که به یکباره خمپاره ای به سمتمان آمد و ترکش آن خورد به سرم. چند ساعتی بیهوش بودم و وقتی به هوش آمدم تقریبا آفتاب غروب کرده بود. نمی توانستیم خودمان را نجات بدهیم و شاهد جان کندن پنج نفر عقبی هم بودیم. بعد از غروب نیروهای عراقی عقب نشینی کردند و همان موقع ها بود که صدای آژیر آمبولانسی را شنیدیم. آمبولانس آمده بود اجساد را جمع کند. فریاد کشیدیم که "مازنده ایم." با صدای ما به سمتمان آمد و نجاتمان داد. من قدرت راه رفتن نداشتم و به خاطر ترکش سرم پایم فلج شده بود و دست هایم تمام تیر خورده بود. امام در وصف آن روز خرمشهر گفتند: امروز خرمشهر، خونین تر شد..."
روضه مجسم
"همیشه با شنیدن روضه محسن(ع) و لحظاتی که بانو فاطمه زهرا(س) فرزند داخل شکمش را از دست داد، بسیار منقلب می شدم. شاید خواست خدا بود که یک جورهایی این روضه را تجربه کنم."
خانم موسوی خاطره مجروحیتش را با این مقدمه آغاز می کند و ادامه می دهد:
"باردار بودم. همسرم برای کاری اعزام شده بود به تهران و من آبادان تنها مانده بودم. حدود ظهر از بیمارستان برای استراحت به خانه آمدم ولی دیدم بمباران شدت گرفته و حمله زیاد شده است. از خانه بیرون آمدم تا ببینم اگر بمباران طرف های بیمارستان است سریع خودم را به آنجا برسانم و کمک کنم. دلم شور می زد. همین که از خانه به حیاط آمدم، صدای مهیبی شنیدم و پرت شدم به سمت دیوار. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند ساعتی بیهوش افتاده بودم گوشه حیاط. بعد از چند ساعت به هوش آمدم و به سختی از جا بلند شدم و داخل خانه رفتم و لباس های خونی ام را عوض کردم. درست نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم خون زیادی از دست می دهم. دوباره آمدم توی حیاط و همانجا بیهوش شدم. گویا کاتیوشا خورده بود توی کوچه و بخش وسیعی را خراب کرده بود و موجش هم به من اصابت کرده بود. یکی از دوستان همسرم که بعدها شهید هم شد به همراه خانم همسایه آمده بودند پشت در خانه و چون می دانستند من داخل خانه هستم و در را باز نمی کنم، نگران شده بودند. از دیوار بالا آمدند و مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که متوجه شدم بچه ام از بین رفته است..."
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
داغ یک چیز باید خیلی تازه باشد که وقتی آن را به یاد می آوری یا از آن حرف می زنی، این طور منقلب شوی. صدایش می لرزد. خانم علیخانی را می گوییم. وقتی که از روزهای حضور در سوسنگرد می گوید به وضوح دگرگون می شود: "بیستم آبان ماه با دو نفر از خواهران دیگر به سوسنگرد اعزام شدیم. عصر همان روز با رییس بیمارستان جلسه داشتیم و کارها تقسیم بندی شد و قرار بر این شد که هر روز یک گروه برای حمل مجروحین به جبهه برود. حساب کردیم دیدیم که روز عاشورا نوبت ماست. بسیار خوشحال شدیم که در روز عاشورا قدم به کربلای یاران حسین خواهیم گذاشت. فردای آن روز از ساعت 4 صبح صدای خمپاره و خمسه خمسه به طرز وحشتناکی شروع شد. دشمن به شهر نزدیک شده بود. سیل مجروحین به طرف بیمارستان سرازیر می شد و بیمارستان نیز مورد هدف قرار گرفته بود. خبر رسید که جاده اهواز-سوسنگرد محاصره شده است و از آب هم خبری نبود. همه مجروحین از تشنگی ناله می کردند و آب نبود. فریاد آب آبِ زخمی ها همه جا را پر کرده بود...
محاصره شده بودیم. دشمن از چهار طرف شهر را محاصره کرده بود و ما چاره ای جز ترک اجباری شهر نداشتیم. صحنه بسیار بدی بود. تخلیه سوسنگرد از مجروحین و نیروهای بومی، سیل مجروحین که به بیمارستان می آوردند، هجمه سنگین دشمن به بیمارستان و رشادت هایی که می دیدیم بسیار حیرت انگیز بود. مجبور شده بودیم از بیراهه شهر را ترک کنیم. با قایق از طریق یک راه آبی. شب قبل یکی از دوستانم چندین مجروح را با قایق حمل می کرد که آنها هم مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند و دوست من شاهد پرپر شدن مجروحین بود... همه جای جنگ سخت بود ولی هیچ کجا سخت تر از سوسنگرد نبود".
معجزه ای که با چشمان خودم دیدم
کسانی که در متن جنگ تحمیلی بوده اند، معجزه زیاد دیده اند و اصلا همین مقاومت رزمنده ها با دست خالی در برابر لشگر مجهز عراق را، معجزه می دانند. اما خانم وهاب زاده یکی از معجزه ها و امدادهای غیبی را تعریف می کند:
"یک روز که درگیری بالا گرفته بود، چندین مجروح را که تعدادشان زیاد هم بود با آمبولانس به عقب فرستادیم. خبر رسید که محور بالا هم درگیری شده و مجروح زیادی به جا گذاشته است. چون آمبولانس نبود من تصمیم گرفتم با کوله پشتی که حاوی لوازم امدادی بود به آنجا بروم و امداد اولیه را انجام دهم تا نیروهای کمکی سر برسند، ولی گویا مسیر را اشتباه رفتم. عراقی ها پیش آمده بودند و همه جا خطر اسیر شدن بود. راه را گم کرده بودم و بر اثر خمپاره ای که در نزدیکی ها منفجر شده بود، دستم جراحت پیدا کرده بود. خسته بودم و خونریزی داشتم. نمی توانستم به راهم ادامه بدهم. وقتی کاملاً از پیدا کردن راه ناامید شدم خسته و بی حال روی زمین نشستم و یکی از آستین هایم را پاره کردم و زخمم را با آن بستم. به خاطر خونریزی تهوع داشتم و تشنه بودم. متوسل شدم به حضرت زهرا. گفتم یا حضرت زهرا تو که دخترت اسیر شده برای من اسارت نخواه. هنوز این حرف از دلم رد نشده بود که جلوی صورتم،همانطور که سرم پایین بود، دو تا پوتین دیدم. سرم را بلند نکردم و گمان می کردم که اسیر شدم. پوتین نه به ایرانی ها می خورد نه به عراقی ها. همانطور که سرم پایین بود بلند شدم. احساس می کردم قد بلندی دارد. آرام به زبان عربی گفتم: "اخی این مقر جیش الاسلام." با سر به قسمتی از راه که چند بار از آن آمده بودم و ناامید برگشته بودم اشاره کرد و گفت: "اذهب من هذا الطریق."
من از همانجا رفتم و به خاکریز ایرانی ها رسیدم و پرچم ایران را دیدم. این نجات، یک معجزه بود؛ معجزه ای که با چشمان خودم دیدم.
خواهرم، چادرت!
از خانم موسوی می خواهیم که از بین این همه تصویر، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب دکتر مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست:
"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".
تصاویر غیرواقعی از روزهای واقعی
برای کسانی که جنگ را فقط از طریق چیزهایی که دیده اند و شنیده اند می شناسند، همیشه این سوال مطرح بوده که رسانه ها، اعم از دیداری، شنیداری و مکتوب تا چه حد توانسته اند در ترسیم تصویر آن روزها موفق باشند؟ تصویری که از آدم های آن دوره، به ویژه زنان مبارز به ما نشان داده شده تا چه حد به واقعیت نزدیک است. این سوال را از هر پنج بانوی مبارز مورد مصاحبه ام پرسیدیم که پاسخ ها تامل برانگیز بود.
خانم اون باشی ذره ای فیلم های این دوره را که در این موضوع ساخته شده قبول ندارد و معتقد است حق مطلب ادا نشده و حتی گوشه ای از واقعیت هم گفته نشده است.
امینه وهاب زاده می گوید: آن صحنه ها را فقط خدا می تواند وصف کند و چهره واقعی زنان و کلاً آدم هایی که آن روزها با آن ها سرو کار داشتیم درست به تصویر کشیده نشده است.
خانم علیخانی معتقد است: "بعضی از این تصویرها به واقعیت نزدیکند، ولی همه اش تصویر زن زمان جنگ نیست. اصلاً خود جنگ طوری نیست که کسی بتواند آن را به تصویر بکشد. در این سال ها معدود فیلم هایی بودند که توانستند گوشه ای از واقعیت را به تصویر بکشند. تا کسی توی آن حال و هوا نباشد نمی تواند این کار را بکند.
بعضاً کارگردان ها و بازیگرانی که خودشان حضور داشتند، کمی توانسته اند موضوع را انتقال بدهند. در مورد زن متاسفانه چیزهایی می بینم که آنها را اهانت به زن دوران جنگ می دانم. خود من زمان جنگ ازدواج کردم و به اطمینان می گویم که این تصویر عشق و عاشقی که به تصویر کشیده می شود، به هیچ وجه درست نیست و یک توهین بزرگ است.
همسر من در بیمارستانی که من کار می کردم آمد و رفت داشت ولی ما این قدر خودمان را مقید می کردیم و تقوای نگاه داشتیم که وقتی ایشان به خواستگاری من آمد، تازه پی بردم که در طول این مدت هرگز متوجه ایشان نشده بودم. ازدواج هایی که آن زمان صورت می گرفت متفاوت بود با چیزهایی که الان گفته می شود و عشق هایی که الان وجود دارد. محیط و زمان و فضا را مقدس می دانستیم و لطف خدا بود که گناهمان به حداقل می رسید. گاهی چیزهایی در فیلم ها و سریال ها می بینم که بهم برمی خورد!
خیلی دلم می خواهد کسانی که می خواهند این تصویرها را بسازند بیایند با خود ما صحبت کنند و از طریق ما این تصویرها را بسازند. نه این که اندوخته های ذهنی خودشان را داستان کنند"
فاطمه موسوی هم مانند سایر دوستان، تصویرهای ساخته شده را اغراق آمیز می داند و پرداختن به مسائل عشقی و محبت های زیاد را درست نمی داند.
با شنیدن این حرف ها، به تصویرهایی که در ذهنمان نقش بسته از آن دوران، شک می کنیم!
خاطراتی که ثبت نشده اند
اگر این پنج بانوی مبارز که همه شان حضور فعال و موثری در جنگ داشته اند را مشت خوبی نمونه خروار در نظر بگیریم، خواهیم دید که متاسفانه بعد از بیست و اندی سال، هنوز خاطراتشان، که به جرات مثل گنج های ملی با ارزشند، ثبت و ضبط نشده اند.
خاطرات خانم شریعتی در دست تدوین است، گفته های مژده اون باشی توسط دفتر ادبیات دفاع مقدس گردآوری شده ولی نیمه تمام باقی مانده، خانم وهاب از کم لطفی جمع آوری کننده و نویسنده خاطراتش می گوید و این که حرف هایش را تحریف کرده و وی ناچار به بایگانی خاطرات شده و فاطمه موسوی هم هرگز موفق به انتشار این خاطرات نشده است: "من سه بار خاطراتم را نوشتم ولی خواست خدا این بود که هر بار از بین رفت. یک بار خاطراتم را به دوستی دادم که آن را برایم تایپ کند ولی آن دوست را گم کردم. بار بعد خاطراتم در دفتری بود که آن هم به خاطر حمله شیمیایی از بین رفت و وقتی به شهر برگشتیم همه وسایل منزل را اعم از فرش و مبل و صندلی و ... دست که می زدیم پودر می شد چه برسد به دفتر. همین اواخر هم دوباره آنها را نوشتم و باز هم از هارد کامپیوتر از بین رفت. احساس می کنم نباید این خاطرات ثبت شود".
نسل امروز را دریابید
فرق کرده ایم. خودمان هم خوب می دانیم در بینمان کم پیدا می شود کسی که مثل جوان آن روز فکر و عمل کند. ارزش ها را درست نگرفته ایم و در وجودمان نهادینه نکرده ایم. گاهی ناامیدانه از خود می پرسبم: یعنی به نسل ما و نسل های بعد از ما امیدی هست؟
مرضیه علیخانی خیلی امیدوار است. می گوید که با دانشجویان پر شر و شوری مانند خودش در زمان جنگ برخورد داشته که عجیب مشتاق دانستن اند و فعالیت و تلاش می کنند تا بیشتر بدانند و بفهمند. وقتی یک راه حل خوب برای انتقال ارزش ها از او می خواهم می گوید: "ما متاسفانه لطمه ای که در این زمینه خوردیم، از کسانی بود که علی رغم ادعایشان خلوص نیت نداشتند. اگر اخلاص در عمل در کسانی که مدعی خدمتگزاری به نظام هستند فراهم شود، مشکلات حل می شود.
گاهی این خلوص را کم می بینیم. تلاش در زمینه های مختلف زیاد است ولی خلوص نیست. جوان ها از کسی درس می گیرند و حرف شنوی دارند که حرف و عملش یکی باشد. لطمه ای که ما خوردیم از این است. عمده جوان ها جذب کسانی می شوند که ادعا ندارند و اثر کارهایشان اینطور ماندگار می شود".
خانم شریعتی هم نظر مشابهی دارد: "من خودمان را مقصر می دانم. ما کار نکنیم دیگران کار می کنند. مرزبندی های اشتباه ما باعث از دست دادن یک قشر شد. در سال های دور، در دوره ما بچه هایی بودند که با بلوز شلوار و آستین کوتاه در کنار ما فعالیت می کردند. ما کم کم اینها را جذب و هدایت کردیم چطور این اتفاق افتاد؟ مقصیر اصلی ما هستیم.
در دوران جنگ در همین شهر خیلی از منافقان دست به عملیات های مختلف از جمله شناسایی و بمب گذاری می زدند. وقتی بچه های سپاه چند تای این ها را دستگیر کردند آوردنشان به مقر ما. در شهر نه زندانی بود و نه دادگاهی. مجبور شدیم آنها را چند روز نگه داریم. دو دختر بودند که مسئولیت نگهداریشان به عهده من بود.
در اتاقی که خودم استراحت می کردم آنها را جا داده بودم. خیلی بدزبان و معاند بودند. ده روز با من زندگی کردند در یک اتاق. با هم غذا می خوردیم و هر کدام مشغول کار خودمان بودیم و وقتی می خواستم بروم بیرون در را قفل می کردم و دوباره عصر یا شب برمی گشتم. بعد از ده روز رفتارشان تغییر کرد و به آن شدتی که شعار می دادند نبودند. آرام شدند.
از اول کاری به کارشان نداشتیم و گذاشتیم خودشان ما را ببینند و بشناسند و بفهمند که تفکراتشان راجع به ما اشتباه بوده. حالا در سطح کلان، اگر به همین شکل و از اول کار اصولی می کردیم، به مشکلات امروز برنمی خوردیم. الان متاسفانه خطر این وجود دارد که نه تنها از آن طرف نیرو جذب کنیم که از صف خودمان هم کم شود و از دستشان بدهیم".
سی سال پیش، همه دوران طلایی عمرشان را صرف پاسداشت این خاک کرده اند و اکنون نیز دغدغه کسانی را دارند که در همان دوره طلایی عمر زندگی می کنند. دلشان به حال نظام و دین و کشور و مردمشان می سوزد و نمی خواهند آن روزها، آدم هایش و خون هایی که ریخته شده بیهوده تباه شود. ای کاش درس بگیریم.
منبع: 24 آنلاین