يکشنبه ۰۹ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۱ تير ۱۳۹۱ - ۱۴:۵۱
/سنگر لبخند/

وقتی جاسم رمبو به اردوگاه آمد

اولش خیال کردم الکی بهش می‏گویند رمبو. اما بعدش که شروع به شیرین‏کاری کرد، فهمیدم حضرت آقا کپی برابر اصل آن بازیگر آمریکایی است.
کد خبر : ۷۱۹۹۳

به گزارش صراط  به نقل از گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، من تا حالا آدم به این باحالی و مؤمن ندیدم. نمازش اصلاً ترک نمی‏شود. بیست و چهار ساعت در حال عبادت و صلوات فرستادن و کمک به این و آن است. عراقی‏ها که هیچ، ما هم ازش راضی راضی هستیم. عجب جوان خوب و باصفاییه. تمیز و مرتب و سر به زیر. به کوچک و بزرگ، چه عراقی و چه ایرانی زودتر از طرف سلام می‏کند و احترام نظامی به جا می‏آورد. سمبل یک اسیر خوب و بی‏دردسره. چکیده منشور ژنو درباره اسراست.

نه اینکه دلم برایش تنگ نشودها، نه! خیلی هم دوست دارم پیش‏مان بماند. اما ترسم از این است که پیش این بعثی‏های بی‏پدر و مادر کافر بماند و اخلاقش فاسد بشود. هر چی نباشد ما امانت‏داریم و دوست دارم وقتی صحیح و سلامت پیش خانواده‏اش برگشت یک ذره هم از تربیت درستش کم نشده باشد. دوست ندارم فحش‏های خواهر و مادر و پاسور و قمار یاد بگیرد. آخر تو که نمی‏دانی، این بعثی‏های هیچی‌ندار، حتی سر شپش‏های سرشان با هم قمار می‏کنند! هر چی بهش‏شان سخت می‏گیریم که بابا قمار خوبیت ندارد، از قدیم گفته‏اند قمارباز، نه قماربر، اما مگر تو آن مُخ‏شان می‏رود؟

چی؟ می‏شناسیش، اصلاً تو ارودگاه خودت بوده، همین جاسم رمبو؟ خب مرد مؤمن زودتر می‏گفتی ما این قدر دروغ نمی‏گفتیم و خودمان را پیش‏ات ضایع نمی‏کردیم. ببین سرهنگ، به خدا حاضرم این جاسم رمبوی درب و داغان را با صد تا بعثی کافر اخلاق سگی تاخت بزنم، نه؟ خب با دویست تا. نه، سیصد تا. به خدا از دستش جان به سر شده‏ام. کم مانده روانی بشوم از دستش. چی؟ با مکافات از دستش خلاص شدی؟ پس بگو این آشیه که تو برایم پختی که نیم متر روغن روش ماسیده.

ای برادر، از کجا بگویم. روز اوّل که به ارودگاه آوردنش فکر کردم از آن سربازان شیرین عقل کم حواس است که به زور کتک و لگد و پس گردنی به سربازی رفته و بعد به خط مقدم فرستادنش و او در یک فرصت مناسب به ما پناهنده شده. دیدم همین که وارد اردوگاه شد، اسرای دیگر همان یک‌کم رنگی که به صورت‌های سیاه سوخته‏شان بود را باختند و یک عزاداری پرمایه به راه انداختند که ای وای، بدبخت و بیچاره شدیم که باز سر و کله جاسم رمبو پیدا شده.

اولش خیال کردم الکی بهش می‏گویند رمبو. اما بعدش که شروع به شیرین‏کاری کرد، فهمیدم حضرت آقا کپی برابر اصل آن بازیگر آمریکایی بی‏پدر و مادر است. نخند که بگویم، خدا چکارت نکند. ای کاش در همان خط مقدم وقتی داشتند اسیرش می‏کردند یک خمپاره تو فرق سرش می‏خورد تا ما به این عذاب الیم دچار نشویم. آن‌طور که از حرف‌های اسرای همشهری یا هم‌گردانی‏اش فهمیدم، در عراق که بوده سر و ته‏اش را که می‏زدند یا در سینماهای بدبو و فکستنی بغداد بوده یا پای ویدیو و تلویزیون فیلم‏های بزن بکش را چهارچشمی نگاه می‏کرده. می‏گویند با این هیکل زهوار در رفته آن‌قدر در باشگاه‏های کاراته و کونگ‏فو کتک خورده که استادان واقعی چین و بروسلی مرحوم این قدر کتک نخورده‏اند.

با شروع جنگ داوطلبانه ثبت‏نام کرده و اصرار می‏کند که همان اول بسم‏اللّه بفرستندش خط‌ مقدم. تو خط‌ مقدم هم زرت و زرت مهمات هدر می‏داده و بیست‌وچهار ساعت روی خاکریز به طرف نیروهای ایرانی شلیک می‏کرده و داد و هوار می‏کرده که باید حمله بکنند و ایرانی‏ها را تار و مار کنند. هر چی فرمانده خط که یک بعثی ترسوی گردن کلفت خاله‏باجی بوده، بهش توپ و تشر و التماس می‏کند که جان جدّت حاجی مقوا از خر شیطان بیا پایین و بگذار این چند صباح زندگی سگی را با خیال راحت به گور برسانیم، تو آن مُخ درِپیتش نمی‏رفته. بعد هم که اسیر می‏شود، آن هم با چه مکافاتی.

اگر بچه‏های آذری لشکر عاشورا، با مشت و لگد و تهدید آرامش نکرده بودند، معلوم نیست چکار می‏کرده. روز اول که جمال مهوش جهانسوزش در اردوگاه ما آفتابی شد، ساعت اول می‏خواسته قاطی آشغال‌های بدبوی پشت کامیون شهرداری فرار بکند که موفق نمی‏شود. از آن به بعد مکافات ما شروع شد. مردک روانی یک بار با یک قاشق چهل متر تونل زده بود، آن هم دور از چشم نگهبان‏ها و عراقی‏های‏ دیگر! اما از شانس خوب ما و بد او، سر از کجا در آورد؟ از چاه فاضلاب پشت توالت‏ها! سه روز تو حمام زیر دوش بود تا بوی گند از بدنش دور شد. بدمصب چهل تا صابون خوش‏بو حروم کرد!

دفعه بعد می‏خواست با یک چوب بلند مثل ورزشکارانی که از مانع می‏پرند، از روی سیم خاردارها بپرد که چوبش شکست و افتاد روی سیم خاردارها که برق سه فاز داشت. تمام موهای بدنش سیخ شده بود و تا یک هفته چشمانش مثل لامپ دویست وات برق می‏زد.

از دستش چه مکافات‏ها که کشیدیم و می‏کشیم. جان مادرت، تو رو به هر کی دوست داری، بیا و مردانگی کن و این کله‌خراب را ببر و جان ما را نجات بده. چی، نمی‏توانی ببریش، برای چی؟ نه بابا. راست می‏گویی. تو خط‌مقدم. اِاِاِ. کشت؟ یعنی همین طور الکی الکی؟ فرمانده‏اش مجروح شد و درد می‏کشید و از دهنش می‏پره که جاسم مرا بکش و راحتم کن و این جاسم بدمصب هم مثل فیلم‏های آمریکایی بهش تیر خلاص می‏زند؟ زکی! پس بگو چرا این قدر فرماندهان بعثی ازش می‏ترسند. ببین سرهنگ می‏گویم یک کاری بکنیم. من حاضرم با مسئولیت خودم ببرمش لب مرز و با یک پس‌گردنی جانانه بفرستمش وردست ننه باباش. به جان سرهنگ شوخی نمی‏کنم، راست می‏گویم. حالا از شوخی گذشته، این جاسم رمبو را در برابر چند تا اسیر بعثی تاخت بزنیم؟ چی نمی‏خواهی؟ جهنم، چهارصد تا اسیر می‏گیرم جاسم را می‏دهم. باشد، جهنم و ضرر، پانصد تا می‏گیرم و جاسم را می‏دهم. باشد، ششصد تا اسیر می‏گیرم و... .