شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۷

چقدر برادران افغانی شبیه ما هستند

تعدادی از میهمانان ایرانی بناست در این همایش بین المللی سخنرانی کنند، اما هیچ کدام از آنها نمی‌دانند زمان این سخنرانی چه وقت است... باید همه ما تمام و کمال حاضر باشیم، تا هر وقت که نامی از ما بردند، برویم بالا و صحبت کنیم...
کد خبر : ۶۸۴۶۹

به گزارش صراط به نقل از خبرآنلاین، «در پایتخت فراموشی» حاشیه‌نویسی بر سفر مشترک محمدحسین جعفریان و بهروز افخمی به کابل و پنجشیر که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده با استقبال مخطبان همراه شد. «از تهران تا کابل، کابل؛ چند ماه پس از خروج طالبان، سمینار آغاز می‌شود، از کوهسنگی تا پارک زرنگار، سفر به پنجشیر، بازگشت به کابل و حکایت آخرین روزها» عناوین فصل‌های این کتاب خواندنی هستند.

جعفریان درباره این کتاب می گوید: «سعی کردم با به تصویر کشیدن کابل پس از آزادی از دست طالبان بر جذابیت آن بیفزایم و به همین خاطر ابایی ندارم که بگویم «در پایتخت فراموشی» بخشی از تاریخ مستند معاصر افغانستان است.»

افخمی نیز درباره کتاب می گوید:«حسین جعفریان از گذشته‌های دور برایم درباره افغانستان سخن گفته بود و مرا به این سرزمین علاقه‌مند کرده بود. خودم هم حکایت‌های طولانی زیادی درباره این سرزمین شنیده بودم و هر آنچه هم که راجع به این سرزمین شاعران و نویسندگان ما می‌نوشتند می‌خواندم و همواره در حال سبک سنگین کردن این بودم که ببینم چطور می‌شود درباره این سرزمین اثری داستانی ساخت. اثری که خود افغان‌ها نیز در ساخت آن نقش داشته باشد. من یاداشت‌های جعفریان را یک گزارش بی‌طرفانه و یک نمونه کامل از ژورنالیزم می‌دانم. آنچه در این کتاب خوانده می‌شود، نمونه عینی همان اتفاقاتی است که برای ما رخ داد و این از نقاط قوت کتاب است.»

در ادامه دو بخش برگزیده از این کتاب را می خوانید:

«... این برادران افغانی از بسیاری جهات شبیه ما هستند. از جمله در برگزاری مراسم و اداره آن! تعدادی از میهمانان ایرانی بناست در این همایش سخنرانی کنند، اما هیچ کدام از آنها نمی‌دانند زمان این سخنرانی چه وقت است. نتیجه آن که در تمام طول دو روز برگزاری جلسات سمینار، باید همه ما تمام و کمال حاضر باشیم، تا هر وقت که نامی از ما بردند، برویم بالا و صحبت کنیم. این خیلی بد است. هم من و هم بهروز افخمی وقتی نگاهی به لیست سخنرانان جلسه عصر می‌اندازیم و از سوی دیگر پرحرفی و روده‌درازی مجری برنامه را در جلسه صبح به یاد می‌آوریم، از خیر برنامه بعد از ظهر گذشته و ترجیح می‌دهیم در اتاق بمانیم. در جلسه صبح با حضور رئیس جمهور و رؤسای احزاب و انبوه میهمانان مهم خارجی، بیش از نصف زمان برگزاری به بلبل زبانی‌های آقای مسعود خلیلی گذشت. شعر خوانی‌ها و ابراز احساسات ایشان و ترجمه اشعار حافظ و مولانا و خودش و پدرش و... در برنامه عصر که این بزرگان نیستند و احتمالأ تمام مراسم به شعرخوانی مسعود خلیلی بدل خواهد شد... و البته دو باره پس از کلی حرف زدن و نقل شعر و خاطره و ... به میهمان و سخنران تذکر خواهد داد که وقت کمی دارد و بیشتر از پنج دقیقه سخنرانی نکنند! نمی‌دانم ساعت چند است که تلفن اتاق زنگ می‌زند. آقای قدسی است. با ناراحتی می‌پرسد: جعفریان صاحب! نمبر [= شماره] اتاق شما چی است؟ می‌پرسم: چرا؟ و کاشف به عمل می‌آید که هم اکنون نام مرا در سالن خوانده‌اند تا بروم و سخنرانی کنم و من در سالن نبوده‌ام. آقای قدسی اصرار دارد که الآن خودم را به سالن برسانم. من معترضانه می‌گویم:‌ آخر برادر بزرگوار! شما نه زمان سخنرانی را به من گفته‌اید و نه از قبل به من اطلاع داده‌اید، نه گفته‌اید احتمال دارد عصر نوبت من باشد، نه. این که نمی‌شود. تقصیر از من نیست، از شماست. بعد هم در برابر اصرار ایشان که الآن به سالن بروم، مقاومت می‌کنم و می‌گویم: الان تا من آماده شوم و به سالن بیایم و آن هم با این هیبت خواب‌آلود، صورت خوشی ندارد. قدسی می‌گوید: اگر الآن نیایید، دیگر وقتی برای صحبت کردن به شما نمی‌دهند!

قدسی شاعر عزیز و مهمتر از آن انسان شریفی است. نمی‌دانم چه جوابی به او بدهم. از این حرفش هم عصبانی شده‌ام و هم خنده‌ام گرفته است. می‌گویم: مهم نیست. فدای سرت... این‌بار با عصبانیت اصرار می‌کند و من به نرمی جواب می‌دهم: باشد؛ بعد در این باره حرف می‌زنیم. تلفن را قطع می‌کنم و دوباره می‌خوابم. شب سر میز شام، همه از ماجرای اعلام نام من برای سخنرانی و غیبتم در سالن حرف می‌زنند. آقای دکتر جنیدی خیلی از این اتفاق ناراحت است. می‌گوید: قبل از اعلام اسم شما، آقای خلیلی چند دقیقه در باره ادبیات و تاریخ و فرهنگ مشترک دو کشور حرف زد و بعد با کلی مقدمه‌چینی از شما دعوت کرد تا برای شعرخوانی و سخنرانی به جایگاه بروید و شما نبودید. نصایح آقای جنیدی تمامی نداشت و البته حق با او بود. یکی از دوستان افغانی مرا به گوشه‌ای می‌برد و می‌گوید: با تمام این اوصاف، برخورد آقای خلیلی پس از آن که متوجه عدم حضور شما در سالن شد، خیلی بد بود. می‌پرسم چرا؟ می‌گوید: او پس از آن که نام شما را خواند و از شما خبری نشد، با بی‌ادبی خطاب به جمعیت گفت: خوب! بهتر شد که من به جای شعر احتمالأ طولانی و خسته کننده ایشان، یک شعر کوتاه و نغز از شاعر دیگری برایتان بخوانم. جالب است! این سمینار یعنی بین المللی است، اما برگزار کننده نمی‌تواند به تو زمان و نوبت سخنرانی‌ات را بگوید. بعد هم کسی که خودش این چنین طولانی و خسته کننده وقت جمع را می‌گیرد، خوشمزگی کرده و به خودش اجازه تمسخر میهمانان را می‌دهد و با تمام این احوال باز آقای جنیدی مرا سرزنش می‌کند! چه می‌شود کرد؟ افغانستان است!»
 
«...یک بار با بالگردی که یکی از خلبان‌های وابسته به مسعود خلبانش بود از تاجیکستان به سمت پایگاهی در شمال افغانستان پرواز می‌کردم. وارد خاک افغانستان که شدیم، جت‌های طالبان به سراغمان آمدند. آن‌ها رد ما را گرفته بودند. همه به شدت ترسیده بودیم. در همین حین خلبان کار جالبی کرد. او که کانال‌های بی‌سیمی معمول ارتش را در زمان کمونیست‌ها می‌دانست، روی یکی از همان فرکانس‌ها رفت. خلبان میگ با عصبانیت پرسید : هو پیلوت! [= هی خلبان!] گپی بزن! کی باشی؟ خوده [= خود را] معرفی کن. خلبان ما صدای خلبان میگ را شناخت. او بعد از آن مخمصه تعریف کرد که خلبان میگ «زبیر» یکی از همکلاس‌های دوره تخصصی خلبانی او در مسکو و از دوستان و همکاران سابقش در ارتش بوده است. در این حال خلبان ما با خنده و مسخره‌بازی چند فحش نثار خلبان میگ کرد و آخر خودش را معرفی کرد:
ـ زبیر! هو مرتکه! مه «گل ممد» استم! گل ممد تخاری!

و طرف هم او را به یاد آورد. آن‌ها هر دو با یک فکر مشترک روی یک فرکانس قدیمی آمده بودند. آخر کار صدای خلبان میگ از بی‌سیم شنیده شد که به خلبان بالگرد ما گفت:
ـ پادر نالت، خودت پُت کو [= لعنت بر پدرت، خودت را پنهان کن] اگر بار دگه پیدا شوی، دَ همی آسمان تنبانته می‌کشم! [= شلوارت را در می‌آورم] دفع شو! [= گمشو]

باری، او به راه خود رفت و ما هم به راه خودمان. هیچ بعید نبود دفعه بعد او و هواپیمایش در دام گل محمد تخاری بیفتند و اتفاقی مشابه رخ دهد. بله! بروز چنین مسائلی سبب شده بود که جهان نتواند از سال‌های درگیری بی‌پایان در افغانستان چیزی بفهمد و آن را درست تحلیل کند. بگذریم! ژنرال آصف دلاور هم بماند برای قسمت بعد!

وقتی این ماجرا را برای بهروز افخمی نقل کردم، از شدت خنده ولو شده بود کف اتاق هتل و تا ساعت‌ها بعد هی یادش می‌آمد و به قهقهه می‌افتاد. آن قدر خندید که به سکسکه افتاد و دوا و درمان هم نتیجه نداد و تا دو روز بعد گرفتارش بود!» 

این کتاب خواندنی با قیمت 7500 تومان منتشر شده است.

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهر‌ها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، می‌توانند تلفنی سفارش خرید بدهند.

نظرات بینندگان
افغاني
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۶:۳۷ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
۱
۰
چه دروغي...
تمام عالم و آدم ميدونن كه طالبان جت نداشت اونم از نوعش ميگ هه هه.
ناشناس
|
Netherlands
|
۲۱:۲۱ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
۰
۰
به خاطر اینکه یک ملت هستیم در دو کشور