جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۲

زندگی سیاه زنی که به ناچار با برادر شوهر سابقش ازدواج کرد

کد خبر : ۶۵۷۸۵۵

به گزارش صراط وقتی شوهر معتادم به کارتن خوابی رسید که دیگر نتوانستم این شرایط را تحمل کنم،  از او طلاق گرفتم اما آزارهای برادرشوهرم برای گرفتن سرپرستی فرزندانم آغاز شد تا حدی که با گریه و التماس از او می خواستم فرزندانم را از من جدا نکند، این بود که به ناچار با برادر شوهرم ازدواج کردم اما …

به گزارش روزنامه خراسان، زن 38 ساله با بیان این که فقط 4 ماه از ازدواج دومم می گذرد اما آن قدر سختی کشیده ام که این روزها برایم 40 سال گذشته است، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:17سال بیشتر نداشتم که با پسر یکی از دوستان خانوادگی پدرم ازدواج کردم. آن زمان پدرم تراشکاری داشت و افراد زیادی به منزل ما رفت و آمد می کردند به همین خاطر هم پدرم به همه دوستانش اعتماد می کرد. خلاصه زندگی مشترک من و «پویا»درحالی آغاز شد که خیلی زود فهمیدم او به مواد مخدر اعتیاد دارد و سرکار هم نمی رود. در اوایل زندگی پدر «پویا»مخارج ما را می پرداخت اما چند ماه بعد او هم کمک های مالی اش را قطع کرد. در این شرایط همسرم دوستان معتادش را به منزل دعوت می کرد تا این گونه از مواد مخدر آن ها استفاده کند ولی مقدار مصرف او به حدی بود که حتی پولی برای خرید مایحتاج روزانه هم نداشتیم. به همین خاطر من سرکار می رفتم ولی او همه درآمدم را صرف خرید مواد مخدر می کرد و اگر پولی به او نمی دادم به شدت کتکم می زد!

کار به جایی رسید که او برای تامین هزینه های اعتیادش لوازم منزل را می فروخت و مرا نیز به خاطر باردارنشدنم سرزنش می کرد. آن قدر تحقیر شدم تا این که خانواده اش از طریق اهدای اسپرم ،مرا وادار کردند تا باردار شوم. بالاخره در یکی از همین روزها دوقلو باردار شدم. آن ها تصور می کردند در صورتی که من فرزندی به دنیا بیاورم،«پویا»هم اعتیادش را ترک می کند و پای‎بند زندگی اش می شود اما بعد از تولد فرزندانم او نه تنها مواد مخدر را ترک نکرد بلکه به کارتن خوابی تبدیل شد که وضعیت اسفباری داشت. در این شرایط به ناچار از او طلاق گرفتم تا فرزندانم روزهای تلخ را تجربه نکنند ولی برادرشوهرم اجازه نمی داد فرزندانم را با خودم بیرون ببرم!

خانواده اش هم از ترس این که نوه هایشان زیر دست ناپدری بزرگ نشوند مرا در خانه حبس می کردند و آزارم می دادند تا حدی که «پیمان»(برادرشوهرم) دوقلوها را با خودش می برد و چند روز مرا از دیدار آن ها منع می کرد؛ به گونه ای که به گریه  و التماس می افتادم و بالاخره او با شرط و شروطی فرزندانم را به خانه باز می گرداند.

در این وضعیت تاسف بار،خانواده«پویا» مرا مجبور کردند تا با «پیمان» ازدواج کنم. من هم برای فرار از آزار و اذیت های آنان،چاره ای جز ازدواج پیدا نکردم و بدین ترتیب به عقد«پیمان»درآمدم ولی این آزار و اذیت ها پایانی نداشت. او تصاویر زشت و زننده ای از زنان غریبه ای را که با آنان رابطه داشت به من نشان می داد و وادارم می کرد تا مانند آن ها رفتار کنم و یا مانند آن ها لباس بپوشم! به همین خاطر به انواع بیماری های مختلف مبتلا شدم ولی باز هم پیمان همچنان به رفتارهای زشت خود ادامه می دهد. اکنون که فقط 4 ماه از ازدواجم با او گذشته است گویی 40 سال رنج و سختی را تحمل کرده ام؛ اما ای کاش …

دستورات ویژه سرگرد آبکه(رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد)در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری ادامه یافت.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 
برچسب ها: داستان زندگی