پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ فروردين ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۴

پلیس شهیدی که دوست داشت مدافع حرم شود

پلیس شهیدی که دوست داشت مدافع حرم شود
همیشه می‌گفت من جانم را فدای رهبر می‌کنم. ما هر چی داریم از رهبرمان داریم. هر وقت رهبر در تلویزیون سخنرانی می‌کرد از اول تا آخر گوش می‌کرد. می‌گفت؛ ان‌شاءالله خدا از عمر ما کم کند و به عمر رهبر بیفزاید.
کد خبر : ۶۱۸۷۵۳
به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از روزنامه جوان، شهید موسی نوروزی متولد ۲۰ خرداد ۱۳۷۷ در استان کهگیلویه و بویراحمد بود. در جوانی به عضویت فراجا درآمد و در تأمین امنیت کشورمان نقش ایفا کرد. او که علاقه زیادی به حضور در نیروی انتظامی داشت، سال ۱۴۰۰ به استان سیستان و بلوچستان اعزام شد و پس از مدتی حضور در این خطه مرزی، درچهارمین روز از آبان ۱۴۰۰ در درگیری با اشرار در دلگان به شهادت رسید. وقتی با علیرضا نوروزی پدر شهید همکلام شدیم. می‌گفت پسرم شبیه شهدا شده بود. سخن این پدر شهید ما را به یاد کلام شهید آوینی می‌اندازد که می‌گفت: «شهادت لباسی تک سایز است که باید خودمان را هم اندازه آن کنیم». 
 
 زاده روستای تل سربیشه
علیرضا نوروزی شاید هیچ‌گاه تصورش را نمی‌کرد که روزی بخواهد راوی سیره و سبک زندگی دردانه خانه‌اش باشد که رخت شهادت به تن کرد و افتخار خانواده‌اش شد. اما پدر کنارمان می‌نشیند و از شهید موسی نوروزی می‌گوید: پسرم موسی متولد ۲۰ خرداد ماه سال ۱۳۷۷ بود. ما اهل روستای ده‌تل سربیشه از توابع بخش دیشموک استان کهگیلویه و بویراحمد هستیم. موسی دو خواهر و دو برادر دیگر هم داشت و پسر بزرگ خانواده بود. خیلی به من وابسته بود. یکی از آرزو‌های دوران کودکی‌اش این بود که پلیس شود. این را بار‌ها و بار‌ها به ما گفته بود. می‌گفت می‌خواهم پلیس شوم و به مردم خدمت کنم.
 
 مهربان و دلسوز
پدر شهید موسی نوروزی به ویژگی‌های شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «پسرم با دوستانش مهربان بود. این مهربانی را در رابطه با خواهر و برادر‌های کوچک‌تر از خودش هم داشت. کاش می‌توانستید درباره شاخصه‌های اخلاقی موسی با بستگان و هم محلی‌های‌مان صحبت کنید. من اگر از او برایتان بگویم شاید تعریف باشد، اما آن‌ها می‌دانند که موسی بسیار دلسوز، مهربان و خوش اخلاق بود. 
 
 از سربیشه تا تهران
 محل درآمد ما از راه کشاورزی و دامداری است. موسی وقتی کوچک بود گاهی همراه من به ییلاق قشلاق می‌آمد. تا مقطع راهنمایی درروستای خودمان درس خواند، اما برای تحصیل در دوره دبیرستان به شهر دیشموک رفت. 
 
آن روز را از یاد نمی‌برم که خبر قبولی‌اش را در دانشگاه مهندسی مکانیکی شیراز برایم آورد. موسی دو سه ماهی به دانشگاه شیراز رفت و چند ترم هم آنجا درس خواند. گویا زمان انتخاب رشته دانشگاه افسری نیروی انتظامی را هم انتخاب کرده بود. چندی بعد با خبر قبولی‌اش در دانشگاه نیروی انتظامی بهت‌زده‌مان کرد. موسی خیلی دوست داشت وارد ناجا بشود. برای همین برای انجام معاینات و آزمون‌های مربوطه راهی تهران شد. من هم که تاب جدایی از او را نداشتم همراهی‌اش کردم و با هم به تهران آمدیم. 
 
 سیل سیستان و انفاق حقوق
او در ادامه می‌گوید: «پنج شب در تهران ماندیم. بعد از اتمام کار‌ها برگشتیم و کمی بعد خبر پذیرشش را به ما دادند. موسی از خانه‌ام رفت تا در لباس نظامی به کشورش و مردم خدمت کند. او از همان دوران کودکی دنبال همین بود. خوشحال بودم که به خواسته‌اش رسید، اما نمی‌دانستم که او طالب شهادت در این مسیر بود. رفت و آمدن‌هایش به روستا کم شده بود و وقتی به مرخصی می‌آمد چند روزی می‌ماند و بعد راهی می‌شد. هر باری که می‌آمد با لباس معمولی و ساده در روستا حاضر می‌شد.

می‌گفت نمی‌خواهم مردم فکر کنند که دنبال دیده شدن هستم و خدایی ناکرده جوانان روستا دلشان بخواهد پوشش‌شان مانند من باشد و نتوانند. اهل رعایت بود و به همه این موارد توجه داشت. مردمداریش زبانزد بود. موسی خیلی خوب بود. هیچ وقت حرفی نزد که من و مادرش ناراحت شویم. همیشه دست من را می‌بوسید. من خیلی به ایشان وابسته بودم. با هم رفیق بودیم. اخلاق و رفتارش در خانه و با مردم خوب بود. رفتار خدا پسندانه‌ای داشت. در ماه محرم و ماه مبارک رمضان فعالیت‌های زیادی داشت و در مراسمات شرکت می‌کرد. در ماه رمضان تا سحر به عبادت می‌پرداخت و ما را برای سحری خوردن بیدار می‌کرد. پسرم اهل ایمان بود. پاک و منظم بود و زندگی ساده‌ای داشت. با خلوص نیت لباس نظامی را به تن کرد و خالصانه هم جهاد کرد. 
 
تا زمانی که در حال تحصیل بود، اگر فرد نیازمندی را می‌دید یا فردی که نیاز به کمک دارد، بی‌درنگ به او کمک می‌کرد.
 
بعد از شهادتش فرمانده ایشان برایم تعریف کرد که وقتی سیستان و‌بلوچستان سیل آمده بود مردم در شرایط خوبی نبودند، موسی حقوق دو ماهش را آورد و گفت این را برای کمک به سیل زده‌ها آورده‌ام. بعضی مواقع خودش کیسه برنجی یا کیسه قندی تهیه می‌کرد و به در خانه افراد کم‌برخوردار منطقه می‌برد. دغدغه آن‌ها را داشت. 
این روز‌ها وقتی خلقیات او را با خودم مرور می‌کنم، می‌بینم موسی چقدرشبیه شهدایی بود که ما پیش از این از آن‌ها شنیده بودیم و نمی‌دانستیم که او هم روزی به این مقام خواهد رسید. 
 
 دلگان سیستان و بلوچستان
شهید موسی چند سالی در دانشگاه افسری نیروی انتظامی امین تهران تحصیل کرد. بعد از فارغ‌التحصیل شدن به سیستان وبلوچستان مأمور شد و دو سال در آنجا خدمت کرد. پدرش می‌گوید: «مدت زمان زیادی نمانده بود که مأموریتش را در سیستان وبلوچستان به اتمام برساند و به استان کهگیلویه و بویراحمد برگردد که شهادت نصیبش شد. آن طور که همرزمان و دوستانش از چگونگی شهادتش برایم روایت کردند متوجه شدیم که در یکی از مأموریت‌ها در شهر دلگان با اشرار درگیر شده و به شهادت رسیده است. 
 
 تصور شهادت
پدر شهید در ادامه از آرزوی شهادت فرزندش می‌گوید: «می‌توانستم میل به شهادت را در رفتار و کردار موسی مشاهده کنیم. اما شاید به خاطر رعایت حال خانواده، کمتر از شهادت می‌گفت. اما مرتبه آخر که می‌خواست برود رو به من کرد و گفت بابا این دنیا هیچی نیست. این دنیا دارفانی است. تا می‌توانی خوبی کن و دستگیر دیگران باش. می‌گفت خوبی‌هایت را و هر سختی که در راه تربیت من کشیده‌ای جبران می‌کنم. 
 
 یکی از دوستان صمیمی‌اش در تهران شهید شده بود و موسی خیلی دلتنگ او می‌شد. می‌گفت، ان‌شاء‌الله تا سالروز شهادت دوستم نشده من هم به او ملحق می‌شوم. موسی سه ماه بود که ازدواج کرده بود. لحظه خداحافظی به همسرش گفته بود برایم دعا کن که من هم شهید شوم. روز آخر که می‌خواست به سیستان برود من در خانه نبودم مادرش می‌گفت وقت رفتن موسی جلوی خانه ایستاد و خانه را نگاه کرد. بعد خواهران و برادرانش را دید و سوار ماشین شد. همه حواسم به رفتار موسی بود، چند باری برگشت از پشت شیشه ما را نگاه کرد. دستش را تکان داد و رفت. دو هفته بعد از آن بود که به شهادت رسید. دوستانش می‌گفتند قرار بود چهارشنبه به مرخصی بیاید. 
 
 صوت ماندگار
همان شبی که به شهادت رسید، با ایشان تماس گرفتم. ساعت ۱۱ بود گفتم چطوری؟ خوبی پسرم، گفت بابا من الان در مأموریت هستم، خودم با شما تماس می‌گیرم. هنوز هم صدایش در گوشم است. گفت زنگ می‌زنم و دیگر تماس نگرفت. 
 
در انتظار تماس ایشان تا خود صبح بیدار ماندم. ساعت ۱۱ صبح جلوی خانه نشسته بودم. حال عجیبی داشتم. در همین حین بود که یک نفر زنگ زد و گفت حاج آقا نوروزی؟! گفتم بله گفت شما پدر موسی هستید؟ گفتم بله گفت پسرتان در درگیری با اشرار تیر خورده به سینه‌اش برایش دعا کنید. می‌دانستم که این خبر شهادت موسی بود نه مجروحیتش. برای همین موضوع را با مادرش و بچه‌ها در میان گذاشتم. حال و احوال همه بهم ریخت. خانه لحظاتی بعد پر شد از همسایه‌ها که آمده بودند برای تسلی خاطر ما. امیدوارم هیچ کس داغ عزیزش را نبیند. اما اگر این داغ در راه کشور، در راه امنیت و حریم جمهوری اسلامی باشد تحملش راحت‌تر خواهد شد. مراسم تشییع پسرم خیلی شلوغ بود. همه آمده بودند مردم استان، مسئولان و همه آن‌هایی که به شهدا ارادت داشتند. 
 
وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید پسرم خیلی بی‌تابی کرد. می‌گفت چه خوب که انسان در راه اسلام جان خود را تقدیم کند. در راه اعتلای نظام و امنیت کشور. به حال شهدا غبطه می‌خورد. می‌گفت من هم دوست دارم شهید شوم. می‌گفت کاش بشود در راه دفاع از حرم بروم. می‌خواهم هر کاری که از دستم بر می‌آید انجام بدهم. همیشه می‌گفت من جانم را فدای رهبر می‌کنم. ما هر چی داریم از رهبرمان داریم. هر وقت رهبر در تلویزیون سخنرانی می‌کرد از اول تا آخر گوش می‌کرد. می‌گفت؛ ان‌شاءالله خدا از عمر ما کم کند و به عمر رهبر بیفزاید. 
 
 رفیق شهید
پدر شهید علیرضا نوروزی در پایان می‌گوید: نبودن‌هایش دلتنگم می‌کند، گاهی گریه می‌کنم، اما با دیدن بچه‌های دیگرم، کمی آرام می‌شوم. ولی جای پسرم همیشه در قلبم ماندگار است. وقتی به راهی که در آن گام برداشته و عاقبت بخیری که نصیبش شده فکر می‌کنم آرام می‌گیرم. 
 
همیشه پنج‌شنبه و جمعه سر مزارش می‌روم. نماز می‌خوانم چند روز پیش هم خوابش را دیدم. او درکنار من و در طول زندگی با من است. وقتی درخواستی از او می‌کنم و کمکی می‌خواهم، یاری‌ام می‌کند. دوستان و رفقایش هم وقتی مرا می‌بینند یا زمانی که تماس می‌گیرند از حوائجی که به کمک شهید اجابت شده برایم روایت می‌کنند.