جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۰:۱۹

شوخی احمد کاظمی و حسین خرازی در نزدیکی خرمشهر

شوخی احمد کاظمی و حسین خرازی در نزدیکی خرمشهر
رژیم بعثی عراق متوجه رخنه در خطوط رزمندگان در نزدیکی خرمشهر شد. یک مرتبه عراقی‌ها با ۸۰ تانک و نفربر به سمت آن خطوط حرکت کردند، اما چه سرنوشتی در انتظار آن‌ها بود؟
کد خبر : ۶۰۸۹۹۱

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از فارس، روز دوم عملیات بیت‌المقدس ناگهان بیسیم صدایش درآمد. احمد کاظمی پشت بیسیم بود با صدای بلند و هیجان خاصی خطاب به سردار رشید گفت: رشید! رشید! احمد. آقا رشید، گوشی را برداشت. کاظمی گفت: رشید! من محدوده‌ای را که قرار بود پوشش بدهم، پوشش دادم، اما حسین خرازی نیامده با من الحاق کند. من پنج کیلومتر را پوشش دادم به حسین بگو به من الحاق کند!

رشید گفت: باشد به او می‌گویم. ۲ دقیقه بعد دوباره با بیسیم تماس گرفتند. حسین خرازی بود: رشید! رشید! حسین. رشید گفت: بله! خرازی گفت: محدوده‌ای که قرار بود در پشت جاده ‌آسفالت پوشش بدهم را پنج کیلومتر پوشش داده‌ام. به احمد بگو بیاید به من الحاق کند! سردار رشید هم گفت: باشد.

وقتی سردار رشید مختصات را بررسی کرد، دید، ظاهراً آن‌ها هر کدام یک مقدار آن طرف‌تر رفتند و از آن‌ها خواست که یک مقدار جایشان را تغییر دهند تا الحاق به درستی انجام شود.‌ چند بار حسین خرازی و احمد کاظمی با رشید تماس گرفتند و هیچ کدام از موضعشان کوتاه نیامدند و حاضر به تغییر مکان نیروهایشان نشدند. زمان همان طور می‌گذشت و رشید هم نگران نیروها بود. بعد از مدتی خبر آمد که عراق پاتک زده و شکست خورده است.

شیطنت‌های ۲ فرمانده آزادسازی خرمشهر

این در حالی بود که عراقی‌ها از طریق شنود بیسیم‌ها متوجه رخنه بین این ۲ یگان شدند. بنابراین یک گردان سوار زرهی ۵۰۰ نفره همراه با تانک و نفربر راهی آن نقطه کردند تا اینکه در عملیات رمضان راز این ماجرا آشکار شد. ۲ ماه بعد در عملیات رمضان وقتی جلسه قرارگاه تمام شد، حسین خرازی، احمد کاظمی، شهید ردانی‌پور و مرتضی قربانی تصمیم گرفتند بازدیدی از منطقه عملیات فتح‌المبین داشته باشند. 

در طول مسیر احمد از خاطرات کردستان و مجروحیتش می‌گفت. بعد رو به محسن  رخصت‌طلب راوی دفاع مقدس کرد و گفت: محسن! در عملیات بیت‌المقدس پیش رشید  بودی؟ یادت هست بین من و حسین الحاق نشده بود و ما با هم دعوا داشتیم و رشید هم تلاش می‌کرد ما را به هم وصل کند؟

او گفت: بله به خوبی یادم هست! گفت: ما پشت جاده اهواز ـ خرمشهر نیروها را چیدیم، سنگر درست کردیم و مستقر شدیم، حسین هم با نیروهایش رسیده و به ما پیوسته بود. ۲ نفری کنار هم سوار جیپ بودیم، تصمیم گرفتیم رشید را اذیت کنیم. من بیسیم را برداشتم گفتم: حسین نیامده، حسین هم بیسیم را برداشت و گفت: احمد نیامده و ۲ ساعت رشید را اذیت کردیم.

پدرسوخته‌ها می‌خواستند مرا اذیت کنند

همین طور که رشید را اذیت می‌کردیم، یک مرتبه دیدیم عراقی‌ها با ۷۰، ۸۰ تانک و نفربر دارند به سمت ما می‌آیند. هر کدام به فرمانده گردان‌هایمان گفتیم هیچ کس تیراندازی نکند. نزدیک ۲ هزار رزمنده در این ۱۰ کیلومتر سنگر گرفته بودند. از این طرف عراقی‌ها می‌آمدند و از آن طرف هم ما سر به سر رشید می‌گذاشتیم. متوجه شدیم که عراقی‌ها فکر می‌کنند اینجا رخنه واقعی است. عراقی‌ها در ۱۰۰ متری ما ایستادند. ما هم آن‌ها را زیر نظر داشتیم. به همه گفتیم دراز بکشند تا عراقی‌ها آن‌ها را نبینند، عراقی‌ها باز هم پیشروی کردند و تا ۵۰ متری ما رسیدند. وقتی مطمئن شدند که هیچ کسی نیست، سوار تانک و نفربرهایشان شدند و با سرعت به سمت جاده آسفالت و خاکریز آمدند.

در این هنگام به رزمنده‌ها اعلام حمله کردیم. بچه‌ها از خاکریز بیرون آمدند و عراقی‌ها را زدند. بسیاری از تانک و نفربرها را سالم به غنیمت گرفتیم و بعد از آن دوباره رزمنده‌ها به پشت خاکریز بازگشتند.

رخصت‌طلب بعدها کار این ۲ فرمانده را برای سردار رشید تعریف کرد. سردار رشید وقتی اصل ماجرا را شنید، از همان تکه کلامش استفاده کرد و گفت: پدرسوخته‌ها می‌خواستند مرا اذیت کنند!