جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ آذر ۱۴۰۱ - ۲۳:۰۴

سخت بود، اما از دختر یکساله‌اش گذشت

سخت بود، اما از دختر یکساله‌اش گذشت
شهید فصیحی، خیلی مهربان و دلسوز بود. در آن دوران، واقعاً به من محبت می‌کرد. بدون اینکه دلم خوراکی یا میوه‌ای بخواهد، خودش می‌خرید که مباد من دلم از این چیز‌ها بخواهد.
کد خبر : ۶۰۴۱۶۵

به گزارش پایگاه خبری صراط به نقل از روزنامه جوان، شهید حسین فصیحی دستجردی در حالی که دختری یک ساله داشت عازم جبهه شد. گریه‌ها و بی‌تابی‌های دختر خردسالش هنگام اعزام مانع نشد تا او عزمش را برای حضور در جبهه از دست بدهد. حسین ۱۲ روز بعد از دومین اعزامش به شهادت رسید و پیکر مطهرش ۱۲ سال بعد به خانه بازگشت. گفت‌وگوی ما با عزت زاغیان همسر شهید، مروری بر مجاهدت‌های یکی دیگر از شهدای دفاع مقدس است. 

 
برای ورود به گفتگو درباره نحوه آشنایی‌تان با شهید بگویید؟ 
من و شهيد فصيحي با هم نسبت فاميلي داشتيم. پدرم و مادر شوهرم، پسرعمو، دخترعمو هستند. اهل دستجرد اصفهان. البته خانواده‌ام از قديم در روستاي ديگري به نام «اُزوار» اصفهان ساكن هستند. آن زمان خانواده همسرم هم در دستجرد زندگي مي‌كردند، اما حسين به خاطر كارش در تهران ساكن بود. من قبل از وصلت با حسين او را نديده بودم. حتي زماني هم كه براي خواستگاري‌ام آمد، او را نديدم. قديم دختر و پسرها حياي زيادي داشتند و مثل حالا مرسوم نبود هنگام خواستگاري به اتاق جداگانه بروند و حرف بزنند.
 
هنگام ازدواج شما چند ساله بودید؟
من ۱۶ سالم بود که یک شب چند نفر از طرف خانواده حسین برای خواستگاری به خانه‌مان آمدند. آن شب وقتی پدرم از موضوع خواستگاری با خبر شد، مادرم را در جریان گذاشت. مادرم هم از پدر خواست موضوع را با من در میان بگذارد و نظر من را جویا شود. آن شب حسین همراه کسانی که به خواستگاری آمده بودند، نبود تا اینکه مقدمات کار انجام شد و مدتی بعد من برای اولین بار او را سر سفره عقد دیدم. خیلی خجالت می‌کشیدم هم صحبت شویم تا اینکه سه روز بعد از مراسم عقد به خانه‌مان آمد و دو روز مهمان ما بود. در همان دو روز همراه حسین و خواهر زاده‌ام برای زیارت به زینبیه اصفهان رفتیم. وقت نهار در زینبیه، خواهر زاده‌ام از من خواست سر سفره کنار حسین بنشینم، اما من خجالت می‌کشیدم. به او گفتم اگر مرا تنها بگذاری اصلاً غذا نمی‌خورم. به هر حال بعد از آن حسین به تهران برگشت و دوران عقد شش ماهه ما هم سپری شد تا اینکه ۱۸ فروردین سال ۱۳۵۹ ازدواج کردیم و در یکی از اتاق‌های خانه برادر شوهرم در میدان قیام تهران زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. ثمره این زندگی، یک دختر بود که خداوند در سالروز ازدواج‌مان در ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۰ به ما عطا کرد. 
 
خصوصیات اخلاقی شهید را در زندگی مشترک‌تان چطور دیدید؟
شهید فصیحی، خیلی مهربان و دلسوز بود. در آن دوران، واقعاً به من محبت می‌کرد. بدون اینکه دلم خوراکی یا میوه‌ای بخواهد، خودش می‌خرید که مباد من دلم از این چیز‌ها بخواهد و خجالت بکشم به ایشان بگویم. هر وقت از سر کار می‌آمد، در کار‌های خانه کمک حالم بود. البته، چون کارگر بود، خیلی در خانه نبود. از صبح تا شب در مغازه‌های مردم برای یک لقمه نان حلال زحمت می‌کشید. ولی همان ساعات کمی هم که کنارم بود کمک حالم می‌شد و مراقب من و امانتیمان بود. زمانی که دخترمان به دنیا آمد، خدا را شکر می‌کرد و از اینکه فرزندمان را در آغوش می‌گرفت بسیار خوشحال بود. 
 
از چه زمان تصمیم به حضور در جبهه گرفت؟
وقتی دخترمان راضیه را حامله بودم، قصد داشت برای اعزام به جبهه ثبت نام کند، اما با اصرار‌های من و اطرافیان این کار را به تأخیر انداخت تا زمان مناسب‌تری برود. بعد از اینکه دخترمان متولد شد و سه، چهارماهه شد به جبهه رفت. 
 
سخت‌تان نبود؟ در یک شهر غریب و با یک بچه کوچک، چه شد که رضایت دادید؟
وقتی برای جبهه ثبت نام کرده بود به من گفت که از طرف مسجد محل برای امضای رضایتنامه به در خانه می‌آیند. یک روز جمعه در آشپزخانه مشغول بودم که حسین وارد شد. خیلی خوشحال بود، علت خوشحالی‌اش را که سؤال کردم گفت یک نفر از مسجد حضرت ابوالفضل (ع) برای رضایتنامه آمد که خودم امضا کردم و به شما نگفتم بیایید امضا کنید. من گفتم راضی نیستم مرا با یک بچه کوچک تنها بگذارید. حسین گفت که شما خدا را دارید. آدم تا خدا را دارد، هیچ کس نمی‌تواند حرفی بزند. در نهایت برای رضای خدا راضی شدم که برود. 
 
مجدد باز هم اعزام شد؟
بعد از اعزام اول به مرخصی آمد، اما دو ماه که گذشت گفت قصد اعزام دوباره دارد. از حسین خواستم من را با یک بچه کوچک در شهر غریب تنها نگذارد. گفتم نمی‌خواهم تنها بمانم. برایم خیلی سخت است. اصرار داشتم بماند، اما گفت شما چه اصرار کنید و چه نکنید من می‌روم. گفت که خواب آقا امام زمان «ارواحنا له الفداه» را دیده که او را دعوت کرده است. در واقع دعوت امام را اجابت کرد و به قافله شهدا ملحق شد. سخت بود، اما از همسر جوان و دختر یکساله‌اش گذشت. 
 
گویا ایشان در عملیات فتح خرمشهر هم حاضر بودند و همان جا به شهادت رسیدند؟
از دومین اعزام حسین به جبهه ۱۲ روز می‌گذشت که مصادف شد با آزاد‌سازی خرمشهر و بعد هم خبر شهادتش را در همین عملیات آوردند. حسین قبل از آزاد‌سازی خرمشهر با خانه تماس گرفت تا وقوع عملیات را به ما خبر بدهد. اما آن روز من خانه نبودم. رفته بودم امام‌زاده یحیی (ع) در محله ۱۵ خرداد تا نذرم را ادا کنم. آنگونه که به من خبر دادند، حسین در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر حضور داشت. فردا شبش دشمن پاتک می‌کند. حسین جزو نیرو‌های خط شکن بود که برای مقابله با پاتک دشمن داوطلب می‌شود و به همراه ۱۰ الی ۱۲ همرزمش به خط می‌زنند و همه به شهادت می‌رسند؛ و پیکرشان مفقود ماند؟
 
بله، یکی از همرزمان حسین که از کسبه بازار بود بعد از شهادت حسین برایمان تعریف کرد که قبل از عملیات، وقتی با حسین خداحافظی کردیم، مشخص بود به شهادت می‌رسد. حالاتش این را نشان می‌داد. در جریان عملیات با اصابت خمپاره به پهلویش به شهادت رسیده بود. پیکرش را بردیم زیر یک درخت نخل گذاشتیم تا بتوانیم بعد عملیات به عقب منتقل کنیم، اما دشمن حمله کرد و ما نتوانستیم پیکر حسین و دیگر شهدا را به عقب بیاوریم. 
 
چه مدت چشم انتظار بودید؟
من بعد از شهادت حسین، ۱۲ سال منتظر آمدن پیکر پاکش بودم. هر زمان که اعلام می‌کردند شهید آوردند در مراسم تشییع پیکر مطهر شهدا شرکت می‌کردم و حتی به معراج شهدا می‌رفتم و در کار‌های شهدا کمک می‌کردم. سری آخری که به تشییع شهدا رفتم، کنار یکی از خودرو‌های حامل تابوت‌ها متوجه شدم دیگر نمی‌توانم حرکت کنم. همانجا ایستادم، پاهایم قدرت حرکت نداشت. به دلم افتاد پیکر همسر شهیدم در یکی از همین تابوت‌ها قرار دارد. یکی از همشهری‌ها هم همراهم بود. گفت چرا ایستاده‌ای؟ گفتم فکر کنم پیکر حسین در این ماشین است، هر کار می‌کنم نمی‌توانم جلوتر بروم. گفت که عِلم غیب داری؟ گفتم اطمینان دارم حسین برگشته است. بعد از مراسم به خانه برگشتم. نزدیک غروب خواهر شوهرم زنگ زد و پرسید کجا بودی؟ گفتم پیکر حسین آمده است، برای تشییع شهدا رفته بودم. گفت که از کجا می‌دانی پیکر حسین آمده است؟ گفتم جلوی یکی از تریلی‌ها که رسیدم هر کاری کردم که بروم نمی‌توانستم، انگار یکی مرا آنجا نگه‌داشته بود و نمی‌گذاشت حرکت کنم. 
 
چطور یقین حاصل شد که پیکر ایشان همراه آن کاروان شهداست؟
وقتی پیکر شهید پیدا شد، پلاکش همراهش بود. اما تا زمان تشییع به ما خبر نداده بودند که ایشان شناسایی شده است. یعنی هنوز بررسی دقیق نکرده بودند، ببینند این پلاک متعلق به کدام رزمنده است. فردای آن روز تلفن منزل‌مان مدام زنگ می‌خورد و می‌دیدم اهالی خانه پچ‌پچ می‌کنند، ولی به من حرفی نمی‌زنند. به برادرم گفتم پیکر حسین را آوردند؟ برادرم گفت نه! چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ تو از کجا می‌دانی؟ که ماجرای تشییع را برایش گفتم و این طور بود که خبر بازگشت شهید دهان به دهان چرخید تا به من هم رسید. 
 
دخترتان موقع شهادت بابا چند سالش بود؟
آخرین بار که حسین خداحافظی کرد و به جبهه رفت. دخترمان راضیه یک ساله بود. خیلی گریه می‌کرد و اجازه نمی‌داد پدرش از خانه بیرون برود. وابستگی زیادی به پدرش داشت. بعد از رفتن پدرش، هر کار می‌کردیم بچه آرام نمی‌گرفت. از بس گریه‌های جانسوز می‌کرد، خواهر شوهرم می‌گفت طاقت دیدن اشک‌های این بچه را ندارم. بزرگ‌تر هم که شد و پیکر پدرش را آوردند، تا چند وقت بهانه‌گیری می‌کرد و مدرسه نمی‌رفت و می‌گفت چرا من باید این طور باشم و بابا نداشته باشم؟ گاهی که خیلی دلتنگ پدرش می‌شد، غذا نمی‌خورد و اگر یک جایی مهمانی دعوت می‌شدیم، همراه من نمی‌آمد. می‌گفتم چرا نمی‌آیی؟ می‌گفت وقتی به مهمانی می‌رویم و می‌بینم بچه‌هایشان بابا، بابا می‌کنند، من یاد بابام می‌افتم و غصه‌ام می‌گیرد که بابا ندارم. برای همین به مهمانی نمی‌آیم. این را هم بگویم همه فامیل الحق خیلی نسبت به من و فرزندم محبت داشتند و هر چه برای فرزندانشان می‌خریدند برای بچه من هم می‌خریدند و نمی‌گذاشتند که بچه من از نظر مال دنیا کمبودی داشته باشد. اما خوب هر کار هم می‌کردند آخر سر دخترم بهانه جای خالی پدرش را می‌گرفت و هیچ کس نمی‌توانست این خلأ بزرگ زندگی دخترم را برایش پر کند.