"صراط" - سرویس فرهنگی/ اگر علي اكبر شيرودي را اسطوره بناميم، سخني به گزاف نيست. مردي كه قواعد رايج نظامي را پشت سرگذاشت و با شجاعت و تدبير نشان داد كه مي توان مرزهاي از پيش تعيين شده را شكست. نوشتن از مردي كه ركورد بيشترين پرواز و عمليات را با بالگرد در اختيار دارد، ساده نيست و كلمات قادر به بيان تمام ابعاد شخصيت او نيست.
اما؛ آب دريا را اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگي بايد چشيد! و از همين رو بود كه به مناسبت سالگرد شهادتش (هشتم ارديبهشت) به سراغ همسر او رفتيم تا اندكي از اين درياي بيكران را به تصوير بكشيم. سه دهه از پرواز جاودانه علي اكبر مي گذرد اما هنوز هم وقتي نام او را بر زبان مي آورد، مي توان ردپاي عشق را به راحتي لابه لاي كلمات جست. از شهيد شيرودي دو يادگار به جا مانده است؛ يك دختر و يك پسر. چندي است كه يك نوه هم به اين خانواده اضافه شده و زندگي را براي آنان بسي شيرين تر كرده است. آنچه مي خوانيد گفت و گوي ما با خانم شهناز شاطرآبادي است.
لطفا بفرماييد چطور با شهيد شيرودي آشنا شديد؟
- سال 57 عروسي خواهر كوچك ترم بود. عروسي تمام شده بود و مي خواستند عروس و داماد را ببرند خانه خودشان. من يك دوست متاهل داشتم كه همسر ايشان با آقاي شيرودي دوست بود و آن شب بعد از عروسي آقاي شيرودي با ماشينش آمده بود دنبال آنها. با ماشين او به همراه دوستم و همسرش رفتيم و عروس و داماد را رسانديم و بعدش هم ايشان دوباره مرا تا خانه مان رساند و چون در عروسي نبود، من رفتم از خانه برايش شيريني آوردم و تعارف كردم. اين اولين برخورد و ديدار ما بود.
اين ديدار چطور منتهي به ازدواج با ايشان شد؟
- ظاهراً ايشان از همان ديدار مرا در نظر گرفته بودند. ايشان شمالي بودند و من اهل كرمانشاه و اصلاً هم قصد ازدواج نداشتم و مشغول يك دوره پرستاري در بيمارستان بودم و تازه وارد بهداري ارتش شده بودم.
يك روز همان دوستي كه گفتم آمد دنبال من و گفت خانه مان مهماني داريم و بيا برويم. من دعوتش را رد كردم اما او خيلي اصرار كرد و بالاخره رفتيم. در خيابان يكدفعه آقاي شيرودي را ديديم. به دوستم گفتم؛ اين همان آقايي است كه آن شب آمده بود دنبال شما!
دوستم هم ظاهراً اظهار تعجب كرد و گفت؛ آره خودشه! شيرودي از ماشين پياده شد و سلام و عليك كرديم و اصرار كرد كه برسانمتان. خلاصه آن قدر اصرار كرد كه سوار شديم. من ديدم به سمت خانه دوستم نمي رود و دارد در خيابان ها دور مي زند. من اعتراض كردم و خيلي عصباني بودم. آنجا بود كه شيرودي بحث خواستگاري و ازدواج را مطرح كرد. من خيلي جاخوردم و عصباني شدم و گفتم همين جا من را پياده كنيد. خيلي از دست دوستم ناراحت بودم. بدون اينكه جوابي بدهم ما را رساند خانه.
اين ماجرا گذشت تا اينكه چند وقت بعد دوستم و شوهرش خانه ما مهمان بودند. زنگ در را زدند. آقاي شيرودي بود! همسر دوستم رفت جلوي در و چند دقيقه اي با او حرف زد و برگشت. من خيلي عصباني شدم و گفتم چرا نشاني خانه را داده ايد و از اين حرفها. همسر دوستم شروع كرد با من و خانواده ام درباره اكبر صحبت كردن. اينكه كارش چيست و چطور آدمي است. بالاخره ايشان آن قدر پي گيري و سماجت به خرج دادند تا من راضي شدم.
- ظاهراً ايشان از همان ديدار مرا در نظر گرفته بودند. ايشان شمالي بودند و من اهل كرمانشاه و اصلاً هم قصد ازدواج نداشتم و مشغول يك دوره پرستاري در بيمارستان بودم و تازه وارد بهداري ارتش شده بودم.
يك روز همان دوستي كه گفتم آمد دنبال من و گفت خانه مان مهماني داريم و بيا برويم. من دعوتش را رد كردم اما او خيلي اصرار كرد و بالاخره رفتيم. در خيابان يكدفعه آقاي شيرودي را ديديم. به دوستم گفتم؛ اين همان آقايي است كه آن شب آمده بود دنبال شما!
دوستم هم ظاهراً اظهار تعجب كرد و گفت؛ آره خودشه! شيرودي از ماشين پياده شد و سلام و عليك كرديم و اصرار كرد كه برسانمتان. خلاصه آن قدر اصرار كرد كه سوار شديم. من ديدم به سمت خانه دوستم نمي رود و دارد در خيابان ها دور مي زند. من اعتراض كردم و خيلي عصباني بودم. آنجا بود كه شيرودي بحث خواستگاري و ازدواج را مطرح كرد. من خيلي جاخوردم و عصباني شدم و گفتم همين جا من را پياده كنيد. خيلي از دست دوستم ناراحت بودم. بدون اينكه جوابي بدهم ما را رساند خانه.
اين ماجرا گذشت تا اينكه چند وقت بعد دوستم و شوهرش خانه ما مهمان بودند. زنگ در را زدند. آقاي شيرودي بود! همسر دوستم رفت جلوي در و چند دقيقه اي با او حرف زد و برگشت. من خيلي عصباني شدم و گفتم چرا نشاني خانه را داده ايد و از اين حرفها. همسر دوستم شروع كرد با من و خانواده ام درباره اكبر صحبت كردن. اينكه كارش چيست و چطور آدمي است. بالاخره ايشان آن قدر پي گيري و سماجت به خرج دادند تا من راضي شدم.
شما گفتيد كه قصد ازدواج نداشتيد. چه خصوصيتي در ايشان ديديد كه تصميمتان عوض شد؟
- بله تصميم من خيلي جدي بود. حتي خواهر كوچك ترم را قبل از خودم فرستاديم خانه بخت تا به قول معروف پاسوز من نشود. آنچه باعث تغيير تصميم من شد صلابت و شجاعت خاصي بود كه در وجود آقاي شيرودي ديدم. به علاوه ايشان خيلي هم خوش بيان و منطقي بود.
- بله تصميم من خيلي جدي بود. حتي خواهر كوچك ترم را قبل از خودم فرستاديم خانه بخت تا به قول معروف پاسوز من نشود. آنچه باعث تغيير تصميم من شد صلابت و شجاعت خاصي بود كه در وجود آقاي شيرودي ديدم. به علاوه ايشان خيلي هم خوش بيان و منطقي بود.
آن وقت شما چند سالتان بود؟ و آقاي شيرودي؟
- من 17 ساله بودم و آقاي شيرودي 24 سالش بود. البته ظاهرش بيشتر نشان مي داد چون قوي هيكل بود و من هم گاهي سر همين سن سربه سرش مي گذاشتم و باهاش شوخي مي كردم.
- من 17 ساله بودم و آقاي شيرودي 24 سالش بود. البته ظاهرش بيشتر نشان مي داد چون قوي هيكل بود و من هم گاهي سر همين سن سربه سرش مي گذاشتم و باهاش شوخي مي كردم.
كي ازدواج كرديد و مخارجش چطور بود؟ كم يا زياد؟
- اسفند 57 ازدواج كرديم. ازدواج خيلي ساده اي بود. من يك انگشتر خيلي ساده و ارزان قيمت به عنوان حلقه ازدواج انتخاب كردم. خريدهاي ضروري را هم برخلاف عرف فقط خودمان دوتا رفتيم. هميشه از اين سادگي تعريف و اظهار رضايت مي كرد.
- اسفند 57 ازدواج كرديم. ازدواج خيلي ساده اي بود. من يك انگشتر خيلي ساده و ارزان قيمت به عنوان حلقه ازدواج انتخاب كردم. خريدهاي ضروري را هم برخلاف عرف فقط خودمان دوتا رفتيم. هميشه از اين سادگي تعريف و اظهار رضايت مي كرد.
ظاهراً ايشان اغلب در ماموريت بوده است. اين باعث رنجش شما نمي شد؟
- اول ازدواجمان كه در غرب فعاليت داشتند. دير به دير و خيلي كم در منزل بودند. من هم غر مي زدم اما اكبر استدلال مي كرد و مرا قانع مي كرد. مي گفت اگر هر كسي بگويد كه من نروم، پس كي از اين مملكت دفاع كند؟ كي متجاوزين را سرجايشان بنشاند؟ با اين حرفها سعي مي كرد مرا قانع كند.
غائله غرب كه تمام شد، يادم است آن شبي كه آمد خانه از خوشحالي مي خواستم جشن بگيرم. باورم نمي شد. با خودم مي گفتم يعني آن دوري و تنهايي و انتظار تمام شده است. اما اين خوشي دوامي نداشت. بلافاصله جنگ شروع شد. جنگ كه شروع شد ديگر شك نداشتم كه روزي اكبر را از دست خواهم داد.
يادم است اولين روزي كه جنگ رسماً شروع شد اكبر خانه بود. ما در خانه هاي سازماني پايگاه بوديم. هواپيماهاي دشمن شروع كردند به بمباران. همه سراسيمه از خانه ها مي ريختند بيرون. مردها سعي مي كردند به زن و بچه هايشان آرامش بدهند اما اكبر سريع حاضر شد و راه افتاد. اولين بار بود كه ديدم آن قدر عجله دارد كه حتي بند پوتين و زيپ كاپشن خلباني اش را هم نبسته. شرايط سخت و دلهره آوري بود. من يك جورهايي به رفتنش اعتراض كردم كه گفت؛ خانمً مثل اينكه متوجه نيستي جنگ شده! جنگ!
آن روز پدرشان هم خانه ما بودند و براي اولين و آخرين بار ديدم كه با پدرشان هم بلند حرف زدند و گفتند كه جنگ شده و بايد برود.
ظاهراً صدام براي سر ايشان جايزه تعيين كرده بود؟
- بله درست است. وقتي در غرب فعال بود، ضدانقلاب پيشنهاد داد كه هر چه بخواهي به تو مي دهيم تا دست از فعاليتت برداري. ايشان هم رد كرد و ضدانقلاب به شدت دنبال ايشان بود و براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود. زمان جنگ هم گفتند كه دشمن خانه شما را شناسايي كرده و مي خواهد بزند. ما هم آواره شديم. من و بچه ها هر چند شب خانه يكي از اقوام و دوستان بوديم. خانه مان را رها كرده بوديم. همين اتفاق هم افتاد. يك ميگ عراقي آمده بود و ضدهوايي ها آن را زده بودند اما در عين حال آمده بود و خودش را كوبيده بود به منزل ما. وقتي ما رفتيم، ديديم كه خيلي از وسايل خانه مان از بين رفته است.
- بله درست است. وقتي در غرب فعال بود، ضدانقلاب پيشنهاد داد كه هر چه بخواهي به تو مي دهيم تا دست از فعاليتت برداري. ايشان هم رد كرد و ضدانقلاب به شدت دنبال ايشان بود و براي زنده يا مرده او جايزه تعيين كرده بود. زمان جنگ هم گفتند كه دشمن خانه شما را شناسايي كرده و مي خواهد بزند. ما هم آواره شديم. من و بچه ها هر چند شب خانه يكي از اقوام و دوستان بوديم. خانه مان را رها كرده بوديم. همين اتفاق هم افتاد. يك ميگ عراقي آمده بود و ضدهوايي ها آن را زده بودند اما در عين حال آمده بود و خودش را كوبيده بود به منزل ما. وقتي ما رفتيم، ديديم كه خيلي از وسايل خانه مان از بين رفته است.
چيزي درباره شهادتش گفته بود؟
- از ماموريت كه برمي گشت با اينكه عمليات موفق بوده اما هميشه ناراحت و غمگين بود. مي گفت از اين ناراحتم كه هنوز آنقدر خالص نشده ام كه به شهادت برسم. يك روز متوجه شدم كه وصيت نامه نوشته است. خيلي ناراحت شدم و اعتراض كردم و ايشان مرا آرام كردم و گفت من يك نظامي هستم و هربار كه مي روم ماموريت ممكن است بازگشتي نباشد.
من خيلي خيلي ترس و دلهره داشتم از اينكه اكبر را از دست بدهم. وقتي نام شهدا را مي خواندند، انگشتهايم را با تمام فشار توي گوشم مي كردم تا مبادا نام اكبر را بشنوم. با خودم مي گفتم اگر نام اكبر را بشنوم بدون شك سكته مي كنم.
شهادت براي او مسجل بود. چند روز قبل از شهادتش، آيت الله اشرفي اصفهاني گفته بودند اين هفته شما بياييد و در نماز جمعه، پيش از خطبه ها صحبت كن. اكبر هم گفته بود؛ حاج آقا من تا جمعه زنده نيستم! و همينطور هم شد.
به برادرش هم گفته بود هر وقت گفتم بيا و خانواده ام را با خودت ببر شمال، بدان كه زمان شهيد شدن من است، كه اين اتفاق هم افتاد.
- از ماموريت كه برمي گشت با اينكه عمليات موفق بوده اما هميشه ناراحت و غمگين بود. مي گفت از اين ناراحتم كه هنوز آنقدر خالص نشده ام كه به شهادت برسم. يك روز متوجه شدم كه وصيت نامه نوشته است. خيلي ناراحت شدم و اعتراض كردم و ايشان مرا آرام كردم و گفت من يك نظامي هستم و هربار كه مي روم ماموريت ممكن است بازگشتي نباشد.
من خيلي خيلي ترس و دلهره داشتم از اينكه اكبر را از دست بدهم. وقتي نام شهدا را مي خواندند، انگشتهايم را با تمام فشار توي گوشم مي كردم تا مبادا نام اكبر را بشنوم. با خودم مي گفتم اگر نام اكبر را بشنوم بدون شك سكته مي كنم.
شهادت براي او مسجل بود. چند روز قبل از شهادتش، آيت الله اشرفي اصفهاني گفته بودند اين هفته شما بياييد و در نماز جمعه، پيش از خطبه ها صحبت كن. اكبر هم گفته بود؛ حاج آقا من تا جمعه زنده نيستم! و همينطور هم شد.
به برادرش هم گفته بود هر وقت گفتم بيا و خانواده ام را با خودت ببر شمال، بدان كه زمان شهيد شدن من است، كه اين اتفاق هم افتاد.
خبر شهادت ايشان را چطور فهميديد؟
- خيلي بد. روز قبلش يكي از بستگانش آمده بود بيمارستان و كاري با اكبر داشت. خصوصيتش طوري بود كه وقتي با يك خانم حرف مي زد، خيلي دستپاچه و مضطرب مي شد. من كه اين را نمي دانستم فكر كردم براي اكبر اتفاقي افتاده است. نگران شدم و سريع تماس گرفتم با پايگاه كه ديدم اكبر سالم است. گفت برادرم مي آيد دنبالتان و با او برويد شمال. من گفتم منتظر مي مانيم تا تو هم بيايي كه گفت نه! با او برويد. من ماموريت دارم و بعداً مي آيم. هرچقدر اصرار كردم فايده نداشت.
شب خيلي دلشوره داشتم. گفتم بروم از خانه همسايه تلفن بزنم. زن همسايه كه دوستم بود گفت الان زنگ نزن، اكبر آقا ناراحت مي شود. من هم زنگ نزدم و برگشتم. صبح رفتم و زنگ زدم كه گفتند رفته ماموريت و هروقت آمد مي گوييم تماس بگيرد.
آن شب برادر شوهر و مادرم خانه ما بودند. يكدفعه ديدم همان خانم همسايه با نگراني آمد خانه ما. از بس هول بود يادش رفته بود روسري سرش كند و از من چادر گرفت. رفته بود يك گوشه و هي مي گفت سردم است! گفتم همه دارند از گرما ناله مي كنند آن وقت تو سردت است؟! كمي بعد شوهرش هم آمد. مردها در يك اتاق صبحانه مي خوردند و ما هم اين طرف بوديم. دو نفر نظامي هم آمدند و سراغ مرد همسايه كه همكار اكبر بود را گرفتند. من ديدم اوضاع عادي نيست. شروع كردم به گريه و پرسيدن اينكه چه شده و چرا به من چيزي نمي گوييد. گفتند چيزي نشده و اكبر زخمي شده، ما مي رويم پايگاه تا ببينيمش. من گفتم بايد مرا هم ببريد. گفتند محيط نظامي است و نمي شود. من اعتراض كردم و گفتم من خودم نظامي هستم! هر روز در بهداري پادگانم. آن وقت شما به من مي گوييد پادگان نظامي است!
ديدم فايده ندارد. رفتم زنگ زدم به رئيس پايگاه. او هم جواب درستي نداد و گفت اكبر زخمي شده و طوري نيست. چند نفر از همكاران بيمارستان آمدند خانه مان و يكي از همكارانم كه شوهر او هم خلبان بود، طوري حرف زد كه مثلاً اين اتفاق ممكن است براي همه ما بيفتد. اينجا بود كه فهميدم اكبر شهيد شده است.
- خيلي بد. روز قبلش يكي از بستگانش آمده بود بيمارستان و كاري با اكبر داشت. خصوصيتش طوري بود كه وقتي با يك خانم حرف مي زد، خيلي دستپاچه و مضطرب مي شد. من كه اين را نمي دانستم فكر كردم براي اكبر اتفاقي افتاده است. نگران شدم و سريع تماس گرفتم با پايگاه كه ديدم اكبر سالم است. گفت برادرم مي آيد دنبالتان و با او برويد شمال. من گفتم منتظر مي مانيم تا تو هم بيايي كه گفت نه! با او برويد. من ماموريت دارم و بعداً مي آيم. هرچقدر اصرار كردم فايده نداشت.
شب خيلي دلشوره داشتم. گفتم بروم از خانه همسايه تلفن بزنم. زن همسايه كه دوستم بود گفت الان زنگ نزن، اكبر آقا ناراحت مي شود. من هم زنگ نزدم و برگشتم. صبح رفتم و زنگ زدم كه گفتند رفته ماموريت و هروقت آمد مي گوييم تماس بگيرد.
آن شب برادر شوهر و مادرم خانه ما بودند. يكدفعه ديدم همان خانم همسايه با نگراني آمد خانه ما. از بس هول بود يادش رفته بود روسري سرش كند و از من چادر گرفت. رفته بود يك گوشه و هي مي گفت سردم است! گفتم همه دارند از گرما ناله مي كنند آن وقت تو سردت است؟! كمي بعد شوهرش هم آمد. مردها در يك اتاق صبحانه مي خوردند و ما هم اين طرف بوديم. دو نفر نظامي هم آمدند و سراغ مرد همسايه كه همكار اكبر بود را گرفتند. من ديدم اوضاع عادي نيست. شروع كردم به گريه و پرسيدن اينكه چه شده و چرا به من چيزي نمي گوييد. گفتند چيزي نشده و اكبر زخمي شده، ما مي رويم پايگاه تا ببينيمش. من گفتم بايد مرا هم ببريد. گفتند محيط نظامي است و نمي شود. من اعتراض كردم و گفتم من خودم نظامي هستم! هر روز در بهداري پادگانم. آن وقت شما به من مي گوييد پادگان نظامي است!
ديدم فايده ندارد. رفتم زنگ زدم به رئيس پايگاه. او هم جواب درستي نداد و گفت اكبر زخمي شده و طوري نيست. چند نفر از همكاران بيمارستان آمدند خانه مان و يكي از همكارانم كه شوهر او هم خلبان بود، طوري حرف زد كه مثلاً اين اتفاق ممكن است براي همه ما بيفتد. اينجا بود كه فهميدم اكبر شهيد شده است.
اتفاقي افتاده كه بعد از شهادت آقاي شيرودي بيشتر ايشان را بشناسيد؟
- خب ما حدود دو سال فقط با هم زندگي كرديم. اكبر در اين مدت هرگز از خودش حرفي نمي زد. از كارهاي بزرگي كه كرده چيزي نمي گفت. فقط از رشادت ديگران و بخصوص مردم تعريف مي كرد. من تازه بعد از شهادتش بود كه از زبان همرزمان و دوستانش او را شناختم و متوجه شدم كي بوده و چه كارهايي كرده است.
- خب ما حدود دو سال فقط با هم زندگي كرديم. اكبر در اين مدت هرگز از خودش حرفي نمي زد. از كارهاي بزرگي كه كرده چيزي نمي گفت. فقط از رشادت ديگران و بخصوص مردم تعريف مي كرد. من تازه بعد از شهادتش بود كه از زبان همرزمان و دوستانش او را شناختم و متوجه شدم كي بوده و چه كارهايي كرده است.
سخت ترين ايامي كه بعد از رفتن ايشان داشتيد كي بود؟
- دو بار خيلي به من سخت گذشت. يكي وقتي كه بعد از تشييع از شمال برگشتم و در خانه جاي خالي و لباس ها و ساك پروازش را ديدم. خيلي سخت بود. انگار همين الان خبر شهادتش را داده اند. از آن هم سخت تر بود.
بار دوم هم شبي پيش از چهلمش بود كه وضعيت روحي ام بشدت بهم ريخته بود. شروع كردم با خدا صحبت كردن. گريه مي كردم و مي گفتم خدايا! براي تو كه كاري ندارد. كاري كن من يك بار ديگر اكبر را در خانه ببينم. قول مي دهم اين راز را به كسي نگويم. خيلي گريه كردم و از اين حرفها مي زدم كه ناگهان صداي باز شدن در تراس آمد و پرده ها شروع كردند به حركت و تكان خوردند. اين حالت چند دقيقه اي طول كشيد و من به خودم آمدم و از خدا به خاطر خواسته ام عذرخواهي كردم و خواستم كه مرا ببخشد.
- دو بار خيلي به من سخت گذشت. يكي وقتي كه بعد از تشييع از شمال برگشتم و در خانه جاي خالي و لباس ها و ساك پروازش را ديدم. خيلي سخت بود. انگار همين الان خبر شهادتش را داده اند. از آن هم سخت تر بود.
بار دوم هم شبي پيش از چهلمش بود كه وضعيت روحي ام بشدت بهم ريخته بود. شروع كردم با خدا صحبت كردن. گريه مي كردم و مي گفتم خدايا! براي تو كه كاري ندارد. كاري كن من يك بار ديگر اكبر را در خانه ببينم. قول مي دهم اين راز را به كسي نگويم. خيلي گريه كردم و از اين حرفها مي زدم كه ناگهان صداي باز شدن در تراس آمد و پرده ها شروع كردند به حركت و تكان خوردند. اين حالت چند دقيقه اي طول كشيد و من به خودم آمدم و از خدا به خاطر خواسته ام عذرخواهي كردم و خواستم كه مرا ببخشد.
پدر شهيد كه گويا به رحمت خدا رفته است. مادر ايشان چه مي كنند؟
- بله پدرشان كه سالهاي زيادي است مرحوم شده اند. مادر شهيد هم الان وضعيت جسمي خوبي ندارند. ايشان زن خيلي مقاوم و صبوري بودند. با اينكه تحصيل كرده نبود اما با صلابت در جمع هاي مختلف سخنراني مي كرد. مشكلات زندگي و مصائب آن باعث شد تا چند سال پيش دچار آلزايمر شود. هر سال خودش تمام تمهيدات سالگرد شهيد را برعهده مي گرفت و به بهترين نحو آن را برگزار مي كرد. متاسفانه الان كلاً حافظه خود را از دست داده است.
- بله پدرشان كه سالهاي زيادي است مرحوم شده اند. مادر شهيد هم الان وضعيت جسمي خوبي ندارند. ايشان زن خيلي مقاوم و صبوري بودند. با اينكه تحصيل كرده نبود اما با صلابت در جمع هاي مختلف سخنراني مي كرد. مشكلات زندگي و مصائب آن باعث شد تا چند سال پيش دچار آلزايمر شود. هر سال خودش تمام تمهيدات سالگرد شهيد را برعهده مي گرفت و به بهترين نحو آن را برگزار مي كرد. متاسفانه الان كلاً حافظه خود را از دست داده است.
محمد صرفي
شهدا شرمنده ايم .
بعد از شهدا ما چه كرديم
چون به عشق آمد قلم از هم شکافت
اینان عاشقان واقعی عرصه معرفت ، ایمان و شجاعت بوده اند و در این راه هستی خود را با محبت دوست معامله کرده اند
روحشان شاد