دوران کودکی شما کنار برادر شهیدتان چطور سپری شد؟
پدرمان مرد زحمتکشی بود که با رانندگی اتوبوس و کامیونهای ترانزیت امرار معاش میکرد. با زحمت و نان حلال بچههایش را بزرگ کرد. ما هشت برادر بودیم که دو تا از برادرهایمان را من ندیدم و در جوانی از دنیا رفتند و الان هم تنها دو برادر در قید حیات هستند. حسین، رحیم، غفور، شکور، خواهرمان اعظم، حبیب و فرزند بعدی من هستم و پس از من یکی دیگر از خواهرانمان است. آبان ماه بدترین ماه برای خانواده جدی است. غیر از شهید غفور جدی که در ۱۷ آبان ۱۳۵۹ به شهادت رسید، دکتر رحیم و دکتر شکور جدی هم در آبان از دنیا رفتند. آبان ماه سنگینی برایمان است. آقا غفور متولد ۱۳۲۴ و حدود ۱۵ سال از من بزرگتر بود. من سنم از ایشان کمتر بود ولی به دلیل علاقهام به نیروی هوایی، ارتباط نزدیکی با آقا غفور داشتم و بعدها با همکاران ایشان نیز دوستی و آشنایی پیدا کردم. از دوران کودکی پدرمان زحمتکش و عاشق خانوادهاش بود. مادرمان نیز خیلی هوای خانوادههای دیگر را داشت و برای چندین خانواده آب و برق کشید. نام خانوادگی پدرم در گذشته داوری بود که بعدها همکارانش نام جدی را برایش انتخاب کردند. ما هم به خاطر علاقه شدیدی که به زادگاهمان داشتیم پسوند اردبیلی را انتهای نام خانوادگیمان گذاشتیم. شهید جدی دو وصیتنامه دارد. در یکی آورده که دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد. این وصیتنامه پس از شهادت آقا غفور به دست حضرت امام رسید و از همان زمان امام دستور دادند تمام شهدا را با پرچم ایران تشییع کنند. دومین وصیت شهید جدی هم این بود که مرا در زادگاهم اردبیل و محله قاسمیه دفن کنید. اصلیت ما اردبیلی است و از محله خیرالآباد هستیم و تمام خانوادهمان به زادگاهمان عشق میورزیم.
پدر و مادرتان افرادی مذهبی بودند؟
مادرم قاری قرآن بود و پدر در اردبیل یکی از ریشسفیدان محله و بنیانگذار هیئت حضرت رقیه (س) در سال ۱۳۴۲ بود. الان خودمان این هیئت را در تهران برگزار میکنیم. سیدحسین عامری امام جمعه محترم اردبیل در یکی از مصاحبههایشان گفتند هر کسی میخواهد حضرت زینب (س) را بشناسد، مادر شهید غفور جدی را بشناسد، چراکه زینبوار صبوری و زندگی کردند. زمانی که هیئت برگزار میشد قبل از مراسم عزاداری همه حمد و سوره میخواندند و کسانی که به خوبی قرآن میخواندند جزئی از قرآن را تمام میکردند و قرآن پایه و اساس هیئتمان بود.
آقا غفور چطور فرزندی بودند؟
آقا غفور خیلی به حضرت اباالفضل (ع) اعتقاد داشت. غفور هرجایی که بود در ماه محرم خودش را به ایران میرساند و دو روز مانده به تاسوعا و عاشورا به اردبیل میآمد و در مراسمهای عزاداری شرکت میکرد. آن زمان قمهزنی مرسوم بود و آقا غفور عزاداران را به حمامهایی که درهایشان باز بود میبرد، سرشان را شستوشو میداد و بعد پانسمان میکرد. در عالیقاپو همه غفور را میشناختند. دوستانش تعریف میکنند زمانی که غفور برای گذراندن دورههای خلبانی به امریکا رفته بود، به دوستانش گفته بود هرطوری شده برای روز عاشورا تماس میگیرد تا فقط صدای عزاداری و دستهها را بشنود. زمانی که شهید جدی به نیروی هوایی پیوست پدر و مادرم کمی نگرانی داشتند، چون خلبانی شغلی است که احتمال خطر در آن زیاد است. خلبان جنگنده بودن نیز خطراتش خیلی بیشتر از خلبانی هواپیماهای مسافربری است. آن زمان مادرمان مخالف بود که غفور خلبان شود، اما غفور علاقه زیادی به خلبانی داشت و در کارش هم نمونه بود.
استعداد و هوش شهید جدی از دوران تحصیل در مدرسه مشخص بود؟
غفور از همان کودکی نترس و باهوش بود. غفور با بقیه بچهها فرق میکرد. من این حرف را بارها از دهان شهید شنیدم که میگفت دوست دارم به آسمان بروم، به خدا نزدیکتر شوم و ببینم آنجا چه خبر است. ترسی در وجودش نبود. غفور بچه شلوغ و غیرتیای بود. در محلهمان نمیگذاشت کسی به ناموس مردم بد نگاه کند. پس از انقلاب برخی به دنبال تضعیف نیروی هوایی بودند و تعدادی از خلبانان و نظامیهای ارتش را برکنار کردند که شهید جدی هم جزوشان بود. شهید جدی بارها گفته بود نمیدانم ایراد من و دلیل برکنار کردنم چیست. شهید جدی هیچ ایرادی نداشت، یک انقلابی معتقد و عاشق وطنش بود که به دلایل واهی از کار کنار گذاشته شده بود. شهید جدی میتوانست الان بالای سر خانوادهاش در امریکا زندگی کند، اما دوستان و همرزمانش بارها گفتهاند که با شروع جنگ تحمیلی غفور داوطلبانه آمد و هیچ کس او را مجبور به آمدن نکرده بود. شهید جدی میگفت من برای چنین روزهایی پرورش یافتهام و باید مقابل دشمن بایستم.
زمانی که شهید جدی این نامهربانیها را دیدند چه واکنشی نشان دادند؟
شهید بیشتر از این متعجب بود که به چه دلیل و چه گناهی او را کنار گذاشتهاند. در حق نیروهای زیادی آن زمان نامهربانی شد. در حق شهید دوران هم چنین نامهربانیهایی شد. وقتی بدون دلیل به یک عاشق و وطنپرست چنین چیزی بگویند قطعاً آن شخص ناراحت میشود. غفور عاشق نیروی هوایی و وطنش بود. غفور یک آدم عادی نبود و عشق و علاقهاش به وطن و پرچمش بیش از حد تصور بود. در امریکا مانوری گذاشته میشود که شهید جدی از ایران برای این مانور انتخاب میشود. شهید جدی جثهاش استخوانی بود و وقتی برای اولین بار به شهید جدی نگاه میکنند پی به مهارتش نمیبرند. زمانی که نوبت ایران میشود نام غفور جدی را برای چند بار صدا میکنند ولی شهید بلند نمیشود. یکی از دوستانش میگوید غفور نام تو را صدا میکنند چرا بلند نمیشوی، شهید هم میگوید، بگویید که نام خانوادگی من پسوند دارد و آن را کامل بخوانند. شهید آنقدر روی زادگاهش تعصب داشت که باید نام خانوادگیاش را غفور اردبیلی صدا میکردند. وقتی غفور با هواپیمایش بلند میشود و مانورش را انجام میدهد همه میپرسند این خلبان نامش چیست و از کدام کشور آمده است؟ به او تقدیرنامه و هدیه میدهند و افتخار زیادی برای کشور میآفریند. آنجا به شهید میگویند که تو میتوانی در امریکا زندگی کنی ولی غفور میگوید من عاشق ایران هستم و جای دیگری زندگی نخواهم کرد.
ماجرای برگشتشان جهت خدمت دوباره و حضور در ارتش را میدانید؟
زمانی که غفور خبر حمله سراسری را میشنود به پایگاه میرود ولی دژبانی با ورود و حضورش مخالفت میکند. بعد به جناب آقای دادپی، فرمانده پایگاه بوشهر خبر میرسد که غفور جدی جلوی در پایگاه است که ایشان دستور میدهد آقا غفور داخل شود و بعد به ایشان میگوید برای چه به پایگاه آمدهای؟ شهید هم میگوید آمدهام مقابل دشمن بجنگم. شهید غفور جدی در کل ۴۷ روز در جنگ حضور داشت و در این مدت نزدیک به هشتاد و اندی پرواز انجام داد. غفور با تمام وجود پا به میدان گذاشت و همین عدد میزان فعالیت شهید را نشان میدهد.
صحبتهایی که در رابطه با امریکایی بودن همسر شهید جدی میشود، صحت دارد؟
به خدا این دروغ است. با این دروغها روح شهید و خانوادهاش را زجر میدهند. همسر شهید جدی، خانم مرین نامور از خانوادههای سرشناس شیراز است و نام پدرشان فرج و نام مادرشان قمر است. گاهی کسانی میخواهند شهید را بزرگ کنند ولی با کارها و دروغهایشان شهید را خراب میکنند. چرا باید درباره شهید دروغ بگوییم؟ من و خواهرمان خیلی بحث و خواهش کردیم که درباره شهید دروغ ننویسید. خانمی که ایرانی و شیرازی است و من شناسنامه خودش و بچههایش را دارم چرا دربارهاش گفته میشود که دختر یک سناتور امریکایی است؟ لطفاً شما در این گفتگو به شهید آرامش دهید و این دروغهایی را که درباره شهید گفته میشود تمام کنید. اینکه گفته میشود شهید جدی را به خاطر همسر امریکاییاش از ارتش کنار گذاشتهاند دروغ است. یک روز فرمانده وقت نیروی هوایی مرا صدا کرد و گفت من مطلبی را میخواندم و اگر صحت دارد شما آن را تأیید کنید. بعد گفت همسر شهید جدی امریکایی بوده؟ همانجا گفتم بهخدا دروغ است و ایشان متوجه این اشتباه شد. بعدها یک روز همسر شهید از امریکا به ایران آمد و خدمت آن فرمانده رفتیم و ایشان زمانی که همسر شهید را دید از این دروغ متعجب شد. از شهید جدی دو پسر به یادگار مانده است.
زمانی که شهید جدی آنقدر قاطع وارد جنگ میشود خانوادهتان نگران نبودند اتفاقی برای آقا غفور بیفتد؟
چرا، مادر و پدرم نگران بودند. غفور مرخصیاش در جیبش بود که به شهادت رسید. من سال ۱۳۵۹ در مشکینشهر اردبیل سرباز بودم و آن زمان جنگ تازه شروع شده بود و غفور در بوشهر حضور داشت. شب شهادت غفور هوا برفی بود و من در حال نگهبانی دادن بودم. پدرم یک رادیوی جیبی به من داده بود و چون برادرم در جنگ بود دوست داشتم از جنگ باخبر شوم. آن زمان صدام وسط برنامههایش از افتخارات ارتش بعث در جنگ میگفت. من همینطور که در حال گوش کردن رادیو بودم ناگهان اخبار اعلام کرد: توجه! توجه! یکی از خلبانان به نام غفور جدی سرنگون شد. اما من همان توجه! توجه! را شنیدم و پس از آن رادیو را خاموش کردم و دیگر متوجه شهادت برادرم نشدم. شب خوابیدم و صبح در میدان آموزش همه از شهادت آقا غفور خبر داشتند و میخواستند مرا به اردبیل بفرستند. غفور قرار بود مرخصی بگیرد و همه به تهران برویم و او را ببینیم. چون مدت زیادی بود غفور را ندیده بودیم پدر و مادرم میخواستند پسرشان را ببینند. یک هفته به من مرخصی دادند و من با خوشحالی گفتم من هم میتوانم به تهران بروم و برادرم را ببینم. با شوق و ذوق زیادی به خانه رفتم و در طول مسیر نوشتههایی مبنی بر شهادت برادرم میدیدم. من نتوانستم این موضوع را درست هضم کنم که چه اتفاقی افتاده است. بعد که وارد محلهمان شدم دیدم تمام محله در کوچه و نزدیک خانهمان جمع شدهاند. تازه آنجا شهادت غفور را باور کردم. شهید دو روز مانده به محرم شهید شد و به قول مادرم مانند آقا اباالفضل که از بالای اسبش پایین افتاد، غفور من هم، چون عاشق حضرت اباالفضل بود با هواپیمایش به زمین خورد. اول میخواستند شهید را در تهران دفن کنند ولی زمانی که وصیتنامهاش را میخوانند پیکرش را به اردبیل میآورند. مردم از چندین کیلومتر دورتر و از شهرهای دیگر برای تشییع پیکر شهید آمده بودند. آقا غفور اولین شهید اردبیل در دفاع مقدس بود و مردم شهر خیلی ایشان را دوست داشتند. شهادت غفور برای پدر و مادرم خیلی سخت بود.
پس با این تفاسیر تشییع باشکوهی برای شهید برگزار شد؟
در اردبیل یک هفته عزای عمومی اعلام شد و تمام دستههای عزاداری در محرم به خانهمان میآمدند. دستههای عزاداری جلوی در خانهمان میآمدند و «غفور شهادتت مبارک» و «غفور روحت شاد» میگفتند. تنها کسی که آن روزها نه گریه میکرد و نه چیزی میگفت پدرم بود. ایشان میگفت پسرم امانتی بود که خداوند خودش داد و خودش هم تحویل گرفت. پدرم به دوستان شهید میگفت غفور یک سرباز بود که وظیفهاش را انجام داد و به آرزویش رسید. شهید غفور جدی هیچ ترسی از شهادت نداشت. دوستان شهید تعریف میکنند وقتی عراق باند فرودگاه پایگاه بوشهر را میزد غفور با کاپشن خلبانیاش باند را تمیز میکرد تا هواپیماهای خودی بتوانند در باند پایگاه بنشینند. شب و روزش در پایگاه میگذشت. آقای خلجی که پارسال از دنیا رفت همراه برادرم در کابین هواپیما حضور داشت و تعریف میکرد زمانی که هواپیما در حال سقوط بود تنها حرفی که غفور میزد یا اباالفضل بود. آنقدر ارتفاع هواپیما را پایین آورد که میخواست آن را بین ماهشهر و سربندر روی زمین بنشاند تا دست عراقیها نیفتد. جناب سرهنگ خلجی تعریف میکرد شهید میتوانست هواپیما را زودتر رها کند ولی گفت نمیخواهم هواپیما را به دست دشمن بدهم و میتوانم هواپیما را بنشانم. ارتفاع را خیلی کم میکند و میخواسته در جادهای بین ماهشهر و سربندر فرود بیاید که هواپیما به دلیل آسیبهایی که دیده بود خوب کار نمیکند و موفق به این کار نمیشود. زمانی که شهید اجکت میکند صندلی و چتر عمل میکند، اما صندلی از او جدا نمیشود که به خاطر پایین بودن ارتفاع شهید با صندلی فرود میآید و پاهایش قطع میشود. قبل از این اتفاق هواپیمایی را در شیراز به همین شکل نجات داده بود و مجله نیروی هوایی آن زمان تیتر خونسردی یک خلبان را برایش زده بود. برادرم فکر کرده بود برای این هواپیما هم میتواند این کار را انجام دهد، اما آن هواپیما را در شرایط عادی نجات داده بود ولی فرود این هواپیما در شرایط جنگی که موشک خورده خیلی سخت بود. همرزمانش در غسالخانه وقتی پیکر شهید را دیدند میگفتند شهید جدی با لبخند انگار روی پر قو خوابیده است، اما پاهایش را به ما نشان ندادند، چون آسیب زیادی دیده بود و دندههایش هم تو رفته بودند.
در پایان اگر خاطره ماندگاری از شهید دارید برایمان تعریف کنید.
یک سال آقاغفور در شیراز بود و من و برادرم حبیب محرم به شیراز رفتیم تا برادرمان را ببینیم. شهید ما را آنجا نگه داشت و گفت من شما را برای عزاداری به جایی میبرم تا مثل آذریهای اردبیل عزاداری کنند. ما نزد قشقاییها رفتیم و روز اول محرم ما را نشناختند و مثل غریبهها نشستیم. غفور به برادرم حبیب گفت از همینجا نشسته سلامی به امام حسین بده. حبیبمان مداحی میکرد و صدایش خوب بود و غفور هم رجزخوانی خوبی میکرد. از پایین مجلس، برادرم حبیب با صدایی خوش به آقا سلام داد و همه دیدند سه نفر غریب آن وسط نشستهاند و دیگر با ما آشنا شدند. حبیب مداحی میکرد و غفور رجز میخواند و همگی سینه میزدند و ۱۰ روز محرم برایمان ماشین میفرستادند و ما را از پایگاه میبردند و میآوردند تا به مجلسشان برویم. این خاطره هیچ وقت یادم نمیرود.