پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۵ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۳
توی همه چیز می تونه باشه

هفت‌سين در بهشت زمينيان

انتظار خيلي سخت بود، اما من بالاخره آمدم ولي تو با آن لباس سراسر سفيدت هنوز آن زير خوابيده‌اي، رديف كنار همسايه‌هايت. امروز آمده‌ام تا وقتي ثانيه‌ها همراه با طبيعت سرود نو شدن را زمزمه مي‌كنند دست در دست هم يا مقلب‌القلوب را بخوانيم و عطر شيرين و گرم سمنوي هفت‌سين را بو بكشيم و انگشتمان را تا ته توي ظرفش فرو كنيم و طعم عيد را با لذت قورت بدهيم.
کد خبر : ۵۶۴۶۵

وقتي مي‌آيم تو با آن لباس سراسر سفيدت هنوز آن زير خوابيده‌اي. پارسال كه آمدم، هنوز آن حوض بزرگ ميانه راه دست و پاگير چشمم بود كه از لابه‌لاي شرشر فواره‌ها جسم شفافت را با همان لباس سراسر سفيدت ديدم، درست روي قبرت.

داشتي خودت را مي‌تكاندي و خاك دلمه شده روي موهايت را مي‌تراشيدي. لبخندت درست يادم هست، همان لب‌ها، همان دندان‌ها، همان چشم‌ها و همان قيه كشيدن‌هاي همراه خنده‌ات.

به چه، نمي‌دانم ولي مي‌خنديدي و خوشحال بودي. خيال نبود، من دو بال نازك و نرم را هم روي پشتت ديدم، اما با پلك زدنم آن دو بال هم رفت، ولي تو هنوز آنجا بودي. چقدر دلم تنگت بود، حسرت يك لحظه ديدنت، شوق چشم در چشم شدنت، دوباره همكلام تو شدن را كه نگو.

امروز دوباره آمده‌ام مثل خيلي‌هاي ديگر كه بار و بنه را بسته‌اند و قصد قربت كرده‌اند و به انتظار لمس هزارها مثل تو نشسته‌اند. راستي امسال سال كبيسه بود و يك روز بزرگ‌تر از سال قبل و اين يعني يك روز ديرتر پيش تو آمدن.

راستي گلدان‌هاي بالاي سرت همه برگ داده‌اند و به گل نشسته‌اند. گل‌هاي داوودي بالاي قبر مسعود هم همين طور. چنار كنار خرند باغچه هم دوباره سبز شده. چه كسي مي‌گويد شماها مرده‌ايد؟ من زنده بودنتان را حس مي‌كنم، حتي درويش مرتضي را كه وقتي مُرد از زور پيري كمرش دو تا بود. مي‌دانم كه عشق بوييدن گل‌هاي داوودي و مريم و سنبل مستتان كرده است. مي‌دانم وقتي بوي سمنوي عمه زهرا را كه هر سال ديگ و اجاقش را در گورستان عَلَم مي‌كند و مدام با كفگير بلندش آن را هم مي‌زند و صلوات مي‌فرستد، سرتان را برمي‌دارد.

يادت هست آن ماهي قرمز با آن دم تورمانندش را كه براي اولين عيد مشتركمان خريديم، چقدر دوست داشتي؟ تو هميشه مي‌گفتي به خاطر تنهايي او دلت برايش مي‌سوزد؛ اما من مي‌گفتم تنگ بلور، قصر پادشاهي اوست. تو زهر خندي مي‌زدي و حرفم را قبول نمي‌كردي و آه مي‌كشيدي. يادت هست يك روز با يك كيسه پر از آب و يك ماهي دم توري آمدي و آن را پيش ماهي قرمز تنها گذاشتي؟

يادت هست كه آن روز به هم قول داديم هيچ‌وقت از پيش هم نرويم؛ اما تو بي‌وفايي كردي و رفتي؟ نمي‌دانم حالا كه آن زير خوابيده‌اي مثل آن ماهي دلت براي تنهايي من هم مي‌سوزد؟

راستي نوشته‌هاي روي سنگ مزارت چه كمرنگ شده‌اند! بايد كار آفتاب باشد. فقط خدا كند طره‌هاي سوزان خورشيد، چشمت را نزده باشد.اي واي چه حرف‌ها مي‌زنم. انگار همه راست مي‌گويند كه ديوانه شده‌ام؛ اما ولش كن حالا كه وقت گريه كردن نيست. الان بوي عيد مي‌آيد و وقت خوشحالي است.

مليحه را كه حتما مي‌شناسي؛ همان كه قبرش 4 تا بعد از توست. امسال مادرش سنگ‌تمام گذاشته و سفره هفت‌سين ترمه‌اش را پر از سين‌هاي رنگارنگ كرده است، بخصوص يك سبد پر از سيب قرمز آورده؛ اما اي كاش علتش را از او نمي‌پرسيدم تا او مجبور نشود بگويد مليحه عاشق سيب قرمز بود و آن وقت سيل اشك امانش ندهد و دلم را آتش بزند.

حسوديت نشود. من امسال يك عالم برايت سنجد آورده‌ام؛ از همان‌هايي كه دوست داشتي. سمنو هم هست. مگر مي‌شود سبزه را فراموش كنم! پارسال يادت هست كه روي قبرت ايستاده بودي و با ولع به سبزه‌هايي كه دختر حاج‌محمد برايش آورده بود، نگاه مي‌كردي؟ آخر سبزه پارسالم گنديده بود و سفره هفت‌سين‌ات سبزه نداشت؛ اما امسال دستِ پُر آمده‌ام. راستي اين بار عيال‌وار شده‌ام و براي عزيز و آقاجون هم گندم سبز كرده‌ام. مي‌دانم اگر سبزه‌ها را ببينند دلشان غنج مي‌رود بخصوص عزيز كه عاشق روبان قرمز دور سبزه بود.

واي خداي من چه هوايي است. در بهار انگار همه عاشق مي‌شوند، مست و نشئه مي‌شوند و خواب به چشم‌هايشان داغمه مي‌بندد. فكر مي‌كنم بداني امروز چه اتفاق بدي افتاد. تنگ ماهي علي‌كوچولو از دستش افتاد و ماهي قرمز و سفيد كوچكش لاي خرده شيشه‌هاي تنگ درست روي سنگ قبر مادرش پرپر زد. علي جيغ مي‌كشيد و باباش كه هول شده بود دنبال ظرفي مي‌گشت، ولي من دويدم و تنگ ماهي‌هايت را جلويش دراز كردم و او ماهي بيقرار را به دست آب داد. حالا ماهي‌هاي عيدت 3 تا شده‌اند.

صبح كه آمدم همه جا خلوت بود اما حالا مردم فوج‌فوج براي ديدن عزيزانشان آمده‌اند. به يُمن نوروز، امروز سر مرده‌ها هم شلوغ است! نمي‌دانم چرا فكر مي‌كنند سال تحويل را نبايد به گورستان آمد. نمي‌دانم چرا مي‌گويند شگون ندارد. نمي‌دانم چرا چو مي‌اندازند كه خاكِ مرده سنگين است. مگر عزيزي كه حالا خاك شده است بدشگون مي‌شود؟ مگر وقتي تو را 2 متر از سطح زمين پايين‌تر بردند و خاك رويت ريختند ديگر نمي‌شود دوستت داشت؟

اما اي كاش تو يكي روي زمين مي‌ماندي و تنهايم نمي‌گذاشتي. اي كاش عيد امسال را هم با هم جشن مي‌گرفتيم و تو با آن خنده‌هاي بي‌پايانت آيينه و شمعدان را سر سفره مي‌گذاشتي؛ ولي چه مي‌شود كرد حالا تو و خيلي‌هاي ديگر با آن لباس‌هاي بلند و دست و پاگير بر بستر خاك خوابيده‌ايد، اما نمي‌دانم چه كسي گفت كه عمق گور، بين من و تو فاصله مي‌اندازد. نمي‌دانم چرا مي‌گويند خاك سردي مي‌آورد و تو را از قلب من مي‌برد. چرا مطمئنند كه وقتي گذر زمان گوش‌هايت را در خود حل مي‌كند مشتي خاك از آنها مي‌سازد ديگر صداي مرا نمي‌شنوي.

پارسال خودم تو را ديدم كه درست روي قبرت ايستاده بودي و خودت را مي‌تكاندي و خاك دلمه شده روي موهايت را مي‌تراشيدي و غنچه‌هاي نورسيده كوكب را با چشم‌هايت مي‌بلعيدي!

امروز آمده‌ام تا وقتي ثانيه‌ها همراه با طبيعت سرود نو شدن را زمزمه مي‌كنند دست در دست هم يا مقلب‌القلوب را بخوانيم و عطر شيرين و گرم سمنوي هفت‌سين را بو بكشيم و انگشتمان را تا ته توي ظرفش فرو كنيم و طعم عيد را با لذت قورت بدهيم.

اينجا بهشت ما زميني‌هاست، اما چه مي‌شد اگر تو و همسايه‌هايت از آن زير بيرون مي‌آمديد و تو مثل پارسال با وسواس گرد و خاك لباست را مي‌تكاندي و سنبل‌هاي صورتي را بو مي‌كشيدي و من مي‌ماندم و تو با همان لب‌ها، همان چشم‌ها و همان قيه كشيدن‌هاي همراه خنده‌ات.

برچسب ها: هفت سین بهشت بهار