پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۲

۳ حکایت از چشم و گوش و سَر شهید همت!

۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ شمسی «ابراهیم همت» که فقط خدا می‌دانست که کیست و چه آفریده، شد «شهید همت» و همه شناختندش. پیش‌از‌آن همسرش به او گفته بود که به‌خاطر چشم‌هایش شهید خواهد شد، ولی ماجرا فقط «چشم» نبود؛ «گوش» هم بود، «سَر» هم بود!
کد خبر : ۵۴۸۶۶۴
 معلم بود و وقتی انقلاب بود انقلابی بود و وقتی جنگ بود نظامی بود و وقتی شهید شد باز هم معلم شد! و شاید حق کلمه را بخواهیم ادا کنیم باید بگوییم معلم تاریخ بود و وقتی انقلاب بود معلم ایمان بود و وقتی جنگ شد معلم اخلاق بود و وقتی شهید شد معلم ایران شد؛ معلم تاریخ ایران به آن روایت که خودش و امثال خودش نوشتند. سربازانش از معلم‌شان با حلقه اشک در چشم یاد می‌کنند که بماند! از آن فرماندهان بود که در عملیات خط شکن می‌شد و این را بعضی‌ها می‌دانند که یعنی چی و بعضی‌ها نمی‌دانند؛ عیبی ندارد، بماند!

به گزارش فارس، در فنون رزم «دفاع مقدس» هم معلم بود و فرماندهان جنگ با عباراتی از وی یاد می‌کنند نظیر این‌که «محسن رضایی» گفت: «ما در حقیقت ۴ لشکر داشتیم که این‌ها وقتی هرجا وارد می‌شدند، هیچ خطی در مقابلشان قدرت مقاومت نداشت؛ حاج همت و لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، حسین خرازی و لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، مهدی باکری و لشکر ۳۱ عاشورا، احمد کاظمی و لشکر ۸ نجف که در هر کجا وارد می‌شدند بدون استثناء با موفقیت همراه بود». چشم سربازانش را گفتیم و حالا ماجرای چشم ابراهیم چه بود؟

حکایت «چشم»
«تو بالاخره از طریق همین چشم‌هایت شهید می‌شوی» این را همسر شهید همت گفته بود به او و این روایت ماجرا در کتاب «نیمه پنهان ماه»: چشم‌هایش زیبا بود و از حرف او در آن‌ها دلواپسی‌ای نشست. خواست سر به سر حاجی بگذارد...، اما از دهانش پرید که «تو بالاخره ازطریق همین چشم‌هایت شهید می‌شوی». چشم‌های حاجی درخشید. پرسید «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود که او دلش نیامد، بگوید: «ولش کن! حرف دیگری بزنیم.»

دلش نیامد، بگوید: «من نماز می‌خوانم، دعا می‌کنم که تو بمانی، شهید نشوی». آه کشید. گفت: «چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده، اشک هم زیاد ریخته.»

حکایت «گوش»
حکایت چشم ابراهیم آن بود، ولی حکایت گوش چه بود؟ همان‌جا، در همان کتاب روایت گوش هم هست: «خبر را داخل مینی‌بوس از رادیو شنیدم.» این بار اشک هم آمد. گفت: «نگه‌دارید! مگر نشنیدید؟ شوهرم شهید شده» ... «شوهرم نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می‌کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.» ... «وقتی می‌رفتیم سردخانه، باورم نمی‌شد. به همه می‌گفتم: من او را قسم داده بودم هیچ‌وقت بدون ما نرود. همیشه با او شوخی می‌کردم. می‌گفتم: اگر بدون ما بروی، می‌آیم گوشَت را می‌برم!». بعد کشوی سردخانه را می‌کشند و می‌بینی اصلاً سری در کار نیست. می‌بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه‌چیز بوده…

حکایت «سَر»
حکایت گوش ابراهیم هم آن بود، ولی گوش و چشم با سر بود، سر چه شد؟ رفته بود کمی جلوتر سرک بکشد به خط‌مقدم، در جزیره مجنون در عملیات خیبر. دیده بود سربازانش، رفقای عزیزتر از جانش آب گل‌آلود می‌خورند از تشنگی؛ آب نهر‌های اطراف مجنون که پیکر‌ها در آن افتاده بود و هجوم خمپاره‌ها گل آلودش کرده بودند. قمقمه‌ها را به کمر بست و رفت جلوتر و نه‌فقط یکی از رزمندگان، همه دیدند: «من به چشم خودم دیدم که وقتی شهید همت برای سرکشی به خط آمدند و این صحنه را دیدند ۵ تا قمقمه خالی را به فانوسقه وصل کردند و دور کمرشان محکم بستند و از خاکریزی که در تیررس عراقی‌ها بود بالا رفتند. این صحنه را تنها من ندیدم. اول خدا دید و هزاران سرباز و رزمندگان لشکر ۲۷ دیدند و گواهی می‌دهند که چطور فرمانده لشکر از خاکریز خط‌مقدم به سمت آب سرازیر شد و از جنازه‌ها و آلودگی‌ها و تله‌های انفجاری و سیم خاردار‌ها عبور کرد و خود را به‌وسیله یک یونولیت شکسته به قسمت آب‌های تمیزتر رساند و قمقمه‌ها را پر از آب کرد درحالی‌که هزاران تیر در کنارش می‌خورد دوباره از خاکریز بالا آمد و آب را به بچه‌ها رساند. این حرکت فرمانده انرژی مضاعفی به بچه‌های لشکر داد.»

آن‌موقع که در پی آب می‌رفت لابد نیتی داشته و یاد بزرگی بوده از میان بزرگواران؛ و همین یاد بوده لابد که خدا نظر کرده به ابراهیمش و خدا که نظر کند کار تمام است و خدا کند خدا نظر کرده باشد به آدم. یک گلوله توپ آمد حوالی ابراهیمی که خدا نظر کرده بود به او و یک ترکش از گلوله جدا شد و دنبال سَر سرداری گشت که آب آورده بود؛ ساقی شده بود در ره منزل جانان؛ و بوسه زد به ابراهیم؛ بوسه‌ای بود آن‌قدر جانانه که نه‌فقط گونه را و چشم را و گوش را که سَر را!