جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۹
شهید مهدی باکری

به سوی جزایر...

ماشاالله بسیجی!... ماشاالله بدو... بدو برس به ستون!
کد خبر : ۵۴۳۰۰
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، در آخرین به روزرسانی وبلاگ شهید مهدی باکری آمده است:
 
 (نقل از: غفار رستمی)

به اول ستون برگشتم و به نفر اول اشاره کردم تا حرکت کند. خود را به کنار کشیدم و ستون حرکت کرد. دیدن دو گردان بسیجی که پشت سر هم حرکت می‌کردند شوق انگیز بود. همه تجهیزات بسته و آماده نبرد؛ اسلحه‌ها را حمایل کرده بودند و با فاصله‌های معین بدنبال هم می‌رفتند. همین امروز بود که آقا مهدی به من مأموریت داد این دو گردان را که بخاطر حفظ اطلاعات و جلوگیری از توجه دشمن، دور از منطقه عملیاتی مستقر شده بودند به جزایر برسانم. قبل از آنکه خداحافظی کنم گفته بود: "برادر رستمی! گردانها باید قبل از اذان صبح فردا در جزیره باشند، قبل از اذان صبح!" و من خداحافظی کرده و بدنبال انجام مأموریت آمده بودم. در همین فکرها بودم که دیدم قسمتی از ستون از روبروی من گذشته است. بسمت جلوی ستون پا تند کردم. همه لشکرها می‌خواستند نیروهای خود را به جزیره برسانند و برای همین جاده شلوغ بود و این از سرعت حرکت ستون می‌کاست.

- ماشاالله بسیجی!... ماشاالله بدو... بدو برس به ستون!

دم دمای غروب بود. ستون در واپسین نور خورشید به تابلوی زیبایی می‌مانست که نقاش چیره‌دستی آن را کشیده باشد. کاش فرصتی بود و مدتها می‌ایستادم و حرکت نرم و آرام بسیجی‌ها را نگاه می‌کردم. راه می‌رفتند، ولی چنین بود که گویا پا بر زمین نمی‌گذارند... ستون رو به آفتاب می‌رفت و می‌دانستم که امشب شهادت‌نامه عده‌ای دیگر امضا خواهد شد. شب از نیمه گذشته بود که یکی از گردانها به اول جاده رسید ولی هنوز تا استقرار راه درازی را در پیش داشت. خود را به آقا مهدی رساندم.

- آقا مهدی یکی از گردانها وارد جزیره شد.

آقا مهدی در حالیکه آثار ناراحتی در چهره‌اش دیده می‌شد گفت: "مؤمن! مثل اینکه باز به اشتباه به کسی اطمینان کردیم... برادر من! اگر هوا روشن شود می‌دانی چه می‌شود؟... دکل‌های دیده‌بانی دشمن همه جا را زیر نظر دارند و تو آمده‌ای که یک گردان وارد جزیره شده؟!" از خجالت آب شدم و بی آنکه منتظر ادامه حرف آقا مهدی بمانم بسوی گردان برگشتم. فرماندهان گردان را توجیه کردم و با سعی و تلاش رزمندگان قبل از روشن شدن هوا گردانها به محل استقرار خود رسیدند.

آقا مهدی داخل ماشین نشسته بود و انتظار ما را می‌کشید. از چهره تکیده و خسته‌اش می‌شد فهمید که چند روز است خواب به چشمهایش راه نیافته.

ـ سلام آقا مهدی! گردانها رسیدند و اکنون در سنگر مشغول خواندن نماز صبح هستند.

- خدا اجرتان بدهد... همگی خسته نباشید.

بال درآورده بودم، وقتی می‌دیدم که آقا مهدی ازاین که کاری در وقت خودش انجام گرفته، خوشحال است. چه دلیلی داشت که من خوشحال نباشم؟ وقتی از آقا مهدی خداحافظی می‌کردم چشمان آسمانی‌اش می‌خندید... (ادامه دارد)

پی‌نوشت: در آستانه سالگرد دو عملیات بزرگ خیبر و بدر، جز طلب شفاعت از ارواح بلند شهدای گلگون کفن این دو عملیات و عرض ادب و اخلاص و ارادت به محضر خیبریون و بدریون، رزمندگان سرافراز خیبر و بدر، چیزی برای به میدان آوردن ندارم. از ادای دین ناتوانم؛ اما اگر خدا خواست در طول اسفندماه بر روی این صفحه بیشتر خواهم نوشت از یاد "یاران".

(منبع: "خداحافظ سردار" نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ چهارم، ص ۱۲۸ - ۱۲۶)