شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۶ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۴:۲۲
شهید مهدی باکری

هنوز خدای حمید با ماست

در دور دست فانوس‌ها سو سو می‌زدند و من با چشمهای خیس بسوی واحد خودمان می‌رفتم...
کد خبر : ۵۴۰۱۳
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، در آخرین به روز رسانی وبلاگ شهید مهدی باکری آمده است:
 

از راست: شهید قاسم هاشم‌ زاده ‌هریسی، شهید آقا مهدی باکری، شهید رحمت‌الله اوهانی
نفر پشتی: شهید مسعود نیک کرد

(نقل از: برادر جاوید)

همه چیز نشان از عملیاتی قریب‌الوقوع داشت؛ گردان‌های خط شکن مسلح می‌شدند، خشابها پر و اسلحه‎ها روغن کاری می‌شد و بسیجیها منتظر "یک یا حسین دیگر" بودند.

نماز جماعت که تمام شد، خود را به تاریکی زیبای بیرون رساندم. آسمان صمیمانه زمین را نگاه می‌کرد. با خود گفتم: "دلم گرفته است!" و چند قدمی را پیش رفتم. در تاریکی، کسی به سویم می‌آمد. نزدیکتر که آمد "رحمت‌الله اوهانی" را شناختم. او هم مثل من دلش گرفته بود و در فکر غوطه‌ور بود. نمی‌دانستم این غم چه بود که در آستانه هر عملیات، با شور و شعفی پنهان ما را به خود مشغول می‌کرد.

- آقا مهدی در این عملیات خیلی تنهاست! این اولین عملیاتی است که آقا مهدی، حمید را در کنار خود ندارد. چه کسی جای حمید را برایش پر خواهد کرد؟

اوهانی نگاهی به من کرد و گفت:

- تنها تو نیستی که در این فکری، اکثر بچه‌ها همین فکر ار می‌کنند... تا چند روز قبل این فکر مرا هم آزار می‌داد ولی حالا به چیزی که فکر نمی‌کنم، تنهایی آقا مهدی است!

- مگر خبری شده؟

- همین امروز با آقا مهدی صحبت می‌کردم. دل به دریا زدم و گفتم: "آقا مهدی در این عملیات کار شما خیلی مشکل خواهد شد و حتما خیلی به زحمت می‌افتید." پرسید: "چرا مؤمن؟!" گفتم: "آخر در این عملیات تنها هستید و باید عملیات را بدون حمید فرماندهی و هدایت کنید." آقا مهدی در حالی که داغ شهدای لشکر و برادرش حمید هنوز بر گرده‌ اش سنگینی می‌کرد به آرامی گفت: "برادر اوهانی! درست است که ما در این عملیات حمید را نداریم، ولی هنوز خدای حمید با ماست!"

در دور دست فانوس‌ها سو سو می‌زدند و من با چشمهای خیس بسوی واحد خودمان می‌رفتم...

(منبع: "خداحافظ سردار" نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ چهارم، ص ۱۲۴ - ۱۲۳)