حالا دقیقاً 17 سال از زلزله پنجم دیماه سال 82 بم میگذرد؛ 17 سال از تلخترین حادثه قرن معاصر؛ 17 سال از جمعهای فراموش نشدنی که یک شهر را ویران کرد و بیش از 32 هزار نفر را به کام مرگ کشاند. حالا دقیقاً 17 سال از سحرگاهی میگذرد که در عرض 12 ثانیه یک شهر و مردمش را زیر رو کرد؛ حالا دقیقاً 17 سال از حادثهای تلخ میگذرد؛ از قیامتی که فقط خدا میداند در آن روز بر بازماندگان بم چه گذشت.
12 ثانیه زمان زیادی نیست؛ اما نه وقتی که پای غرش زمین در میان باشد و همین 12 ثانیه کافی بود تا آن صبح جمعه بم، ویران شود. ساعات اول حادثه هر چه بود بهت بود و حیرت. عمق حادثه در زلزله بم به اندازهای بود که همه را بهت فرو برده بود. مردم چیزی که با چشم میدیدند برایشان قابل تصور نبود، وسعت زلزله محدود به یک روستا و محله نبود؛ زلزله یک شهر را با خاک یکسان کرده بود .
در آن لحظات کسی به درستی نمیدانست از کجا باید شروع کند و همه با دیدن فاجعه متحیر مانده بودند گویا قیامت شده بود. ناگهان زمین طغیان میکند و وحوش و پرندگان به صدا در می آیند، زمین می جنبد و آنچه بر زمین پدیدار گشته، فرو میپاشد. چه شده است؟
تلی از خاک در مقابلت بود و تعداد محدود بازماندگانی که نمیدانستند باید عزیزانشان را از زیر آور بیرون بیاورند، کشتگانشان را دفن کنند، مجروحان را به بیمارستان برسانند یا برای از دست دادن نزدیکانشان عزاداری کنند اما در زلزله بم کسی فرصتی برای عزاداری نداشت؛ فرصتی برای نشستن، اشک ریختن و گریه کردن .
تنها خدا میداند بر تنها بازمانده یک خانواده بزرگ بعد از یک زلزله مهیب چه میگذرد؛ بهت و اندوه همراه با زجههای جانسوز و نالههای بیامان کابوس تلخ آن روزهای بم بود.
روایت آن روزهای بم روایت مادرانی بود که با زجه و ناله، فرزندانشان را با دست خالی در میان آوار جستجو میکردند؛ روایت پدرانی بود که اشک چشمانشان خشک، پشتشان شکسته و کمرشان خم شد بود؛ روایت آن روزهای بم روایت انسانهایی بود که با دستان خالی آوار را زیر رو میکردند به امید شنیدن نالهای یا یافتن گرمای دستی.
شاید آن روزها کسی باور نمیکرد که از زیر ویرانههای بم شهری دیگر جوانه بزند و ققنوسی از خاکستر بم سر برآورد.
اما مردم بم ایستادند؛ محکم و با صلابت، چونان نخلهای استوارش؛ با زخمی بر دل و اندوه فراموش ناشدنی تا همیشه تاریخ. تلاش کردند تا شهر خود را از نو بسازند؛ این بار اما محکمتر و مقاومتر از قبل .
آوارها از شهر خارج شدند. نخلستانها دوباره جان گرفتند. دانش آموزان به مدرسه رفتند. مسجد، بیمارستان و ورزشگاه و بوستانها بنا شدند. بازار و مغازهها رونق گرفته جوانها زندگیهای تازه را از سر گرفتند. نوزادان به بم بعد از زلزله چشمگشودند و خیابانهای شهر دوباره به عابران و مسافران سلام کردند... و در تمامی این سالها فکری برای درمان درد بزرگ مردم این شهر نکرد و بازتوانی مردم این شهر فراموش شد .
ارگ تاریخی 2 هزار و 800 ساله بم، بار دیگر استوار شد اما مردم بم فراموش نکردند و نمیکنند که در سحرگاه تلخ و زمستانی پنجم دی ماه بر این شهر چه گذشت .
مردم شهر را از نو ساختند اما همه یادمان رفت که روزی در این شهر "پسری زیر زمین بود، پدر بیل نداشت ..."