جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۷ آذر ۱۳۹۹ - ۱۶:۳۶

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند + تصاویر

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند + تصاویر
مادر شهید طارمی می‌گوید: می‌دانستم هادی به سوریه و عراق می‌رود و همراه حاج قاسم است، اما اینکه دقیقا کارش چیست نمی‌دانستم. وقتی از ماموریت می‌آمد، زیر کفش‌هایش را می‌بوسیدم. می‌گفتم: این کفش‌ها مکان‌های مقدسی رفته.
کد خبر : ۵۳۵۳۴۱
شهید هادی طارمی متولد سال ۵۸ بود که در محله مهرآباد جنوبی تهران متولد شد. هادی پنجمین فرزند از خانواده‌ای ۱۳ نفره بود که برادر بزرگ‌ترش جواد نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.

به گزارش فارس، خدا چنین برای هادی تقدیر کرده بود که ۱۳ دی سال ۹۸ درست در ۴۰ سالگی همای سعادت روی شانه‌هایش بنشیند و در کنار تعدادی از بهترین مجاهدان خدا خون پاکشان به زمین ریخته شود. بخت یارش بود که تا ابد زنده در درگاه حضرت حق روزی‌خور آستانش باشد.

شهید هادی طارمی یکی از اعضای تیم حفاظت سردار حاج قاسم سلیمانی بود که همراه او و شهید ابومهدی المهندس و تعدادی دیگر از همرزمانش در آن شب شوم بغداد به دست شقیترین مخلوقات خدا به شهادت رسید.
آنچه می‌خوانید، گفت‌وگویی است با مهپاره طارمی مادر این شهید عزیز.

*خدا دو بار اسم مرا در قرعه کشی در آورد
اول از همه باید بگویم خدا را شکر می‌کنم که در یک قرعه کشی دو بار نام گل‌های مرا درآورد. یکی وقتی جوان بودم، یکی هم وقتی سنم بالاتر رفت. من ۱۱ فرزند داشتم که بعد از شهدایم الان ۶ پسر دارم و سه دختر. یک فرزندم یعنی آقا جواد در دفاع مقدس، عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید و یکی دیگر که آقا هادی مدافع حرم بود و همراه فرمانده و مرادش حاج قاسم شهید شد. جواد ۱۵ سال و ۶ ماهش بود که شهید شد و هادی ۴۰ ساله بود. اگر بخواهم مقایسه کنم شاید شهادت هادی بر من سخت‌تر از برادر دیگرش بود. چون هادی زن و بچه داشت و دیدن ناراحتی یادگارهایش برای من سخت‌تر است، اما جواد مجرد بود. حس می‌کنم یک طرف بدنم با رفتن هادی خالی شده است. حس می‌کنم همه چیزم رفته است.

*گفتند فرزندت شهید شده، اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد
زمان دفاع مقدس وقتی خبر شهادت جواد پسرم را آورند، گفتند: مفقودالاثر است و نمی‌دانیم چه بر او گذشته. همین شد که پدرش رفت منطقه تا خودش خبر‌های دیگری از فرزندمان پیدا کند. همسرم حتی تصمیم می‌گیرد جلو برود تا پیکر فرزندم را پیدا کند و برگرداند، اما همرزمانش اجازه نمی‌دهند و می‌گویند شما هم بروی داغ دیگری برای خانواده‌ات می‌گذاری. اجازه بدهید آتش دشمن که آرام شود خودمان پیکر‌ها را بر خواهیم گرداند. پدرش برگشت و نزدیک‌های نوروز ما مراسم‌های شهیدمان را برگزار کردیم، اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد.

*اگر پیکر فرزندم همان موقع می‌آمد سکته می‌کردم
چشم انتظاری برای برگشتن پیکر جواد، خیلی سخت بود. همیشه به فکرش بودم. هر وقت خبر آوردن پیکر شهیدی را می‌دادند، منتظر بودم خبری هم از بچه من بدهند. همیشه قبلش فکر می‌کردم اگر روزی مادر شهید شوم، چه می‌کنم؟

همان ماه‌های اول، پدرش هم چنان پیگیر خبری از جواد بود تا اینکه مسئولان معراج اعلام کرده بودند پنجشنبه سری بزنید تعدادی از پیکر شهدا در تفحص پیدا شده. آن روز همسرم، چون خودش باید به شهرستان می‌رفت به من گفت شما برو خبری بگیر. رفتم معراج و گفتم آمدم خبری از پیکر شهید جواد طارمی فرزند محمدرضا بگیرم. یکی آنجا بود، لیست را نگاه کرد و گفت: حاج خانم! لطفا بروید و دو آقا مثل عمو یا دایی شهید بفرستید. ما با آن‌ها بررسی کنیم ببینیم پیکر شهیدتان هست یا خیر.

آمدم خانه. برادر و پسر دایی همسرم را که منزل ما بودند، راهی کردم بروند معراج. پشت سرشان بدون اینکه بدانند ماشین گرفتم رفتم. وقتی رفتند داخل من هم رویم را گرفتم رفتم، کسی متوجه حضورم نشد. به عموی جواد گفتند: شهادت جواد تایید شده و اطلاعات دیگری دادند. البته مشخص شد که فعلا قرار نیست پیکر او را بیاورند. بعد از رفتن آن‌ها به آن آقا گفتم به من هم همین‌ها را می‌گفتید، مشکلی نبود. گفت:‌ای وای شما مادر شهید هستید؟ شروع کرد شجاعت مرا تحسین کردن و گفت: وقتی تنها آمدید، من دلم لرزید. گفتم: وقتی کسی فرزندش را در راه خدا می‌دهد همه جوانب را می‌داند. من آمده بودم ببینم فرزندم چطور شهید شده است.

پدرش وقتی با خبر شد، آمد و دوباره مراسماتی گرفتیم. آن زمان با خودم فکر می‌کردم اگر همان موقع که جواد شهید شده بود، پیکرش را می‌آوردند، قلبم حتما می‌ایستاد، اما چند سال که گذشت انگار دلم قرص‌تر شده بود و تحملم بالاتر رفته بود.

*از خدا خواستم مادر شهید شوم
آن روز‌ها ما ساکن محله مهرآباد جنوبی در تهران بودیم و فرزندانم همانجا به دنیا آمده بودند. زمان جنگ یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم تشییع جنازه، شهید آورده‌اند. وقتی رفتیم دیدم خانمی جلوتر از بقیه دارد بلندبلند گریه می‌کند. به همسایه‌مان گفتم: چرا این خانم جلوی نامحرم اینقدر بلند گریه می‌کند؟ همسایه‌مان گفت او مادر شهید است. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من اشتباه کردم. خدا به دادش برسد، کسی از دل او خبر ندارد. برگشتم جلوی مسجد مهرآباد گریه کردم. ایستادم و گفتم: خدایا حالا که این سفره پهن است و جوانان مردم دارند، خونشان را می‌دهند ما هیچ سهمی از این ایثارگری‌ها نداریم. همان لحظه از ذهنم گذشت که خدایا اگر همسرم برود و شهید شود، من می‌توانم فرزندانم را به تنهایی درست به جامعه تحویل بدهم؟ دیدم نه، گفتم: خدایا نمی‌توانم. با خودم فکر کردم برادرم اگر شهید شود، می‌توانم بچه‌هایش را ببینم؟ دیدم نه طاقت آن را هم ندارم. بعد گفتم: خدایا مثل علی اصغر امام حسین (ع) حاضرم من هم جوادم شهید شود اگر از من قبول کنی. این‌ها همه از فکرم می‌گذشت. یک سال نشد که جوادم شهید شد؛ در حالی که خودم از خدایم خواسته بودم. الهی شکر که خدا صدایم را شنید.

*کف کفش‌های هادی را می‌بوسیدم
هادی از کودکی خصوصا بعد از شهادت برادرش عاشق شهادت بود. ۱۲ ـ ۱۰ سال پیش، شب اولی که می‌خواست برود سوریه وقت خداحافظی گفت: مامان! می‌خواهم بروم سوریه دعا کن در این مسیر ثابت‌قدم بمانم. گفتم: مادر جان ان‌شاءالله همیشه نوکر حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) بمانی. خودت و مالت در این راه فدا شوید. گفت: ۴۵ روزه می‌روم و برمی‌گردم. دست پدرش را بوسید و رفت. البته بعد از آن همیشه می‌دانستم به سوریه و عراق می‌رود و همراه حاج قاسم است، اما اینکه دقیقا کارش چیست، نمی‌دانستم. وقتی از ماموریت می‌آمد به ما سر می‌زد. در را می‌بستم و زیر کفش‌هایش را می‌بوسیدم. می‌گفتم این کفش‌ها مکان‌های مقدسی رفته. دعایش می‌کردم می‌گفتم مادر ان‌شاءالله هیچ وقت دست دشمن نیفتی و دشمن‌شاد نشوی. الهی هیچ وقت در رختخواب نیفتی.

*با صحبت پدرش، هادی غذایش را نیمه کاره گذاشت
هادی بسیار مقید به حلال و حرام بود. سال‌ها قبل، وقتی نوجوان بود، یک بار با پدرش و هادی سر سفره غذا نشسته بودیم. پدرش داشت برایم از یکی از اقوام می‌گفت که جایی رفته، یعنی بدی کسی را نمی‌گفت. اما دیدم هادی غذایش را نصفه گذاشت و بلند شد. پرسیدم مادر تو که هنوز غذایت را نخوردی! گفت: مامان شما دارید غیبت می‌کنید. من سیر شدم. می‌روم. پدرش خیلی خوشش آمد و گفت:‌ای دل غافل! این بچه از دنیا بریده. من چیز بدی نمی‌گفتم، ولی او حواسش بود. هادی هیچ وقت زیاد صحبت نمی‌کرد. با اینکه پنجمین فرزندم بود، اما وقتی در بین بچه‌ها حضور داشت، انگار بزرگ فامیل بود.

*روش‌های تربیتی یک مادر شهید
هیچ وقت مانع رفتن هادی به سوریه نشدم، با اینکه می‌دانستم خطرناک است. ما خانواده مذهبی بودیم و خودم فرزندم را اینگونه تربیت کرده بودم که در راه اسلام باشد. بچه‌هایم که کوچک بودند، همیشه وقت انجام کار‌های خانه نوحه می‌گذاشتم و حین گوش دادن به مداحی برای امام حسین (ع) کارهایم را می‌کردم. همه سال‌هایی که با همسرم زیر یک سقف آمدیم، یادم نمی‌آید حتی یک بار نماز همسرم قضا شده باشد. در ۵۰ سالی که ازدواج کردم، یادم نمی‌آید کوچک‌ترین حرفی را خصوصا در مورد بچه‌ها از پدرشان مخفی کرده باشم. اگر یک روز بچه‌ها از مدرسه دیر به خانه می‌رسیدند، شب به پدرش اطلاع می‌دادم. حرف هر دویمان یکی بود. روی حرف پدرشان حرف نمی‌زدم. الان هم واقعا از همه بچه‌هایم راضی هستم و اگر همه آن‌ها در راه خانم زینب (س) بروند باز هم کم است.

* هادی زیر بار زور نمی‌رفت
هادی خیلی ورجه وورجه داشت، ولی واقعا اذیتم نکرد. مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت. اگر در محل می‌دید پسری برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد می‌کند، حسابی برخورد می‌کرد. در همان نوجوانی می‌گفت من می‌روم بسیج و شب‌ها بیدار می‌مانم به خاطر ناموس دیگران که در امان باشند.

*شهید ابومهدی از دیدن ما تعجب کرده بود
یک بار من و سه تا از فرزندانم رفتیم کربلا. هادی نجف بود. وقتی رسیدیم کربلا هادی تماس گرفت و قرار گذاشت در نجف داخل حرم حضرت علی (ع) هم را ببینیم. چشمم که به هادی افتاد، یک حالی شدم. بچه‌ام خیلی به چشمم آمد. سرم را گذاشتم روی سینه‌اش گریه کردم. گفت: مامان برای من گریه می‌کنی؟ گفتم: نه مادر برای حضرت علی (ع) گریه می‌کنم و می‌گویم هر کسی برای اسلام زحمت می‌کشد، پشت و پناهش باش. مواظب هادی من هم باش. پسرم مدافع حرم دخترتان است و نوکر شما. این شد که گریه کردم. گفت: مادر خوب کاری کردی. هیچ وقت برای من گریه نکن.

گفتم: نه مادر برای تو چرا؟ در راه خوبی هستی و گرد و غبار حرم‌های مقدس را به خانه‌ام می‌آوری. چند لحظه بعد سردار سلیمانی و شهید ابومهدی و چند نفر دیگر از داخل حرم آمدند سمت ایوان طلا. هادی ما را به آن‌ها معرفی کرد. سردار خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد. ابومهدی تعجب کرده بود که این‌ها کی هستند هادی با آن‌ها صحبت می‌کند! بعد که شناخت او هم خیلی صمیمی برخورد کرد. سردار به هادی گفت: حالا که خانوادهات آمده اند بمان کنارشان، اما هادی گفت: نه برادرم هست نیازی به من نیست. سردار مجدد گفت: باشه تو هم بمان. هادی چند دقیقه‌ای ماند. زیارت نرفته بود. با دوستانش زیارت کردند و کمی هم کنار ما ماند. سردار گفت: حاج خانم خیلی برای ما دعا کنید. گفتم: حاجی شما همیشه داخل حرم‌های مبارک هستید، شما ما را دعا کن. دیدارمان کوتاه بود و آن‌ها رفتند.

*سوغاتی که حاج قاسم نذر هیأت کرد
یک بار هادی آمد و گفت: مامان! حاج قاسم به بچه‌ها گفته هر کسی برای هر شهری هست، سوغات شهرش را بیاورد ببینم شهرش چه سوغاتی‌هایی دارد. ما اصالتا برای ابهر زنجان هستیم. به پدرش گفتم او هم رفت دو چاقوی زنجان از ابهر خرید و روغن حیوانی. کشمش و گردو هم گذاشتم. کمی هم کیک محلی درست کردم. هادی آمد برد. دختر بزرگم خندید و گفت: مامان نکنه شربت شهادت ریختی توی کیک‌ها. ناراحت شدم و گفتم: برایشان دعای جوشن کبیر می‌خوانم که سلامت باشند، ولی فرصت نشد. هادی که برگشت، گفت: حاجی خیلی تشکر کرد و چاقوی بزرگ را داد به حسینه‌شان در کرمان برای آشپزخانه هیأت. الان هم خیلی دوست دارم برای خانم حاج قاسم سوغاتی ببرم.

*شبی که هادی شهید شد
هادی هر بار که می‌رفت مأموریت دل مرا هم می‌برد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. با خودم قرار گذاشته بودم شب‌ها ذکر بگویم. در یکی از جلسات مذهبی شنیدم ذکری هست که اگر بگویی گناهانت پاک می‌شود. قرار گذاشتم ۴۰ روز شبی ۱۰۰۰ مرتبه این ذکر را بگویم. شب شهادتش ذکر را گفته بودم و ساعت را که دیدم ۲ نیمه شب بود. صبح برای نماز که بیدار شدم، دوباره خوابیدم. پسرم که مجرد است با خبر شده بود حاج قاسم و برادرش شهید شده‌اند، اما به من نگفته بود. پدرش که شهرستان بود ساعت ۹ زنگ زد گفت: سردار سلیمانی را شهید کردند، سه روز عزای عمومی است، من می‌مانم همین جا بعدا می‌آیم. سراغ هادی را گرفتم، پدرش گفت: انا لله و انا الیه راجعون. پسرم گفت: مامان بلند شو قرآن بخوان. باید هادی را سرافراز کنیم و دشمن‌شادش نکنیم.

* آخرین دیدار با هادی
همیشه هادی را دعا می‌کنم و می‌گویم امیدوارم در قیامت سرافراز باشی مادر. آخرین باری که دیدمش یکشنبه هفته شهادتش بود. منزل برادرش که باجناق هم هستند، مهمان بودیم. پرسیدم هادی جان کجا بودی؟ گفت: مادر هفته پیش حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت کردم و دیشب که برگشتم از زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) آمده بودم. بوسیدمش و گفتم ان‌شاءلله همیشه در همین راه باشی. من برایت دعا می‌کنم خدا پشت و پناه تو و همرزمانت باشد.

*کمک به دیگران را از کودکی به فرزندانم آموخته بودم
هادی کمک به هم نوعانش را از کودکی آموخته بود. ما همیشه حواسمان به نیازمندان اطرافمان هست به قدر وسعمان. در همشهری‌هایمان چند نیازمند هست که هم خودمان هم بچه‌هایم کمکشان می‌کنیم. الان هم هر فقیری دم در خانه ما بیاید، امکان ندارد ردش کنیم. الان هم سفره را که باز می‌کنم، نیت می‌کنم خیرات یکی از امواتمان. برای همین فرزندان من هم که شهید شد چنان قدردانی‌ای توسط هموطنانش شد. او همراه حاج قاسم و دوستان شهیدش سرافراز شد.

خانه ابدی شهید هادی طارمی در قطعه ۵۰ بهشت زهرا واقع است؛ همانجایی که برادرش شهید جواد طارمی آرمیده است.