پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۳۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۳:۳۱

روایت کسانی که شب را در بزرگترین آرامستان تهران می‌گذرانند

شهر مردگان هر شب میهمانانی دارد، زنده‌هایی که بعضی از زندگی خسته‌اند، مثل خانمی که شب‌ها را در آرامستان کنار همین مردگان به صبح می‌رساند، چون معتقد است: «مرده ترس ندارد، باید از زنده‌ها ترسید».
کد خبر : ۵۱۹۱۷۱

«آمار حاضر به‌خواب مرده‌ها رو می‌گیریم» مهدی جواب دوستانش را که می‌پرسند: «شب‌ها تو قبرستون چکار می‌کنید؟» این‌طور می‌دهد. ۲۰ ماه از خدمت سربازی‌اش می‌گذرد و حالا نگهبانی دادن در شب‌های آرامستان برایش عادی شده، دیگر از تنهایی و سکوت نمی‌ترسد، اما از شب‌های پرهراس و صدا‌های عجیب خاطره زیاد دارد: «اینجا ما یه دوست داریم اسمش هاله است، یه سایه است که صورت نداره، شبا میاد رد میشه، گاهی هم ما بهش سلام می‌دیم.»

شب مرموز و آرام از راه می‌رسد. گورستان کم‌کم خلوت می‌شود، خالی، اما نه. چراغ‌های سرخ و سفید از ارتفاعی بلند به اطراف نور می‌پاشند. ماشین‌ها راه خروج را پیش گرفته‌اند و ترافیک مقابل در خروجی متراکم‌تر شده. گل‌ها مانده‌اند بر مزارها، دل‌ها هم شاید. ماجرا‌های اینجا با رفتن خورشید و ماشین‌ها و آدم‌ها تمام نمی‌شود. قصه‌ها زیر پوست شب ادامه دارند.

بهشت در جوار فرشتگان
در انتهای خیابان تاریک می‌رسیم به چند پروژکتور بزرگ که قطعه ۳۱ را روشن کرده. در «قطعه فرشتگان» همه چیز متفاوت است. اندازه سنگ مزارها، چهره‌های حک شده بر تن سنگ‌های عمودی، بادکنک‌هایی که در هوا تلو تلو می‌خورند و تور‌ها و روبان‌هایی که در میان سنگ‌های سیاه، شرمسارند از اینکه کاری از دست شان بر نمی‌آید.

ریسه‌های رنگی و براق تمام تلاش شان را کرده‌اند که فضا را کمی رنگی و شاد کنند. تمام قطعه روشن است. مثل روز. بچه‌ها روی سنگ مزار‌ها می‌خندند، صدایی، اما نیست. هر چه چشم می‌چرخانی خبری از شور و قهقهه و شیطنت‌های کودکانه‌شان نیست. سنگ‌های سرد بار تمام آن خنده‌ها را به دوش می‌کشند. سکوت است و سکوت.

مرد آب داخل گالن را پای بید مجنون می‌ریزد و در دنیای خودش قربان صدقه سنگ مزار کوچک و سیاه می‌رود: «چطوری بابایی؟ الهی قربونت برم.» ویهان را یک سال و چهار ماه پیش از دست داده‌اند. پسر یک ساله‌ای که مبتلا به sma تیپ یک بود و با وجود تمام تلاش‌های خانواده برای درمان و بهبود زندگی‌اش، همان‌طور که در یک روز بهاری به دنیا آمده بود، در یک روز بهاری هم آسمانی شد. حالا خانواده ویهان هر پنجشنبه قرار دارند تا شب را کنار او بگذرانند.

گاهی هم که مادر بی‌تاب می‌شود، هر ساعتی از شبانه روز باشد، خود را می‌رسانند به «بهشت» و کنار ویهان، تا دل مادر قرار گیرد. عمو اکبر پدر ویهان مرد خوش مشربی است، مهربانی در صدایش موج می‌زند، در میان مرور خاطراتش گاهی بغض می‌کند و اشکش به آنی جاری می‌شود: «اینجا آدم به خدا نزدیک‌تره، قطعه فرشتگان یه سرزمین پاکه، یک تکه از بهشت. دل آدم صیقلی می‌شه اینجا، چون این بچه‌ها همه فرشته هستن.»

در میان صحبت‌های عمو اکبر زن و مرد جوانی سر می‌رسند، کوروش را در هشت ماهگی در تصادف از دست داده‌اند. مادر تأکید می‌کند که کوروش وقتی «هشت ماه و ۱۲ روز» داشت آسمانی شده است. حالا هم حتماً حساب روز و ساعت‌های نبودن پسرش را دقیق و درست دارد، اما بیشتر از این چیزی نمی‌گوید. چشمان مرد جوان پر از حرف است: «اینجا ما حرف همدیگه رو خوب می‌فهمیم، چون درد همه مون یک چیزه، همه بچه هامونو از دست دادیم.»

درد مشترک شان هر پنجشنبه شب آن‌ها را دور هم جمع می‌کند، حتی در سرمای استخوان سوز شب‌های زمستان که عمو اکبر یک حلبی را پر از چوب می‌کند و خانواده‌ها دور آتش جمع می‌شوند تا قرارشان نقض نشود. ساعت از ۱۲ شب گذشته، مرد جوان دیگری سر می‌رسد، با جمع احوالپرسی می‌کند و مستقیم به سمت یکی از سنگ‌های سیاه و کوچک می‌رود، سنگ را می‌بوسد و بر می‌گردد.

بنیامین را وقتی یک سال و ۱۱ ماه داشت بر اثر عفونت ریه از دست داده، حالا هر زمان که دلش بگیرد راهی قطعه فرشتگان می‌شود: «دو ماه دیگه میشه ۲۴ ماه که بنیامین آسمونی شده. من بچه مو به خاطر یک عفونت ساده از دست دادم، به خاطر کوتاهی پزشکی که نمی‌دونست باید چه دارویی به بچه من بده.

۹۰ درصد این بچه‌ها یا به‌خاطر قصور پزشکی یا به خاطر نبود دارو آسمونی شدن، ۱۰ درصد به خاطر مشکلات ژنتیکی و تصادف و اتفاقات دیگه.» خانواده‌ها روی زیر‌اندازی که عمو اکبر کنار مزار ویهان پهن کرده نشسته‌اند، بساط چای و تنقلات و میوه به راه است، شاید ویهان و کوروش و بنیامین هم همان حوالی خوشحال و خندان در پیک نیک شبانه‌ای که قرار است بغضی سنگین را پنهان کند مشغول بازی و شیطنت باشند.

«پدر و مادر‌های قطعه‌های فرشتگان آزادند برای تردد، هر ساعتی از شبانه روز بخوان می‌تونن بیان و بمونن اینجا. ما هم کاری باهاشون نداریم، چون دردی که دارن رو می‌دونیم. کاری با کسی ندارن، بعضی مادر‌ها اگه شب اینجا نیان و نمونن دق می‌کنن، به‌همین خاطر زیاد سختگیری نمی‌کنیم براشون.» این‌ها را حمیدرضا می‌گوید سربازی که در نزدیکی قطعه فرشتگان نگهبانی می‌دهد. خانواده‌ها او را در جمع خود پذیرفته‌اند، قصه آن‌ها را می‌داند، گاهی هم میهمان شب‌نشینی هایشان است.

اینجا زمان مفهومی ندارد، روز یا شب، تنها چیزی که اعتبار دارد داغی آرام نشدنی است که با دیدن سنگی کوچک و لبخندی که بر تن سیاه آن حک شده تازه می‌شود، شاید هم کمی آرام.

شب‌های روشن
دختر جوان کنار مزار ایستاده است. نور کم جانی که از شمع‌های روی مزار و چراغ‌های اطراف قطعه می‌تابد کمی‌فضا را روشن کرده است. روی سنگ مزار غرق در گل است و تنها چهره مهربان زنی که بر بالای سنگ حک شده پیداست: «مادرم هستند» معمولاً شب‌های پنجشنبه به مادرش سر می‌زند: «شب اینجا آرومتره، خلوته و حس و حال خوبی داره.

من تمام این چند سال که مادرم رو از دست دادم شب‌ها میام پیشش، البته در طول هفته کمی‌خطرناکه، چون خلوته، اما پنجشنبه‌ها آدم‌های بیشتری میان و شب می‌مونن اینجا دور هم هستیم، با هم دوست شدیم تو این چند سال» در قطعه ۳۲۰ بجز او چند نفر دیگر هم هستند که شب‌های پنجشنبه را در تاریک روشن اینجا سپری می‌کنند، شهناز خانم، زن پر انرژی و خوش صحبتی است که هر هفته می‌آید تا کنار خواهر‌زاده‌اش باشد: «اینجا شب‌ها حال و هوای دیگه‌ای داره، دنج و آرومه، کسی با آدم کار نداره.»

حسین هم می‌گوید: «این قطعه، چون درخت و سایه بون نداره، روز‌ها و زیر آفتاب نمیشه زیاد اینجا موند، برای همین ما از حوالی غروب می‌آییم تا حدود ۱۲ شب که سرباز‌ها تذکر میدن که بریم بیرون، اینجا هستیم» باد اگر نباشد روی مزار‌های دیگر هم شمع روشن می‌کنند و حال و هوای خودشان را دارند. دورهمی پنجشنبه‌های قطعه ۳۲۰ با خنده و حال خوب این گروه کوچک هر هفته به راه است، آن‌ها اینجا از هر جای دیگری به عزیزان‌شان نزدیک ترند: «چرا حالمون خوب نباشه، کنار عزیزمون هستیم.» اینجا مرز‌ها کنار زده شده‌اند. آدم‌ها قصه‌های خودشان را دارند. آمده‌اند که مرگ را به سخره بگیرند.

آمدم که تنها نباشد
برانکارد حمل اموات گوشه‌ای رها شده، خاک‌های نرم و تابلو‌های سیاهی که در زمین فرو رفته می‌گوید اینجا قطعه تازه واردان است. نوری نیست، همان چراغ‌هایی که خیابان مجاور را روشن کرده نور کمرنگی به فضا داده است. دو پسر جوان که غم توی چشمانشان موج می‌زند و صدایشان هنوز از بغض می‌لرزد روی صندلی، کنار تلی از خاک نشسته‌اند.

پدرشان را صبح امروز به خاک سپرده اند: «به خاطر کرونا آدم‌های کمی‌اومدن بدرقه، پدرم غریبانه رفت، حالا ما اومدیم که امشب تنها نباشه» حوصله ندارند که کسی خلوتشان را به هم بزند. پسر جوان‌تر چشم از گل‌های تازه خاک آلود بر نمی‌دارد، دیگری تذکر می‌دهد: «سمت مزار‌های اون طرف نرید، امروز چند تا کرونایی به خاک سپردن، خطرناکه» و سرش را پایین می‌اندازد و سکوت می‌کند.

در چند قدمی‌دو جوان، صد‌ها حفره مستطیلی عمیق حفر شده و در سکوت تن به تاریکی شب داده‌اند. تا چند روز دیگر قرار است این‌ها هم با جسمی‌بی جان و خاکی نرم پر شوند. گوشه‌ای روی مرز دو حفره چند کیسه سفید آهک برای مزار کسانی که بر اثر کرونا از دنیا رفته‌اند، تلنبار شده. گل‌های تازه زیر پای عابران غرق خاک شده‌اند، سنگی نیست، تصویری نیست، صدایی نیست.

از تازه وارد‌ها فقط یک نام بر تابلوی سیاه درج شده. تا همین چند ساعت پیش گوش اینجا شاید پر بود از صدای ضجه زنی، یا سکوت بغض آلود مردی. آدم‌ها کنار این خاک‌های خیس غرق در گل و این حفره‌های مستطیلی بیشتر به مرگ فکر می‌کنند، شاید هم به ماهیتش لعنت بفرستند که آرزوی جاودانگی را به دل انسان گذاشته. اینجا دور از هیاهوی روز، زیر نور ماه و سکوت غلیظی که شب را پر کرده بیشتر از هر جایی می‌شود حقیقت تنهایی و مرگ را دید.

حفاظت از مردگان
«شب‌های اول اینجا تنها بودم، از چهارراه عروجیان تا قطعه فرشتگان فقط یه برج نور بود. بقیه‌اش ظلمات بود. روبه‌روی دکه نگهبانی یه چراغ بود که انقدر گرد و غبار گرفته بود، کم نور شده بود. من از ترسم از زیر چراغ تکون نمی‌خوردم. صدا‌های وحشتناک می‌اومد، عادی‌ترین صدا برای من که تا به حال شب تو قبرستون تنها نبودم ترسناک بود».

مهدی یکی از صد‌ها سربازی است که دوران خدمتشان را در بهشت زهرا (س) می‌گذرانند. ۲۰ ماه از خدمتش می‌گذرد، اما می‌گوید: «انقدر اضافه خدمت دارم که حالا حالا اینجا هستم» مثل تمام مرد‌هایی که به خدمت سربازی می‌روند، بی‌نهایت خاطره شنیدنی از این ۲۰ ماه دارد. اما از شب‌ها که می‌گوید، ترس کلید واژه اصلی خاطره‌ها می‌شود: «ما از مرده‌ها نمی‌ترسیم، از زنده‌ها می‌ترسیم.»

درباره هر قسمت از بهشت زهرا (س) قصه و خاطره دارد. از اسامی‌که برای بخش‌های مختلف گذاشته‌اند می‌گوید: «یه‌جای عجیب همین نزدیکی هست ما بهش می‌گیم «آخرت» یه جوریه اگر تو سکوت شب بری اونجا احساس می‌کنی برزخه، آدما رو می‌بینی دارن میرن پیش خدا که سؤال جواب بشن، برن اون دنیا» دیوار هشتاد، قطعه هنرمندان و غسالخانه از نظر مهدی شب‌ها ترسناک‌ترین بخش‌های بهشت زهرا (س) هستند.

می‌گوید قبل از اینکه برای خدمت سربازی به اینجا بیاید، هیچ تصویری از این فضا نداشت: «ما خونه مون کرجه، من فقط چند بار سر مزار ایرج قادری تو بهشت سکینه رفتم» تصویری که از آرامستان داشت، شبیه بهشت سکینه بود، اما حالا ۲۰ ماه خاطره از بزرگ‌ترین آرامستان کشور دارد و خوب قصه بخش‌های مختلف آن را بلد است. اینجا نگهبان، لحظه‌ها را به هم وصله می‌کند تا شب کشدار تمام شود. دنیایش پر از شور زندگی است وقتی در سکوت قدم می‌زند و در دنیای مردگان نگهبانی می‌دهد.

عاشق‌ترین زندگان
تردد و تکاپو در قطعه شهدا بیش از هر بخش دیگر بهشت زهرا (س) است. تعداد چراغ‌ها هم. گویی مرگ و سکوت اینجا معنا ندارد: «شهیدان زنده هستن، به همین خاطر اینجا بوی مرگ نمیده» این را زهره می‌گوید که کنار مزار یک شهید گمنام نشسته و زیر نور فانوس دعای کمیل می‌خواند: «هر وقت دلم بگیره میام اینجا، روز یا شب فرقی نداره، هر وقت بیام حال دلم خوش میشه» در قطعه شهدا برنامه‌ها انفرادی نیست، هر چند بعضی آدم‌ها خلوت خود را دارند و در حال و هوای خودشان لحظاتی را می‌گذرانند، اما در محدوده‌های مشخصی برنامه‌های عمومی برگزار می‌شود.

دعای کمیل، مراسم شب قدر و تحویل سال و حتی شب یلدا در همین محدوده‌ها که اغلب مفروش شده‌اند برگزار می‌شود: «ما معمولاً شب قدر اینجا هستیم، تحویل سال هم چند بار اومدیم» مزار شهدای مدافع حرم پر تردد است، با تزئیناتی که جوان‌ها دست و پا کرده‌اند و کنار آن عکس یادگاری می‌گیرند.

تصاویر شهدای مدافع حرم روی بنر‌های بزرگ منتشر شده و در نقاط مختلف نصب شده، صدای بلند گو‌ها از هر گوشه بلند است. پنجشنبه‌ها بعد از نماز جماعت و دعای کمیل، هستند کسانی که شام را هم کنار مزار شهدا صرف کنند و بعد به خانه بروند: «از وقتی کرونا اومده اینجا کمی‌خلوت‌تر شده، تا چند ماه قبل پنجشنبه‌ها خیلی شلوغ‌تر بود».

علی گوشه‌ای خلوت کرده، نمازش را خوانده و نشسته کنار مزار یکی از شهدا به راز و نیاز: «خیلی وقت بود نیومده بودم، امشب بعد از مدت‌ها اومدم اینجا. یک حال و هوای غریبی داره، از سختی‌های زندگی و روزگار فرار می‌کنم میام پیش شهدا، اینجا بخشی از آسمون خداست.» بخش‌های قدیمی‌تر سوت و کور و تاریکند. با آن حجله‌های آلومینیومی‌که روزگاری مادری با وسواس و سلیقه تمام برای فرزندش تزئین کرده و حالا شاید مادر دیگر نیست که سری به حجله و سنگ مزار پسرش بزند و غبار از سر و روی حجله بگیرد. مادری که روزی دلش با همین حجله و سنگ سفید و چهره محجوب فرزندش در قاب، قرار پیدا می‌کرد.

اینجا زیارتگاهی است با هزاران قصه ناشنیده و شنیده، هزاران قصه گمنام و نامی، هزاران عاشق زنده.

هست شب
شب‌ گویی در دنیای مردگان پایان ندارد. قصه‌ها و روایت‌های زیادی میان آدم‌هایی که مرز میان جهان مردگان و زندگان را بی‌اعتبار کرده‌اند، جریان دارد. روایت‌هایی به تعداد تمام آدم‌هایی که در این شهر زیر نور ماه به هر بهانه قدم می‌زنند. شهری که ساکنانش را با سنگ‌های مستطیل کوچک و بزرگ می‌شود شناخت. شهری که بسیاری از کسانی که پیش از غروب آن را ترک کردند، معتقدند شب‌هایی وهم ناک و پر هراس دارد. با تمام این‌ها شهر مردگان هر شب میهمانانی دارد، زنده‌هایی که بعضی از زندگی خسته‌اند، مثل زهرا خانم با دندان‌های یک در میانی که از اعتیاد برایش مانده است. زهرا خانمی‌که شب‌ها را همین جا کنار همین مردگان به صبح می‌رساند، چون معتقد است: «مرده ترس ندارد، باید از زنده‌ها ترسید».

منبع: روزنامه ایران