جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۳ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۲۹

دختر ۱۶ ساله‌ای که به مأمور گارد شاهنشاهی سیلی زد

دختر ۱۶ ساله‌ای که به مأمور گارد شاهنشاهی سیلی زد
مادر شهیده صدیقه رودباری، از دختری که حیات و مماتش برای او و همه مردمان ایران زمین افتخار بوده و است برایمان گفت.
کد خبر : ۵۱۳۴۳۰

قصه امروز ما حکایت یکی از هزاران بانوی سرفراز ایران زمین است، بانویی ۱۸ ساله که‌ترس را به سخره گرفت و دشمن را به هیچ. کسی که در ۱۶ سالگی بر گوش مأمور گارد شاهنشاهی سیلی نواخت تا نشان دهد کودک در گهواره سال ۴۲ چه‌ها که نمی‌تواند بکند. دختری که در اوج صلابت و شجاعت، روحی به لطافت باران دارد. نوشته‌هایش همچون آب روان بر قلب جاری می‌شود و سخنانش هم چون چراغی روشن،‌هادی دل‌های تاریک... هر چند پشت ضدانقلاب را در کردستان به لرزه درآورده؛ اما پشت و پناه دخترکان مظلوم بانه شده و برایشان عشق، مشق می‌کند...

کیهان نوشت: صدیقه رودباری عاشق امامش است، همین است که وقتی فرمانش را می‌شنود که بروید و ایران را با جهادتان بسازید، ذره‌ای‌تردید نمی‌کند و راهی دیاری می‌شود که کمینگاه منافقان است؛ سخت‌ترین میدان را انتخاب می‌کند که نشان دهد می‌توان دختر بود و در حجاب زینبی خطبه خواند، می‌توان جوان بود و آمال و آرزوهای آسمانی داشت، می‌توان پر شور و حرارت بود و در راه حق قدم برداشت.

صدیقه به کردستان می‌رود تا مردمی  را که در خفقان منافقان گرفتار شده‌اند نجات دهد و آن‌قدر در این کار می‌درخشد که نامش وارد فهرست ‌ترور نامردمان می‌شود و برایش پیغام می‌فرستند که: «پوست تنت را می‌کنیم و آن را پر از کاه می‌کنیم.» اما او که در مکتب علوی پر و بال گرفته، نه تنها هراسی به دل راه نمی‌دهد؛ بلکه مصمم به راه خود ادامه می‌دهد. او می‌داند انتهای این راه وصل محبوب است، چه بماند و چه برود. او پروانه سوخته بالی‌ست که نیمه شب‌هایش را با ناله و تمنای شهود حق به صبح می‌رساند، و در نهایت هم کینه و ترس ضدانقلاب در پس نقاب یک دوست او را به آرزویش می‌رساند.

و امروز پس از سال‌ها پای صحبت مادر شهیده صدیقه رودباری نشستیم تا جانمان را با یاد و نام این عزیز همیشه جاوید جلا دهیم.

و او از دختر شهیدش برایمان گفت، از دختری که حیات و مماتش برای او و همه مردمان ایران زمین افتخار بوده و است

 

شور نوجوانی و انقلابی صدیقه
بنده شش فرزند دارم. سه پسر و سه دختر که یک پسر و یک دخترم را در راه این نظام و انقلاب تقدیم کرده‌ام.

صدیقه در ۱۸ اسفند سال ۴۰ به دنیا آمد. او از ۱۱ سالگی مبارزه و فعالیت‌های انقلابی‌اش را با کار در کتابخانه مسجد امام حسن عسکری علیه‌السلام نارمک شروع کرد؛ یعنی دقیقاً در همان دورانی که رژیم طاغوت، اوج خفقان را ایجاد کرده بود. با شروع انقلاب اسلامی ‌فعالیت‌های او بیشتر شد. همان موقع بود که به آموختن و تجربه کمک‌های پزشکی و فنون اولیه نظامی پرداخت و در زمان اوج‌گیری انقلاب بود که شروع کرد به پخش اعلامیه‌های امام و فعالیت‌های سیاسی.

او در اکثر تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. مثلا در تظاهرات ۱۷ شهریور به همراه خواهرهایش و دوشادوش همه مردم شرکت کرده بود. بعد هم تا ساعت چهار به مداوای زخمی‌ها و پرستاری از مجروحین مشغول بود. وقتی به خانه رسید سر تا پایش خونین بود و از صحنه‌هایی که آن روز دیده بود تعریف می‌کرد. بعد از آن جریان صدیقه به کلی تغییر کرد و دیگر آن صدیقه سابق نبود.

دخترم قبل از تعطیل شدن مدرسه، وقتی بعد از ظهرها به خانه برمی‌گشت به کلاس‌های مختلف تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه و... می‌رفت و واقعاً حتی یک ساعت از وقتش را خالی نمی‌گذاشت. شب‌ها هم که برمی‌گشت می‌رفت به اتاقش و مطالعه می‌کرد. او کتاب‌های شهید مطهری، دکتر شریعتی و انواع کتاب‌های اسلامی ‌را می‌خواند.

با وجود اینکه می‌دیدم تمام سال به جز یک مانتو و چند روسری خرج دیگری نداشته، می‌ماندم که پول‌هایی را که از من یا پدرش می‌گیرد کجا مصرف می‌کند. از خودش که می‌پرسیدم می‌گفت: با آن پول‌ها برای خودم و کسانی که مستحق هستند کتاب می‌خرم.

صدیقه از نظر اخلاقی واقعاً نمونه بود. با اکثر خویشاوندان که دارای دختران جوان بودند رفت و آمد می‌کرد. و خیلی تلاش می‌کرد که آنها را به راه بیاورد. او دوستی داشت که از نظر فکری منحرف بود؛ برای همین هم ساعت‌ها با او صحبت می‌کرد و او را نصیحت می‌کرد. او روی خیلی از دوستانش اثر گذاشته بود و حتی چندتایی از آنها را که بی‌خط بودند کاملاً به راه آورده بود طوری که حتی خانواده‌های آنها نیز به راه آمده بودند.

هر وقت به سنندج و جاهای دیگر می‌رفت می‌گفت باید در بین مردم رفت تا درد آنها را فهمید. خود بچه‌های کرد که شاگردان صدیقه بودند وقتی همراه سپاه به تهران آمدند و سر مزارش رفتند می‌گفتند که رفتار صدیقه چقدر با آنها خوب بوده است. زمانی که در سنندج کشت و کشتار بود با آن همه خطری که برایش داشت، بین مردم می‌رفت تا درد آنها را بفهمد و به همین خاطر هم بعد از شهادت صدیقه در بانه یک هفته برای او عزاداری کردند.

صدیقه سال سوم دبیرستان و حدود ۱۸ سال داشت که شهید شد، او در دبیرستان بدیع که در حال حاضر به نام خودش تغییر یافته درس می‌خواند. بعد از شهادت صدیقه چندین مدرسه در تهران، سنندج، بانه، سمنان و قائم شهر و دیگر شهرها و یکی از خیابان‌های بانه هم به نام او تغییر یافت. صدیقه نه تنها به فکر مردم کشور خودش بود؛ بلکه غم و غصه تمام مستضعفان دنیا را در دل داشت، چنانچه در یکی از شعرهایش می‌گوید:
ترا کدامین چشم می‌بیند و باران نمی‌شود
تو از نسل سنگ و کوهی، دخترک فلسطینی
گاه به راهت جان می‌دهیم
گاه با تو در یک سنگریم
گاهی با تو از دور در یک غمیم
از فلسطینی... می‌بینم زیر آتشی
می‌بینم در خونی...
کودک را هنگامی‌که در پوکه فشنگ غذا می‌خورد
دیدم
تو زنده‌کننده‌ سرزمین پیامبرانی
شجاعت مثال زدنی
به گفته یکی از فرماندهان سپاه بانه، صدیقه آن‌قدر شجاعت داشته که وقتی سپاه اعلام می‌کند برای کلاس‌های عقیدتی بانه به نیروی خانم نیاز دارند حاضر می‌شود به همراه دو خانم دیگر از انجمن اسلامی ‌مخابرات، با وجود خطرات فراوان ضدانقلاب، از راه زمینی از سنندج به سقز برود و حتی یک روز هم صبر نمی‌کند که با هلیکوپتر این مسیر را طی کند و بعد هم اصرار داشته که باز هم از راه زمینی به بانه برود که این اجازه را نمی‌دهند و از طریق هلیکوپتر آنها را منتقل می‌کنند.

 ترس ضدانقلاب از بانوی جوان مسلح
طبق گفته این فرمانده، صدیقه علاوه‌بر شهامت و شجاعت فوق‌العاده، از هوش و ذکاوت و معلومات اسلامی ‌خوبی برخوردار بوده و همین مسائل هم باعث شده بود که بتواند کلاس‌های عقیدتی و فرهنگی را به خوبی اداره کند و کلاس‌های متعددی در سطح بانه داشته باشد. صدیقه در اکثر روزها به خانه شاگردانش می‌رفت و از نزدیک با فرهنگ مردم کرد آشنا می‌شد و سعی می‌کرد حتی در حل مشکلات خانوادگی نیز به آنها کمک کند.

به گفته فرماندهشان او همیشه هنگام حرکت در شهر یک کلاشنیکف قنداق تاشو و دو نارنجک به همراه داشت و آنها را زیر چادرش پنهان می‌کرد، به‌گونه‌ای که هیچ‌کس حتی فکرش را هم نمی‌کرد. حتی دو بار ضدانقلاب تصمیم به حمله مسلحانه به خانم‌ها می‌گیرد؛ ولی وقتی می‌فهمند که او مسلح است وحشت کرده و جرات کوچکترین حرکتی را پیدا نمی‌کنند.

شهادت به دست منافقان
چند نیروی خانم دیگر وارد شهر بانه شده بودند و به گروه جهاد ملحق می‌شوند. درست روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ بود و صدیقه در اتاقش مشغول تعلیم اسلحه به این گروه جدید بوده که ناگهان یکی از آنها تیری به سمت او شلیک می‌کند. او هم بدون اینکه داد و فریادی بکند، در حالی که خون از چادرش بر روی زمین جاری شده بوده، از اتاق خارج می‌شود و وقتی برادران سپاهی می‌پرسند چه اتفاقی افتاده می‌گوید: چیزی نشده، نترسید! من تیر خورده‌ام!

بلافاصله او را به بیمارستان می‌برند و در آنجا هم به همه روحیه می‌داده و دائم می‌گفته چیزی نیست نگران نباشید. حدود دو ساعت بعد هم قلم و کاغذ می‌خواهد و وصیت نامه‌اش را می‌نویسد و بعد به شهادت می‌رسد.

به گفته دوستانش، آن شب همه سپاه بانه تا صبح‌گریه می‌کردند و فردای آن روز هم وقتی مردم بانه متوجه قضیه می‌شوند ناله و فریادشان به آسمان بلند می‌شود، گویا فرزند خودشان را از دست داده بودند.

دغدغه هدایت دوستان تا آخرین لحظات زندگی
صدیقه حدود یک ماه قبل از شهادتش در نامه‌ای به یکی از دوستانش که افکار انحرافی داشت نوشته بود که وقتی این نامه به دست شما می‌رسد من دیگر در این دنیا نیستم و...

این نامه به شرح زیر است:

«سلام خواهرم الان من در سقز هستم احتمال هر برنامه‌ای هست صددرصد وقتی نامه رسید بدستت،من نیستم و به عبارتی دیگر بنا به عقیده خودم روحم از جسم ناچیزم اوج می‌گیره و به خدا می‌رسد.

امّا چرا گفتم خدا؟ چون می‌خوام بگم خدا وجود داره نه وجودی که من و تو داریم که خیلی عظیم‌تر و بزرگ‌تر از آن چیزی که می‌دونیم و هستیم. بارها می‌خواستم در مورد خدا باهات حرف بزنم و هر بار دیدم سدی فراراهمان است ،آن‌قدر پاک و بزرگ و عظیم بودی برایم ،که باور این مسئله که تو خدا را نفی می‌کنی برایم غیرقابل فهم و قبول بود،گفتی خدا نیست پس باید چیزی باشد که تو بگویی نیست که آن هم می‌شود انکار.

مثل اینکه من درختی را می‌بینم و می‌گویم درختی نیست. این یک حقیقت است، در ضمن به تو می‌گویم که پرستش خدا و کلا پرستش در ذات و فطرت هر انسانی است، چرا که وقتی خدا را برداشتیم و جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفته‌های مشهور خود به وضوح این مسئله را روشن می‌کند که تاریخ را به جای خدا گذاشته است. خواهر خوبم می‌بخشی که اینقدر پرچونگی کردم، باور کن که آرزو داشتم که با هم بودیم و مسایل این جا را با چشم می‌دیدی و خیانت‌هایی که شده و به‌نظرت خدمت آمده است را از جلو می‌دیدی چون می‌دانم آن‌قدر صداقت داری که با دیدی بازتر و جدا از چارچوب زندانی سازمانت، دیدگاه‌هایت را تشریح کنی.

خب شاید وقت خداحافظی رسیده آری باید از دوستی‌ها برید، دلبستگی‌ها را دور ریخت اما مثل پرنده‌ای که می‌میرد، پروازش را به‌خاطر داشته باشیم، چرا که شاید لحظه‌ای از پرواز او را نظاره‌گر بوده‌ایم امّا من از دوست خوبم و خواهر مهربونم می‌خوام که به وصیت من عمل کنه و بره و خدا را بشناسه، ببینه که چیه که به ما قدرت می‌ده، چیه که ما رو از خونه بریده و ما رو به اجر آخرت پیوند ابدی داده. خواهر برای من‌اشک نریز و بدان من لحظه‌ای آرام می‌خوابم که جای خالیم را به وسیله تو پر ببینم و صدای‌ اشهد ان لا اله الا الله و ‌اشهد ان محمد رسول‌الله را بشنوم.

قرآن من رو از مادرم می‌گیری و همیشه با خودت نگهدار»

در آخر نامه‌اش هم  برای ما نوشته بود که هر وقت  دوستش شهادت را گفت یک قرآن که نزدمان هست به او بدهیم.
 

از نترس بودن او می‌ترسیدم
همه زندگی او برای من خاطره است؛ ولی یک خاطره که برایم فراموش نشدنی است مربوط به روزی است که قرار بود برود کردستان و من مخالفت می‌کردم و نمی‌خواستم او برود. چون می‌ترسیدم که او را گروگان بگیرند. او واقعاً نترس بود و من از این نترسیدن او می‌ترسیدم. او وقتی دید که کلاس‌هایش تشکیل شده و کسی هم او را نمی‌برد رفت و بلیط هم گرفت و آمد گفت که بلیط هم گرفتم و می‌خواهم بروم. به او گفتم: تو نباید بروی. مسئله مرگ تو در راه خدا برای من باعث افتخار است ولی من از اینکه تو را گروگان بگیرند ناراحتم و نمی‌خواهم بروی. اما او در حالی که‌گریه می‌کرد گفت: من باید بروم مامان.

تو راضی باشی آقاجان هم راضی می‌شود. من هم چون دیدم خیلی ناراحت است راضی شدم و فردای آن روز ساعت پنج صبح بود که به اتفاق شوهر خواهرش به کردستان رفت و این آخرین دیدار ما بود. او آن‌قدر سریع رفت که حتی ما روبوسی هم نکردیم. چند روز بعد تماس گرفت و گفت: من در مرز شهادتم. صدیقه آن‌قدر مقید بود که حتی دوست نداشت بعد از شهادتش هم نامحرم پیکرش را ببیند. شاید به همین خاطر بود که به خواب دوستش آمده بود و گفته بود: «مبادا از جنازه‌ام عکس بگیرید، راضی نیستم؛ به جای آن نوشته‌هایم را چاپ کنید».

وقتی پیکرش را دیدم لبخند زیبایی به لب داشت و با چشمانش یک دنیا حرف می‌زد و این حالتش باعث آرامش دلم شد. الان هم خیلی دلتنگ صدیقه می‌شوم؛ اما وقتی می‌بینم دخترهایی هستند که جای خالی او را پر می‌کنند خیلی خوشحال می‌شوم.

دعای نیمه شب برای شهادت
مریم خواهر صدیقه، که پنج سال از او کوچکتر است و نزدیک‌ترین فرد خانواده به صدیقه محسوب می‌شود می‌گوید: زمانی که دختر کوچکی بودم به یاد دارم که او را در آرزوی رسیدن به هدفی مشتاق و بی‌تاب می‌دیدم. به‌نظر می‌رسید که از همان روزی که قدم در این راه گذاشت می‌دانست که به شهادت خواهد رسید.

شب‌ها چراغ اتاقش تا نیمه شب روشن بود، صبح که می‌رفتم می‌دیدم کتاب‌ها دورش ریخته و تمام حرف‌هایش را روی کاغذ آورده.

اکثر شب‌ها نماز شب می‌خواند و هر شب بعد از نماز شب، ساعت‌ها با خدا راز و نیاز می‌کرد و از او شهادت می‌طلبید. و از من نیز می‌خواست که دعا کنم تا او شهید شود. ما اصلا نمی‌دانستیم او طبع شعر هم دارد. تکه‌های جالب ادبی دارد که در مورد امام و انقلاب و شهادت است و این مسائل از اوایل انقلاب در فکر او بوده و از ابتدا هم به فکر شهادت بوده است.

تحول بعد از ۱۷ شهریور
بعد از ۱۷ شهریور که تغییر کرد اصلا خودش نبود. یک روز نبود که در خانه بماند. و با این حال از احوال خودش اصلا راضی نبود. می‌گفت من عمل زده شده‌ام و از نظر فکری عقب افتاده‌ام. اما وقتی بعد از شهادتش نوشته‌هایش را خواندم فهمیدم که در بعد عرفانی رشد کرده بود و سعی کرده بود با نمازهای نیمه شب و راز و نیازهایش در آن محیط وحشتناک خودش را بسازد و آن‌قدر به خدا نزدیک شود که بداند می‌رود و شهید می‌شود.

تاسیس انجمن اسلامی ‌در مدرسه
صدیقه خیلی سرحال و شاداب و پرانرژی بود و پس از پیروزی انقلاب اقدام به تاسیس انجمن اسلامی  در دبیرستان کرد و چیزی نگذشت که خود او رئیس انجمن شد. او عمده فعالیت‌های اسلامی ‌مدرسه را به عهده داشت.

می‌گفت: «نباید در خانه بنشینیم و بگوییم که انقلاب کرده‌ایم. باید در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم».
بعد از امتحانات خردادماه از پدر و مادر خواست که اجازه بدهند و او به کردستان برود. و در نهایت از طریق انجمن اسلامی ‌مخابرات عازم سنندج شد.

در این سفر که تنها ده روز طول کشید صدیقه از نزدیک با نیازها و کمبودهای مردم کردستان شده بود. روحیه ملایم و اخلاق خوب او آن چنان در مردم تأثیر گذاشته بود که وقت برگشت از او می‌خواهند دوباره بازگردد. و همین پیوند عاطفی باعث شد، صدیقه را که به پدر و مادرم قول داده بود دیگر به کردستان نرود بعد از چند روز دوباره راهی آن دیار کند.

پرنده‌ای که از قفس‌گریخت
دفعه دومی‌ که رفت کردستان حس می‌کردم مانند پرنده‌ای است که از قفس‌گریخته و به سوی آزادی پر گشوده است. البته این‌بار با مخالفت پدر و مادرم روبه‌رو شد ولی آن‌قدرگریه و بی‌تابی کرد که بالاخره مجبور شدند به رفتنش رضایت دهند. به خوبی به یاد دارم که موقع رفتن می‌گفت: این‌بار حتما شهید خواهم شد.

در اواسط تیرماه دوباره راهی کردستان شد و این‌بار به بانه رفت و در آنجا تمام نیرویش را در راه فعالیت‌های فرهنگی گذاشت. در تلفن‌هایی که به خانه می‌کرد از نحوه برخورد مردم با خود و همچنین کارهایی که انجام می‌داد حرف می‌زد. فعالیت‌هایش تا جایی ادامه یافت که از طرف ضدانقلاب به‌عنوان یک عضو فعال و خطرناک مورد شناسایی قرار گرفت.

در سنندج مدتی عهده‌دار زندان زنان شهر شده بود. در همان مدت کم آن‌قدر با زندانیان صحبت می‌کند و آنچنان در دلشان جای می‌گیرد که ضدانقلاب در نامه تهدیدآمیزی برایش می‌نویسد: و مپندار که ما نیز با تو همین رفتاری را می‌کنیم که تو با ما کردی و بدان که در صورت دستگیری، لحظه‌ای زنده ات نخواهیم گذاشت و پوست تنت را با کاه پر خواهیم کرد. بعدها از توابین منافق شنیدیم که بعد از ‌ترور صدیقه، رجوی در پادگان‌اشرف عکسش را بلند کرده و گفته: ما اینجور آدم‌ها را می‌کشیم.

در بانه جذب سپاه و جهاد می‌شود و به مناطق مختلف می‌رود و آموزش مردمی که در اثر تبلیغات ضدانقلاب دور از هرگونه تبلیغات اسلامی ‌گرفته بودند به عهده می‌گیرد.
در آخرین تماس تلفنی گفت هیچ‌گاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده ام، بعد هم این شعر را خواند:
شهیدم من شهیدم من
خدا را روسفیدم من
به کام خود رسیدم من
گر تو را مادر ندیدم من

خداحافظ خداحافظ
چند روز قبل از شهادتش هم خواب عجیبی دیدم؛ خواب دیدم، عده‌ای دور هم نشسته‌اند، همه از بزرگانند، آدم‌های مهمی‌اند، نورانی‌اند، نمی‌دانم کی هستند، اما می‌دانم جمع با اهمیتی هستند، من از پشت در می‌بینم، یکی از بین آن جمع بلند شد. گفتن، آقا امام زمان(عج) هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
وقتی این خواب را برای چند نفر تعریف کردیم گفتند که خواب خوبی است و به این معنی است که سربازی او مورد قبول امام زمان(عج) واقع شده است.

عشق پاکی که به شهادت ختم شد...
وقتی صدیقه در سپاه بانه بود، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی‌کم کم به او علاقه‌مند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمی‌کنی؟»  گفته بود: «هنوز همسری را که می‌خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده‌ام. من کسی را می‌خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب‌ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد...»ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم گرفت با او ازدواج کند.

اما مدت زیادی نگذشت که صدیقه هدف اصابت گلوله منافقان قرار گرفت و محمود خادمی‌خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش می‌گذشت، محمود با چهره‌ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع گفت: «بچه‌ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.»
حدود دو ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمی‌فرمانده اطلاعات سپاه بانه، در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند، توسط ضدانقلاب هدف حمله قرار گرفت. او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد.

افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست؛ بلکه محمود خادمی‌ فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله‌های تخم مرغی از بین بردند.

آشنایی با صدیقه؛ آغاز یک تحول
افسانه اقبال‌نیا، دکتری روابط بین‌الملل و دبیر کمپین آگاهی پیشگیری و مبارزه با سرطان مدرس دانشگاه و رئیس مرکز آموزش خانه کارگر که از دوستان شهیده بوده و خود را شاگرد این بانوی بزرگوار می‌داند از آغاز دوستی‌شان برایمان گفت، از اینکه شهیده رودباری چگونه همچون نوری در زندگی‌اش تابید و او را نجات داد:

شهیده صدیقه رودباری مرکز ثقل جامعه زنان ایران زمین بود. دختری که باعث تغیر زندگی بسیاری، از جمله خود بنده شد. من در دنیایی ورای دنیای او زندگی می کردم، کاملا متفاوت. برای اولین بار در دبیرستان بدیع با او روبه‌رو شدیم.

ما چند نفر بودیم، از دنیایی متفاوت، که بی‌خیال از انقلاب و مسائل انقلاب بود. هنوز انقلاب بر مملکت سایه نینداخته بود و من طبق  الگوی سابقم ظاهرم را حفظ  کرده بودم. تا اینکه کم کم سنگینی نگاه صدیقه عزیز را با بار مهربانی و محبت روی خودم احساس کردم. کم کم به سمتم آمد و شروع کرد به حرف زدن. صحبت‌هایش را از قرآن و حدیث آغاز کرد. کم‌کم از فلسفه حجاب قرآنی برایم گفت، با دلیل و مدرک، که با آنچه تا به حال شنیده بودم بسیار متفاوت بود و به همین دلیل برایم جذابیت خاصی ایجاد نمود و کم کم از احادیث و قرآن گفت و دنیای جدیدی فرا رویم گشود.

روز به روز شیفته ابعاد شخصیتی این دختر می‌شدم. اطلاعات، آگاهی، صداقت، عشق و محبتی که به من بروز می داد باعث شد که تمایل پیدا کنم که تمام لحظات زندگیم را در کنارش باشم و بیاموزم. او عاشقانه می گفت و من عاشقانه می‌آموختم و این باعث شد که به اندازه‌ای به هم علاقمند شویم که یک روح شویم در دو جسم و من بسیار راضی بودم از تغیر لحظه به لحظه که در ظاهر و باطن خودش را نشان می‌داد.

خانواده هر دو ما را به‌عنوان فرزند دیگر خود پذیرفتند. من شدم دختر مادرجون و آقا و خواهر خواهر جون. و من بسیار راضی بودم. تا اینکه وارد وادی مسائل انقلاب شدم. جسارت و شجاعت صدیقه بسیار برایم جذاب بود.

نواختن سیلی به گوش مامور شاه
یک روز سربازان شاه به درون دبیرستان حمله کردند، فرمانده کلمات توهین‌آمیزی نسبت به امام بکار برد که مورد اعتراص صدیقه قرار گرفت و فرمانده با فریاد خواست که صاحب صدا خودش را معرفی کند. همه بچه‌ها دور صدیقه را گرفتند که شناخته نشود و همه اعلام کردند که من بودم؛ از جمله خود من.

صدیقه با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و زیر لب گفت: مبارک باشه انقلابی... و در یک لحظه از میان جمعیت بیرون پرید و خودش را به فرمانده معرفی کرد، او شروع به فحاشی و توهین کرد که ناگهان صدای سیلی که صدیقه به‌صورت او نواخت، مانند دیوار صوتی فضای دبیرستان را شکست و مأموران ریختند که صدیقه را بگیرند، که جمعیت به هم ریخت و صدیقه در حالی که دست من را گرفته بود شروع به دویدن کرد و من هم پا به پایش شروع به دویدن کردم.

اما جلوی نانوایی ما را گرفتند و در کامیون ارتش انداختند و به دنبال دستگیری بقیه تظاهرکنندگان رفتند که ناگهان یکی از سربازها به ما گفت تا افسر نیامده از قسمت عقب فرار کنید. ما هم بیرون رفتیم و دویدیم که دبیرمان خانم زکی خانی که شاهد ماجرا بود، با ماشین خودش آمد دنبال‌مان و ما را از معرکه نجات داد.

ورود به انجمن اسلامی  مخابرات
صدیقه یاد می‌داد و من با ولع می‌آموختم، مسیر زندگیم عوض شده بود، ملاک‌ها و علایق و انتخاباتم همه و همه تغییر کرده بود؛ حتی دیگر دوستانم را نمی‌فهمیدم. آنچه می‌دیدم این بود که چقدر نیاموخته بودم. تمام وقتم با عزیزم و استادم می‌گذشت. اولین اعلامیه را با او پخش کردم و چقدر برایم لذت‌بخش بود. تا زمان تسخیر لانه جاسوسی که کنار هم بودیم و آخر شب به منزل مادربزرگم رفتیم و تا صبح او می‌گفت و من می‌شنیدم. صدای خنده‌هایش وقتی من یاد می‌گرفتم هنوز در گوشم است. وقتی از یاد گرفتن من خیلی خوشحال بود، می‌خندید و می‌گفت: «وای افسانه این بالاترین جایزه برای من بود.»

تمام زندگی‌مان در هم خلاصه می‌شد؛ حتی لحظه‌ای دوری را نمی‌توانستیم تحمل کنیم و بالاخره انقلاب به پیروزی رسید و ما در انجمن اسلامی ‌مخابرات به کار جهادی مشغول شدیم و در امورات مخابرات مرکز دخیل شدیم. تا اینکه انجمن اسلامی ‌مخابرات برای رسیدگی و فعالیت در مناطق محروم کردستان تیمی‌ را اعزام کرد که مهم‌ترین عضو این تیم صدیقه عزیز بود که با شرایط خطرناک وقت کردستان که عناصر کومله بر آن تسلط داشتند، بی‌محابا روستا به روستا و خانه به خانه می‌رفت و به مردم محروم خدمت می‌کرد. به‌طوری که در تمام کردستان نامش شناخته شد.

اوضاع کردستان به حدی خراب بود که خواهران را شب‌ها در زندان سنندج نگه می‌داشتند. بعد صدیقه به بانه رفت و کار آموزش را آنجا شروع کرد. تا اینکه در شبی که قرار بود فردایش به تهران بازگردد به دست یکی از عناصر منافق از ناحیه قلبش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید و مفتخر شد به‌عنوان اولین شهیده جهاد سازندگی؛ ولی ما را در فقدانش به عزا نشاند. و بنده اذعان می‌کنم که هر آنچه آموختم، از صدیقه رودباری بود. او بهترین معلم زندگی‌ام بود و یاد و حضورش برای همیشه در زندگی‌ام خالی است.

یادداشت شهیده رودباری که در تاریخ ۶ مرداد ۱۳۵۹، درست چند روز قبل از شهادتش نوشته شده است:
«خدایا! در هنگام شهادت، در هنگام رفتن و از دنیای زشتی‌ها بریدن، در هنگام دل کندن از این بودن‌ها، یادم باش.

خدایا! در این شب تنهایی با تو می‌گویم با تو که تنهایی‌هایم را پر، دردم را درمان و هر نبودنی را با بودنی پر می‌کنی، با بودنی که بهترین بودن‌هاست.
معبودا! به دخترک عزیز از دست داده، به مادران در راه نشسته، به پدران رخ  زغم چروکیده، با یاران هم سنگر، به... بی‌نهایت همراه، به هرچه که می‌دانی هست و برای بنده‌هایت عزیز است، به قلم که می‌نویسند، به شب که می‌آید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره، راه روشنی را طی می‌کند، به خوبی و نیکی و... قسمت می‌دهم که پاسداران ما را نگه‌دار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.»

کلام آخر
صدیقه رودباری و صدیقه‌ها، نه برای یک دور و یک زمان که برای همیشه تاریخ الگو هستند، کسانی که آمدند تا انسانیت را به منصه ظهور برسانند و نشان دهند می‌توان در اوج جوانی پاک و طاهر ماند، و چراغ راه دیگران شد...