پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۳ تير ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۵

اتفاق جالبی که سر نماز «حاج قاسم» رخ داد/معمایی به نام «پدر»

اتفاق جالبی که سر نماز «حاج قاسم» رخ داد/معمایی به نام «پدر»
سردار که سر میز ما آمد احوالپرسی کرد و صحبت‌های خصوصی مان را به او منتقل کردیم. بعد حاج قاسم محمد حسین را بغل کرد و گفت: بالاخره ما دو تا دوست بهم رسیدیم.
کد خبر : ۵۱۰۴۴۷

گل دست پسر بچه 4 ساله ای بود که در ذهنش او را همیشه با لباس نظامی تصور کرده بود. مردی مهربان که با آدم بدها می جنگد و با کودکان مهربان است. به صف اول نماز که رسید او را پیدا کرد اما خبری از لباس نظامی نبود. همه مانده بودند محمد حسین 4 ساله چطور حاج قاسم را شناخته بود. اما کودک طاقت نداشت صبر کند سردار نمازش تمام شود و گل را به او داد. حاج قاسم دستش را دراز کرد و گل را از او گرفت مبادا دلش بشکند. خدا می داند آن لحظه در دل مردی که نامش دنیایی را به لرزه در می آورد، چه می گذشت. کودک به مقصود خود رسیده بود و رفت. اما حالا نوبت حاج قاسم سلیمانی بود که برود و دوستش را در آغوش بگیرد. 

 ماجرای این دیدار را همسر شهید مدافع حرم «حسین بواس» روایت می کند که در ادامه مطلب خواهید خواند: 

 

*نماز جمعه ای که سرنوشتم را رقم زد

22 سالم بود که اغلب با دوستم به نماز جمعه می رفتیم و معمولا صف آخر می نشستیم. مادر حسین آقا هم صف اول می نشست و چون در ستاد اقامه نماز فعال بود، هر هفته حضور داشت. البته من نمی شناختمش. آن روز نمی دانم قسمت بود یا اتفاق، با دوستم خلاف هفته قبل نشستیم صف سوم، حاج خانم گاهی بر می گشت و مرا می دید. بعد دوستم را صدا کرد و در مورد من پرسید، تلفن خانه را هم همانجا از او گرفته بود. 

دوستم وقتی آمد پیش من پرسید قصد ازدواج داری یا نه؟ می خواست خبر بدهد که آنها تماس بگیرند. مادر شوهرم شرایط پسرش را به دوستم گفته بود تا به من منتقل کند، بعد اگر شرایط را پذیرفتم اطلاع بدهم. مادر حسین آقا گفته بود پسر من 24 ساله است و دیپلم دارد و در شهرداری تهران واحد موتوری مشغول کار است. چون من لیسانس فیزیک داشتم گفته بود تا ببیند تحصیلات برایم مهم هست یا نه. من گفتم تحصیلات برایم اهمیت دارد اما اول چیزهای دیگری مثل اخلاق و ایمان اولویت دارد. در اطرافیانم دیده بودم مردهایی که تحصیلات هم دارند اما خیلی موضوعات برایش اهمیت نداشت. خلاصه قرار شد تشریف بیاورند. 

*دوست نداشتم خواستگار زیادی برایم بیاید

خیلی از دخترها مدلشان این طور است که دوست دارند خواستگار زیاد داشته باشند اما من برعکس اصلا دوست نداشتم. اینکه بخواهم با مردی کلام به کلام شوم و بعد جواب منفی دهم برایم سخت بود. یادم هست در دوران دانشجویی با یکی از شهدای دانشگاه خودمان در چالوس، شهید پیله ور خیلی ارتباط برقرار کرده بودم و زیاد به او متوسل می شدم. یکبار موضوعی برایم پیش آمد و بلافاصله رفتم سر مزار شهید و از او خواستم کمکم کند. گفتم من دوست ندارم خواستگار زیاد برایم بیاید، دوست دارم تنها خواستگارم همان کسی باشد که در قسمتم قرار است با او ازدواج کنم. از خدا هم خواسته بودم کسی را بفرستد در خانه ما که خودش نشانی بدهد همان کسی است که قرار است با هم ازدواج کنیم. 

این مدتی گذشت تا موضوع شهید بواس پیش آمد. من دختر سخت گیری بودم و باورتان نمی شود از جلسه اول خواستگاری تا نامزدی یک هفته طول کشید. جالب است که وقتی رفتیم منزلشان متوجه شدم در کوچه ای که به نام شهید پیله ور است زندگی می کنند. 

 

*لباس ساده آقای داماد

جلسه اول خواستگاری حسین آقا نیامد اما جلسه دوم که آمد زمان خیلی کوتاهی صحبت کردیم، آنقدر کوتاه که من اصلا شناختی از او پیدا نکردم و درخواست کردم یکبار دیگر صحبت کنیم. بعد از صحبت در جلسه دوم من که اینقدر سخت گیر بودم یک هفته بعد جواب مثبتم را دادم. همه تعجب کرده بودند. واقعا خواست خدا بود. برادرم هم رفت تحقیق. پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند و در سطح شهر آدم های شناخته شده ای بودند. اما حیا و صداقتی که در حسین آقا دیدم واقعا برایم جالب بود. اتفاقا یکی از اعیاد بزرگ در پیش بود. مادرش گفت اگر جواب شما مثبت است ما برای همین عید تدارک ببینیم. من با تعجب به شهید بواس گفتم اما من هنوز شناختی از شما پیدا نکردم! او به جای اینکه سعی کند من زود جواب  دهم گفت شما به این حرف ها اهمیت نده بدون اینکه تحت فشار باشی خوب فکر کن، صحبت یک عمر زندگی است. بسیار صداقت داشت. لباس های خیلی ساده ای پوشیده بود و سعی نداشت با ظاهر مثلا در جواب من اثر بگذارد.

*اولین جایی که شهید بواس مرا برد

حسین روابط محرم و نامحرم را به شدت رعایت می کرد. یادم هست وقتی رفتیم برای دادن آزمایش خون چون محرم نبودیم به شدت مواظبت می کرد مبادا تنش به بدن من بخورد. فکر می کرد ممکن است آزمایش مثبت نشود و علاقه به وجود بیاید و بعدا نتوانیم ازدواج کنیم. اولین جایی هم که بعد از آزمایش رفتیم گلزار شهدا بود. 

تا زمانی هم که محرم نبودیم برای کارهای پیش از ازدواج که مجبور شدیم بیرون برویم از مسیرهایی می رفتیم که کمتر کسی ما را ببیند. بعدها می گفت من پسر بودم و برایم در جامعه کمتر مشکل به وجود می آمد اما اگر ازدواج ما جور نمی شد برای شما که دختر بودی سخت تر بود ما را با هم ببینند. 

*موضوع مهم در خواستگاری

یکی از صحبت هایی که در خواستگاری برای حسین آقا مهم بود بحث  بچه دار شدن بود. خیلی تاکید داشت به انس با قرآن و می گفت درست است که پدر هم خیلی مهم است اما مادر در تربیت بچه نقش موثر تری دارد زیرا زمان بیشتری کنار هم هستند. خلاصه شهریور سال 95 عقد کردیم.

 

*حسین تحمل فضای پایتخت را نداشت

تیر ماه سال 86 عروسی گرفتیم و آمدیم تهران و در میدان خراسان ساکن شدیم. چون دختر مستقلی بودم دوری از خانواده خیلی اذیتم نکرد. دو سال اول را به خاطر شرایط کاری حسین آقا در تهران زندگی کردیم اما چون شهید بواس برایش سخت بود و تحمل فضای تهران را نداشت تصمیم گرفتیم برگردیم همان چالوس.  

*کسی حق قهر کردن ندارد

حسین بسیار شوخ طبع بود و شوخی هایش مدل خاص خودش بود. به دوستانش که می رسید واویلا بود. گاهی تلفنی با آنها صحبت می کرد، من می ترسیدم دوستانش ناراحت شوند. رابطه اش با مادرم هم خیلی خوب بود. مادرم آنقدر او را دوست داشت که اگر همان شوخی ها را کسی دیگر انجام می داد ناراحت می شد اما حسین آنقدر در دل ها خودش را جا می کرد که همه شیفته اش می شدند. خیلی سر به سر مادرم می گذاشت. واقعا همدیگر را دوست داشتند. 

با من که اوایل شوخی می کرد بهم بر می خورد. در دل خودش چیزی نمی ماند اما من می رفتم یک گوشه می نشستم. یک دقیقه هم نمی شد می آمد می گفت: منت کشی و تمام تلاشش را می کرد تا از دلم در بیاید. می گفت هر کاری می خواهی بکن اما کسی حق قهر کردن در این خانه را ندارد. تنها چیزی که خیلی عصبانی اش می کرد پوشش نامناسب خانم ها بود و رعایت نکردن حق و الناس. یک خوبی ای که حسین آقا داشت این بود که در خانه هر خواسته ای از من داشت راحت و با لحن خوب به منتقل می کرد اهل کنایه زدن نبود. مثلا اگر لباسی را دوست داشت بپوشم خودش برایم می خرید می آورد. من هم موقع خرید سعی می کردم حتما در جزیی ترین ها چیزها نظرش را بپرسم. 

حتی اوایل ازدواجمان تمام خواسته هایی که از من داشت در یک کاغذ نوشت و بهم داد. این در ارتباط خوب ما خیلی تاثیر داشت. ما اهل صحبت کردن با هم بودیم، در مورد مسائل مختلف. من واقعا از این بابت ممنونش هستم چون می بینم خیلی از زوج ها مشکلات این چنینی با هم دارند.  

*دیگر پای ماندن نداشت

سال 91 بود که شهید بواس وارد سپاه شد. برای رفتن به سپاه خیلی تلاش کرد. وقتی لباس پاسداری را پوشید زیاد به مأموریت می رفت. اما زمانی که شنید اوضاع سوریه چه خبر است دیگر پای ماندن نداشت. پاییز سال 94 هم برای اولین بار رفت سوریه. مدتی قبل از اینکه به سوریه برود از اوضاع آنجا زیاد در خانه صحبت می کرد، اینکه داعشی ها با زنان سوری چه می کنند! می گفت دعا کن مرا هم ببرند برای دفاع از حرم حضرت زینب(س). چون نیروی رسمی سپاه نشده بود می گفت دعا کن خللی برای اعزامم ایجاد نشود.

 

*اوضاع سوریه را با جزییات برایم تعریف می کرد

شهید بواس اولین بار که رفت سوریه برایم نگران کننده بود. خودش با جزییات از وحشی گری های داعش می گفت. اینکه سر می برند، با ناموس مردم چه می کنند و ... نمی خواهم بگویم آدم قوی ای هستم اما با همه نگرانی ام ترس از رفتنش نداشتم.

کرمانشاه با شهید رضا قربانی رفته بود مأموریت. یک وهابی با ماشین می آید از روی آنها رد شود، حسین آقا خودش را کنار جاده پرت می کند اما شهید قربانی جلوی چشم همسرم به شهادت می رسد. برای همین وقتی همسر یکی از همکاران حسین آقا ابراز ناراحتی می کرد از رفتن شوهرش گفتم ببین اگر قسمت آنها شهادت باشد دست من و تو نیست هر جا باشند شهید می شوند چه ایران چه سوریه. هر چه خدا بخواهد و واقعا اعتقاد داشتم. می گفتم اگر قرار بر اتفاقی باشد من و امثال من نمی توانیم کاری کنیم.

*لحظه شهادت رفیقت نمی توانی احساسی شوی فقط باید پیکر برگردانی 

شهید مرادخانی از دوستان نزدیک شوهرم بود که کنار حسین آقا به شهادت رسید. شهید بواس تعریف می کرد: کبلایی (شهید مرادخانی را با نام کبلایی صدا می زد) جلوی ما حرکت می کرد که تک تیرانداز او را زد. صدایش زدم کبلایی اما جواب نداد. به دوستم گفتم: کبلایی شهید شد. رفتیم بالاسرش بلندش کردم گذاشتم روی دوشم و پیکرش را آوردم عقب. یکی از اقوام نزدیک شهید مرادخانی هم در سوریه بود که حسین می گفت دیدم آمد دم آمبولانس و گریه می کرد. فکر کردم متوجه شده، پرسیدم چه شده؟ گفت: شهید صحرایی و شیخ الاسلامی از دوستانمان شهید شدند. با خودم گفتم: این برای آنها اینقدر گریه می کند اگر شهادت کبلایی را بفهمد چه می کند؟ خلاصه شهید مرادخانی را با آمبولانس فرستادم عقب.

از حسین آقا پرسیدم شما که با هم اینقدر صمیمی بودید وقتی شهید شدن او را دیدی چه کردی؟ گفت: فرصت کاری نداشتم فقط فکر کردم باید سریع پیکرش را برگردانم عقب دست داعشی ها نیافتاد. اوضاعی بدی است، آنقدر خطرناک است که در لحظه شهادت رفیقت نمی توانی احساسی برخورد کنی، فقط باید پیکرش را برگردانی. 

*تولد اولین فرزندمان

سال 92 خدا اولین فرزندمان را به ما داد. وقتی باردار بودم چند اسم پسر انتخاب کرده بودیم و هنوز به نتیجه نرسیده بودیم. اما زمان بارداری مشکلی برایم پیش آمد که متوسل شدم به امام رضا(ع) و با اینکه نام محمد جواد جزو اسم های انتخابی نبود اما نذر کردم مشکل برطرف شود نام فرزند امام رضا(ع) را بگذارم روی پسرمان. این شد که نامش شد محمد جواد. پسرم از کودکی پدرش را پیوسته در ماموریت دیده بود اما به شدت وابسته بود. ولی خدا رو شکر ماموریت زیاد باعث شد این وابستگی متعادل شود. 

*چمدان دامادی

حسین آقا شب آخر رفت محمد جواد را بخواباند. قرارمان این بود یک شب من محمد جواد را بخوابانم یک شب حسین آقا. موقع خواب پسرمان، عادت داشت زیارت عاشورا برایش بخواند یا مداحی کند و ... آن شب وقتی داشت محمد جواد را می خواباند تلفنش زنگ خورد، متوجه شدم خیلی خوشحال است. با اشاره پرسیدم داری می روی؟ گفت: بله. ساکش هم همیشه آماده بود. به محمد جواد هم گفت پسرم بخواب بابا قرار است برود ماموریت. پسرم خواست بیدار بماند تا رفتن حسین آقا اما او گفت نه من دیروقت می روم. بچه که خوابید آمد و یکی دو ساعت با هم نشستیم. 

گفت طاهره لطفا وسایلم را بگذار داخل چمدان، کوله اذیتم می کند. می خواهم یک چیزی بردارم همه چیز بهم می ریزد. گفتم: باشه این دفعه وسایلت را می گذارم داخل چمدان دامادی. 

* نوروز آن سال مثل سال های قبل نبود

14 فروردین 95 برای بار دوم قرار بود اعزام شود سوریه. نوروز آن سال از روز اول مثل سال های قبل نبود. سال های قبل روزهای اول می رفتیم منزل مادر من و مادر حسین آقا. اما آن سال چون محل کارش ساری بود و باید شیفت می ماند نتوانستیم اول سال برویم. خیلی مهمان دوست داشت وقتی رفتیم چالوس به خواهر بردار هایم اصرار کرد ناهار بیایند منزل ما. چون باردار بودم همه کارها را خودش کرد. چند روز قبل از رفتنش هم بی مقدمه آهی کشید و گفت: طاهره جان من در این دنیا کاری برایت نکردم ولی قول می دهم شهید شدم دم در بهشت منتظرت می مانم تا با هم برویم بهشت. هنوز صدای آهی که کشید در گوشم هست. بعد هم جریان خوابش را تعریف کرد. گفت چند شب پیش بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسم  خوابش را دیدم. او در عالم خواب به من گفت: به زودی به شهادت می رسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است. می گفت از بعد از آن ارادت خاصی به شهید کوچک زاده پیدا کردم. 

*طاهره این کار را با من نکن

چون ماموریت هایش زیاد بود بدرقه کردنش برایم عادی شده بود. اما دفعه آخر حساس شده بودم، گریه کردم، دست کشید روی چشمانم و گفت: طاهره این کار را با من نکن. گفتم آخه اگر تو بروی من تنهایی چکار کنم؟ گفت: محمد جواد هست. گفتم: او جای خودش اما من خودت را می خواهم. گفت: خدا حواسش به شما هست. ازش خواهش کردم وقتی رفتی سوریه برو حرم حضرت زینب (س) و بگو همسر و فرزندانم را فقط به خودت می سپارم نه کسی دیگر. گفت: باشه قول می دم. خداحافظی کردیم و رفت. 

*یک هفته بعد شهید شد

 قرارمان بر این بود در سوریه اگر بتواند هر روز تماس بگیرد مگر وقتی در عملیات باشد. به قولش هم عمل کرد. راه زیادی را پیاده می آمد تا تماس بگیرد و وقتی تماس نمی گرفت مطمئن می شدم در عملیات است. یک هفته بعد از اینکه رفت به شهادت رسید.

*خبر رسید؛ حسین پّر

خانه ما قائمشهر بود. یک روز دیدم یکی از دوستانم از چالوس زنگ زد گفت: طاهره خانه ای؟ گفتم: اره. گفت: می خواهیم بیاییم به تو سر بزنیم. گفتم: باشه نهار می گذارم بیایید. گفت: نه ساری کار داشتیم گفتیم به تو سر بزنیم. آمده بودند به من خبر بدهند. وقتی خبر شهادت حسین را شنیدم مبهوت شدم با اینکه می دانستم بزرگترین خواسته اش شهادت است. نمی دانستم باید چه کنم؟ داد بزنم؟ گریه کنم؟ همان وقت اذان گفتند، دوستم گفت: بیا نهار بخور گفتم: نه حسین آقا عاشق نماز اول وقت بود. چون حامله بودم نگران بود. نماز که خواندم خیلی آرام شدم. حاضر شدیم و رفتیم چالوس. شش ماهه باردار بودم و می دانست بچه پسر است اما نامش را انتخاب نکرده بودیم. وقتی دنیا آمد اطرافیان گفتند نام پدرش را بگذار گفتم نه من طاقت ندارم حسین صدایش کنم می گذارم محمد حسین. با همه هم طی کردم کسی حسین صدایش نزند. 

*فرزندی که نیامده پدرش رفته است

هیچ کسی تا در این شرایط قرار نگیرد اصلا  نمی تواند حال ما را درک کند. شهید مراد خانی که شهید شد با یکی از دوستانم رفتیم منزلشان. خانمش تا ما را دید گفت: قدر شوهرتان را بدانید. آن لحظه درک نکردم اما الان که حسین شهید شد تازه می فهمم. من مادرم و می گویم هیچ کسی جای همسر آدم را نمی گیرد حتی بچه. آن هم در شرایطی که تازه چند ماه بعد از شهادت همسرت فرزندش را به دنیا بیاوری. فرزندی که نیامده پدرش رفته است.

* نبودن پدر علامت سوال بزرگی بود

محمد حسین الان 4 ساله است و کاملا متوجه است پدر یعنی چه؟ خیلی سوال می کند. شب ها موقع خواب می گفت مامان چرا بابایی پیش ما نمی آید ما را دوست ندارد؟ می گفتم: نه او ما را خیلی دوست دارد. مدتی که دید جواب درستی از من نمی گیرد سوالش را عوض کرد، می پرسید مامان ما نمی رویم پیش بابایی؟ همیشه نبودن پدرش برایش علامت سوال بزرگی بود.

بعد از شهادت سردار خیلی بیشتر اذیت شد. وقتی تصویر حاج قاسم از تلوزیون پخش می شود می بینم این بچه گوشه ای کز می کند و بغض می کند. می گفتم: چه شده؟ می گفت: دلم برای سردار تنگ شده آخه من که بابایی را ندیدم، سردار را هم فقط یکبار دیدم. شهادت حاج قاسم برایش سنگین بود. 

محمد جواد هم وقتی می دید بیشتر به محمد حسین توجه می کنیم برای اینکه لج او را در بیاورد می گفت: من که بابایی را دیدم، تو ندیدی. 

*چرا بابای من شهید شده؟

محمد جواد تو دار است. نبود پدرش را می ریخت درون خودش و پرخاشگر شده بود. هم پدرش را از دست داده بود هم نوزاد جدید متولد شده بود و هم کلاس اول بود. خیلی اذیت شدم اما کمی بهتر شده. می پرسید چرا پدر فلان دوستم شهید نشده؟ چرا فقط بابای من شهید شده؟

*اتفاق جالب سر نماز

خبر دادند قرار است با سردار دیدار خصوصی داشته باشیم. چون بچه های من کوچک بودند و اکثر مراسم ها را نمی رفتم مطمئن شدم سردار می آید بعد رفتم. برای بچه ها گفته بودم سردار یک پاسداری است که فرمانده باباست و با آدم بدها مبارزه می کند عکس او را نشانشان داده بودم  که آدم مهمی هست. بچه ها تا او را دیدند می گفتند مامان سردار. موقع اذان مغرب همه صف بستند. من سر نماز بودم محمد حسین از پیشم رفت بعد متوجه شدم رفته گلی که داشته داده به سردار. سردار هم که آمدند سر میز ما محمدحسین با همه دنبال او می رفت. سردار لباس شخصی بود و همه برایشان سوال بود که چطور وقتی سردار لباس نظامی نپوشیده بچه تشخیص داده؟ من می گویم این ذات پاک حاج قاسم بود که بچه ها را جذب خودش می کرد. و اینکه پدرشان آنها را هدایت می کرد چون اعتقاد دارم شهدا زنده هستند. 

سردار که سر میز ما آمد احوالپرسی کردند و صحبت های خصوصی مان را به ایشان منتقل کردیم حاج قاسم محمد حسین را بغل کرد و گفت: بالاخره ما دو تا دوست بهم رسیدیم. مشکلاتمان را پرسید. سردار لطف کرد و روی عکس حسین آقا جمله ای نوشت. دست محمد حسین با چاقو برید

و بچه خودش را به حاج قاسم رساند تا انگشتش را نشان دهد. سرداری با آن ابهت خودش را پایین آورد تا با بچه هم دردی کند.



*آقا فرمودند: بفرمایید سردار

زمان دیدار با آقا خانواده هایی بودند که یا تک پسر خانواده شهید شده بود یا چند شهید بودند. من خیلی خوشحال بودم چون محمد حسین کوچک بود و دو ماه و نیم بود، دوست داشتم آقا در گوشش اذان و اقامه بگوید. محمد جواد با لباس نظامی آمد. از چالوس گفت: می خواهم به آقا احترام نظامی بگذارم. اتفاقا نقاشی هم کشیده بود. آقا صدایش کرد و او نقاشی ها را داد. از آقا اجازه گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهید محمد جواد می خواهد احترام نظامی بگذارد. آقا خطاب به محمد جواد گفت: بله بفرمایید سردار. 

 

خانواده شهدا به ترتیب اسم و به نوبت جلو می رفتند و با آقا دیدار می کردند. وقتی نوبت ما شد آقا دید که دارم می روم سمتشان گفتند با بچه سخته بلند نشوید، گفتم: نه می خواهم اذان و اقامه بگویید برای محمد حسین. آقا گفتند اگر اینطور است بیایید. آقا را که دیده بودم همه خواسته ها یادم رفته بود و دیدارشان نهایت خواسته ام بود. از ایشان خواستم برای عاقبت بخیری بچه ها دعا کند تا راه پدرشان را ادامه دهند. یک قرآن هم مزین به خط خودشان هدیه دادند.