شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۲ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۱۸
شهید آقا مهدی باکری

ادب سردار دجله

ساعت یک بامداد را نشان می‌داد. یک ساعت با آقا مهدی در راه همصحبت بودیم ولی این یک ساعت چه زود گذشته بود!
کد خبر : ۵۰۳۰۸
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، دکتر بیضایی در وبلاگ شهید مهدی باکری نوشت:
 
- بیدار کردن یک رزمنده آنهم در این ساعت از شب گناه دارد. آنها خسته هستند و شما هم راضی نشوید سکاندار از استراحت شبانه محروم بماند. خدا شما را اجر دهد بیا راهنمائی کن با قایق من غذا را به بچه‌ها برسانیم.
با اینکه دوست داشتم مدتی هر چند اندک را همراه آقا مهدی باشم ولی کاری که آقا مهدی از من می‌خواست شدنی نبود؛ فرمانده لشکر می‌خواست کارش را ول کند و برود دنبال پخش غذا.
- نه آقا مهدی... سکاندار خودش سپرده بود که وقتی غذا آمد بیدارش کنم. در عین حال شما کارهای مهمتری دارید.
حرفم را قطع کرد و گفت:
- نه مؤمن!... کار، کار است. اجر شما در نزد خدا بیشتر از امثال ماست. بگذار لااقل برای یکبار هم که شده من هم پا به پایتان بیایم.

بالاخره با اصرار ایشان قابلمه‌ها را بداخل قایق بردیم و به طرف خط حرکت کردیم. سکان در دست آقا مهدی بود و قایق در آبراههای پر پیچ و خم به جلو می‌رفت و من از اینکه در کنار فرمانده لشکر بودم خوشحال بودم ولی وقتی از ذهنم می‌گذشت که آقا مهدی برای چه کاری با من همراه شده از خودم خجالت می‌کشیدم و نمی‌دانستم اگر فرماندهان گردان مرا با این وضعیت ببینند، با من چه برخوردی می‌کنند. آتش دشمن همچنان می‌بارید و گلوله‌ها گاه به گاه در آبراهه‌ها فرود می‌آمد و  آب به سر و رویمان می‌پاشید. آقا مهدی تا دید من از خجالت سر به زیر انداخته‌ام سکوت را شکست.

- برادر... شما چرا هنگام انفجار گلوله‌ها سر خم نمی‌کنید؟
- راستش آقا مهدی ما عادت کرده‌ایم. از صدای قبل از انفجار تشخیص می‌دهیم که گلوله به کجا اصابت می‌کند.
- از کجا اعزام شده‌اید؟
- از تبریز.
- آفرین به شما رزمنده‌ها که چنین جسور و بی‌باک هستید... در چند عملیات شرکت کرده‌ای؟
- آقا مهدی! آنقدر زیاد نیست که ارزش گفتن داشته باشد ولی خدا توفیق داده در دو عملیات همراه رزمندگان بوده‌ام.
- حاضری در عملیات آینده هم شرکت کنی؟ [عملیات بدر]
- چرا که نه آقا مهدی! ما برای همین اینجا هستیم... در ضمن من با یکی از دوستان شهیدم که قبل از شهادتش در لشکر با هم بودیم در عالم رؤیا پیمان بسته‌ام که تا رمقی در جان دارم و تا زمانی که جنگ ادامه دارد از جبهه‌های نبرد دور نباشم.

به اولین پاسگاه رسیده بودیم. ساعت یک بامداد را نشان می‌داد. یک ساعت با آقا مهدی در راه همصحبت بودیم ولی این یک ساعت چه زود گذشته بود. بچه‌هایی که برای گرفتن غذا می‌آمدند با دیدن آقا مهدی دستپاچه می‌شدند و همرزمان خود را خبر می‌کردند و به استقبال آقا مهدی می‌آمدند. گرسنگی و دیر رسیدن غذا، از یادها می‌رفت و هرکس با عشق و علاقه‌ای خاص با آقا مهدی احوالپرسی می‌کرد. آقا مهدی از یک یک بسیجی‌ها به خاطر تأخیر غذا پوزش می‌خواست و بسوی پاسگاه و کمین دیگر براه می‌افتادیم.

(منبع: خداحافظ سردار، سید قاسم ناظمی، چاپ اول، ص ۱۰۷ - ۱۰۵)