پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۳ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۷:۵۷
منش فردی و اجتماعی شهید سیداسدالله لاجوردی در آئینه توصیف فرزند؛

دادستانی که از راه روسری فروشی زندگی را می‌گذراند!

دادستانی که از راه روسری فروشی زندگی را می‌گذراند!
بسیاری باورشان نمی‌شد که راوی خاطراتی که درپی می‌آید، آخرین فرزند شهید سیداسدالله لاجوردی و شاهد ماجرا‌هایی شنیدنی از واپسین سالیان حیات اوست. این نکته‌های ناب نمایانگر آن است که چهره‌هایی، چون لاجوردی چگونه و با اتکا به چه خصالی توانستند دوران دشوار مبارزه و دوران دشوارتر پس از پیروزی انقلاب و تأسیس نظام را بپیمایند. با سپاس از جناب سیداحسان لاجوردی که ساعتی با ما به گفتگو نشستند.
کد خبر : ۴۲۸۲۵۸

راوی خاطراتی که درپی می‌آید، آخرین فرزند شهید سیداسدالله لاجوردی و شاهد ماجرا‌هایی شنیدنی از واپسین سالیان حیات اوست.

به گزارش جوان این نکته‌های ناب نمایانگر آن است که چهره‌هایی، چون لاجوردی چگونه و با اتکا به چه خصالی توانستند دوران دشوار مبارزه و دوران دشوارتر پس از پیروزی انقلاب و تأسیس نظام را بپیمایند. با سپاس از جناب سیداحسان لاجوردی که ساعتی با ما به گفتگو نشستند.

اینک که از پس سالیان سال به شخصیت پدر می‌نگرید، ایشان را با چه ویژگی‌هایی به یاد می‌آورید؟
به نظر من مهم‌ترین ویژگی پدرم، شیوه تربیتی غیرمستقیم ایشان بود. هیچ‌وقت نکته‌ای را صریح تذکر نمی‌دادند که تو ذوق مخاطب بخورد و همیشه آن را با لطیفه و نکته جالبی در می‌آمیختند و کاری می‌کردند که خود انسان متوجه اشتباهاتش شود.
در مسائل عبادی چطور؟
هیچ‌وقت ما را برای نماز صبح با توپ و تشر بیدارنمی‌کردند، بلکه شانه و کمرمان را می‌مالیدند و ما را نوازش می‌کردند تا بیدار شویم. بعضی از والدین متأسفانه قاطعیت و خشونت را یکی می‌دانند، در حالی که این دو هیچ ربطی به هم ندارند. پدر در عین مهربانی، بسیار قاطع بودند.


هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شدند؟
چرا، ولی عصبانیتشان بروز و ظهور بیرونی نداشت. ایشان هر وقت از کاری که ما می‌کردیم عصبانی می‌شدند، سکوت می‌کردند. ما هر وقت سکوت پدر را می‌دیدیم، متوجه می‌شدیم کار اشتباهی کرده‌ایم که ایشان ناراحت شده‌اند.
اشاره به قاطعیت پدرتان کردید. اکثراً ایشان را با این ویژگی می‌شناسند. این قاطعیت را در مورد فرزندانشان به چه شکل نشان می‌دادند؟
همانطور که اشاره کردم قاطعیت ایشان با مهربانی همراه بود و این دو ویژگی را همزمان در خود داشتند. هرگز یادم نمی‌آید در مقابل ما یا مادرمان صدایشان بلند شده باشد، اما حرفشان را قاطعانه می‌زدند و ما هم می‌دانستیم باید تبعیت کنیم. به نظر من در تربیت فرزند، قاطعیت نقش بسیار مهمی را ایفا می‌کند و در واقع آن روی سکه مهربانی است، چون اگر پدر و مادر از همه خطا‌های فرزندشان چشمپوشی کنند، در واقع به او نهایت ظلم و نامهربانی را کرده‌اند. پدر هیچ‌وقت با ما دعوا نمی‌کردند، ولی تذکر‌ها و هشدارهایشان جدی و قاطعانه بود و تکلیف آدم را معلوم می‌کرد. یادم هست یک بار ایشان در زیرزمین منزل داشتند کار می‌کردند و من کاری کرده بودم که خودم می‌دانستم کار درستی نیست. پدر کمی عصبانی شدند و من سریع رفتم طبقه بالا، ولی هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که پدر آمدند و از اینکه با ناراحتی با من حرف زده بودند، عذرخواهی کردند. به نظر من قاطعیتی که از روی منطق و بر اساس دلسوزی و به قصد اصلاح طرف مقابل صورت گیرد، نهایت مهربانی است.
یکی از مشکلات نسل‌های کنونی، تناقض بین رفتار والدین در منزل و خارج از آن است که کودکان و نوجوانان را به‌شدت دچار گیجی و بلاتکلیفی می‌کند. آیا رفتار پدر شما در منزل و بیرون فرقی داشت؟
من در سنی نبودم که بتوانم رفتار پدرم را در بیرون از منزل زیاد ببینم، اما ایشان در منزل بسیار مهربان بودند. وقتی پدرم را با پدران دیگری که در فامیل یا دوستان می‌دیدم مقایسه می‌کردم، بیش از پیش به مهربانی و رأفت ایشان ایمان می‌آوردم. ایشان قطعاً از دور روی کار‌ها و رفتار‌های ما نظارت داشتند، ولی ما هرگز چنین احساسی نداشتیم که به اصطلاح یکی دارد ما را می‌پاید و دست و پایمان را بسته‌اند. در عین حال که خطوط اصلی را پدر و مادرمان به ما می‌دادند، اما این کار را چنان با مهارت و هوشمندی انجام می‌دادند که کاملاً احساس آزادی می‌کردیم. پدرم نزد همه به ساده‌زیستی شهرت داشتند. این روز‌ها در هر خانه متوسطی یک دست مبل وجود دارد، ولی در دورانی که پدرم رئیس سازمان زندان‌ها بودند، اینطور نبود. ما استطاعت مالی برای خرید مبل داشتیم، ولی پدرم مبل نخریدند. این‌ها در عمل، روی ما فرزندان به شدت تأثیر داشت.
نگاه ایشان به عنوان یک مسلمان آگاه، به مسئله ثروت و دارایی چگونه بود؟
پدر آگاهی بالایی نسبت به معارف و احکام اسلامی داشتند و همیشه تأکید می‌کردند نباید ساده‌زیستی را با نداشتن اشتباه گرفت. اسلام برای کسب ثروت و دارایی محدودیتی قائل نشده، ولی شیوه زندگی و در واقع ریخت‌وپاش و اسراف را ممنوع کرده است.
بر اساس چه معیاری؟
بر اساس شرایط زمانی و مکانی. مثلاً پدر در دوره جنگ، اجازه ندادند لوستر بخریم. جنگ که تمام شد و به‌تدریج جامعه به این سمت رفت که لوسترِ ساده، جزو تجملات و وسایل لوکس محسوب نمی‌شد، اجازه این کار را دادند. همیشه تأکید می‌کردند طوری زندگی کنید که از نظر مالی، با عرف متوسط جامعه فرقی نداشته باشید، طوری زندگی نکنید یا طوری لباس نپوشید که جلوه کنید و دیگران حسرت مال شما را بخورند. به همین دلیل رفتار بیرون از خانه و داخل خانه ایشان فرقی نداشت و همیشه سادگی را رعایت می‌کردند.
شغل پدر شما قضایی و امنیتی بود. این شغل روی رفتار ایشان در خانه تأثیر نمی‌گذاشت؟
به هیچ‌وجه. ایشان کاملاً بین این دو حیطه تفکیک قائل می‌شدند. یک بار من خطایی کرده بودم و کسی آمده بود که موضوع را به پدرم بگوید. به‌شدت نگران شدم که حالا پدر با من چه برخوردی خواهند کرد، اما ایشان با من طوری برخورد کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. در عین حال که در تربیت فرزندانشان فوق‌العاده دقیق بودند، اما مته به خشخاش نمی‌گذاشتند و پیله نمی‌کردند. یک شب پدر ساعت ۱۱ به خانه آمدند و به برادرم محمد آقا زنگ زدند که همین حالا خودت را برسان اینجا! همه ما به‌شدت نگران شدیم که چه اتفاقی افتاده است؟ پدر در مورد مسائل مالی، بیت‌المال و نان حلال، بسیار حساس بودند. محمد آقا که از این احضار شبانه پدر بسیار تعجب کرده بود خود را رساند. پدر بسیار عصبانی شده بودند و به محمد آقا تشر زدند که چرا از موقعیت پدرش سوء استفاده کرده و وارد معاملات غیرقانونی شده است! محمد آقا که پاک گیج شده بود توضیح داد به هیچ‌وجه اینطور نیست. با تحقیقاتی که به عمل آمد، معلوم شد فرد دیگری به اسم سیدمحمد لاجوردی ممنوع‌المعامله است و نام این دو با هم اشتباه شده است. پدرم نسبت به این نوع مسائل فوق‌العاده حساس بودند.
سن رشد شما در دوره‌ای بود که برخی گروه‌های سیاسی به ویژه در نهاد‌های آموزشی و دانشگاه‌ها، به‌شدت فعال و روی نسل جوان تأثیرگذار بودند. شیوه تربیتی پدر برای اینکه شما به این گروهک‌ها گرایش پیدا نکنید، چه بود؟
در دوره‌ای که من بزرگ می‌شدم، دیگر مجاهدین خلق، چریک‌های فدایی، حزب توده و امثال این‌ها دوره‌شان گذشته بود و چندان تأثیری روی من نداشتند. در آن دوره بحث ولایت فقیه و موج نوی روشنفکری و سکولاریسم شروع شده بود. همانطور که اشاره کردم، پدر همیشه سعی می‌کردند به شکل غیرمستقیم آموزش دهند. یک بار در خانه خواهرم مهمان بودیم. خواهرم در اتاقش عکس امام و حضرت آقا را به دیوار زده بود. پدرم می‌خواستند چند دقیقه‌ای در اتاق او استراحت کنند. من همراه پدرم بودم. پدر می‌خواستند دراز بکشند که چشمشان به عکس‌ها افتاد و گفتند: «در اتاقی که عکس رهبر هست نمی‌توانی پایت را دراز کنی!» و به این شکل نکته بسیار مهمی را برایم روشن کردند. بعد هم رفتند و در اتاق دیگری استراحت کردند.


شیوه تربیتی پدر بر این مبنا بود که عمل نیکو و رفتار پسندیده را آموزش می‌دادند و به خودی خود، در انسان نفرت از کار بد ایجاد می‌شد. ایشان غالباً بدون اینکه نامی از افراد ببرند، بعضی از پرونده‌ها و اسناد را برایمان توضیح می‌دادند، مگر اینکه خیانت آن فرد محرز بود یا یک تفکر انحرافی را نمایندگی می‌کرد، وگرنه از بردن نام افراد خودداری می‌کردند. پدرم از دوران زندان می‌گفتند که سفره‌شان را از کمونیست‌ها جدا کرده بودند و آقایی که تحت عنوان یک گروه اسلامی مبارزه می‌کرد و بعد از انقلاب هم منصب بالایی گرفت، در زندان همیشه با کمونیست‌ها بود و نماز هم نمی‌خواند! یادم نمی‌آید پدرم بیشتر از سه، چهار بار از این افراد حرفی زده باشند. علاقه و اصراری به باز کردن پرونده افراد نداشتند. شاید با دوستان و همکاران خود از این نوع بحث‌ها می‌کردند، ولی در محیط خانه معمولاً علاقه‌ای به طرح این نوع مسائل نداشتند.


پدرتان جزو اولین کسانی بودند که به ماهیت مجاهدین خلق پی بردند. به نظر شما این شناخت از کجا می‌آمد؟
یادم هست یک بار یکی از اعضای مرکزی حزب مؤتلفه به مناسبت سالگرد شهادت پدرم، مصاحبه‌ای کرد و گفت: هنگامی که شهید لاجوردی در زندان موضوع انحراف اعتقادی مجاهدین را مطرح و سفره‌اش را از آن‌ها جدا کرد، بسیاری از ما با او مخالفت و او را به تندروی و ایجاد تفرقه متهم کردیم، اما بعد‌ها متوجه شدیم ایشان با تیزهوشی و بصیرت خاص خودش، قبل از همه ما متوجه این انحراف شده بود. به نظر من این موضوع به بصیرت، هوش و شناخت بالای پدرم از افراد و جریانات برمی‌گشت. پدر برای اینکه به ماهیت واقعی کسی پی ببرند، به زمان زیادی نیاز نداشتند و معمولاً با کمی صرف وقت می‌توانستند تحلیل دقیقی از شخصیت یک فرد ارائه دهند. شجاعت زیادی می‌خواهد که در محیط زندان و جایی که حتی دوستان و همسنگرهایتان تحلیل شما را قبول ندارند، تک و تنها تصمیم بگیری که سفره غذایت را از گروهی که آن روز‌ها در اوج محبوبیت و مورد قبول بسیاری از آقایان علما بود، جدا کنی! ایشان در سال ۱۳۶۴ هم در وصیتنامه‌شان با شجاعتی باورنکردنی نوشتند: «مجاهدین انقلاب اسلامی بسیار خطرناک‌تر از مجاهدین خلق هستند!» ایشان این حرف را در زمانی می‌زنند که بسیاری از اعضای این سازمان مورد تأیید مسئولان مملکت بودند. همین دقت‌نظر‌ها نشان می‌دهد ایشان علاوه بر هوش و فراست، مطالعات وسیعی هم در این زمینه داشتند و جریانات اجتماعی را به‌درستی می‌شناختند.
شخصیت شهید لاجوردی تحت تأثیر تخریب‌های گسترده رسانه‌ای خارجی و بعضاً داخلی، بسیار تحریف شده است. شما به عنوان پسر ایشان در اجتماع، با چه واکنش‌هایی مواجه می‌شدید؟
آن‌هایی که پدرم را نمی‌شناختند طبیعتاً رفتار خاصی نداشتند، اما طیفی که پدرم را می‌شناختند، دو دسته بودند که رفتار‌های کاملاً متناقضی از خودشان نشان می‌دادند. یک گروه برخورد‌های زشت، تند و حتی توهین‌آمیزی داشتند و در جهت مقابل عده‌ای که پدرم را خوب می‌شناختند، به‌قدری محبت می‌کردند که شرمنده می‌شدم.
در دانشگاه چطور؟
وقتی وارد دانشگاه شدم، بعضی از همکلاسی‌هایم مرا بایکوت کردند. آن‌ها به دیگران می‌گفتند فلانی اطلاعاتی است و گرفتارتان می‌کند! اوایل بعضی‌ها از من می‌ترسیدند، چون پدرم منافقین را قلع و قمع کرده بودند، ولی بعد که به‌تدریج مرا شناختند، رابطه‌ها بهتر شد و دوستان زیادی پیدا کردم.
قبل از شهادت پدرتان هم این برخورد‌ها را می‌دیدید؟ واکنش شما چه بود؟ در باره این برخورد‌ها با پدرتان حرف هم می‌زدید؟
قبل از شهادت پدرم، من هنوز سن زیادی نداشتم و چندان وارد محیط اجتماعی نشده بودم و بیشتر در جمع‌های فامیلی یا دوستان خانوادگی بودم. بعد‌ها که وارد اجتماع شدم، اغلب افراد شناخت درستی از پدرم نداشتند. شاید حدود ۱۰ درصد ایشان را درست می‌شناختند که برخوردشان با من محترمانه بود. در دانشگاه هم بعضی از گروه‌های خودی تلاش می‌کردند مرا وارد دار و دسته خودشان کنند و از اسم پدرم برای تبلیغات استفاده نمایند.
شما در مجموع چقدر افکار پدرتان را قبول داشتید و دارید؟ این سؤال را از این بابت مطرح می‌کنم که در حال حاضر، بحران ارتباط میان پدر و فرزند، جامعه را دچار چالش‌ها و تضاد‌های فراوانی کرده است؟
خیلی زیاد. اگر توجه کرده باشید، بچه‌های کوچک دبستانی معلم‌هایشان را خیلی قبول دارند، من این حالت را در برابر پدرم داشتم. در آن دوره هر اتفاقی که در مدرسه می‌افتاد، می‌آمدم و برای پدرم تعریف می‌کردم. پدرم با نهایت دقت و مثل آدمی که هیچ اطلاعاتی ندارد، به حرف‌های ما گوش می‌دادند و از ما سؤال می‌کردند، طوری که انگار ما هستیم که به ایشان چیز یاد می‌دهیم! بزرگ‌تر که شدیم، تازه متوجه شدیم با چه انسان آگاه، با تجربه و پخته‌ای سر و کار داریم و در طول این مدت تصور می‌کردیم داریم به پدرمان چیز یاد می‌دهیم!
در بحث‌ها چگونه شما را قانع می‌کردند؟
متأسفانه انسان با اکثر افراد که صحبت می‌کند، احساس می‌کند شاید اطلاعات زیادی هم داشته باشند، اما این اطلاعات فقط به صورت محفوظات در ذهن آن‌ها ذخیره شده است و هیچ استدلالی پشت حرف‌هایشان نیست و وقتی با آن‌ها وارد بحث‌های منطقی و استدلالی می‌شوید، جوابی ندارند که به شما بدهند، ولی حرف‌های پدرم مبتنی بر استدلال‌های محکم بودند و کاملاً مشخص بود هر حرفی که می‌زنند، پشتوانه عقلی و استدلالی قوی دارد و اگر به عقیده‌ای رسیده‌اند بر اساس تفکر، پژوهش و شناخت بوده است. این حالت برای ما آرامش‌بخش بود.
ایشان با چه روشی به این یقین رسیده بودند؟
به نمونه‌ای اشاره می‌کنم. پدرم در بین تفاسیر مختلف قرآن، به تفسیر امام فخر رازی - که به امام المشککین معروف است- علاقه زیادی داشتند، چون او شبهه‌های زیادی را ایجاد می‌کند. پدرم دوست داشتند دنبال پاسخ برای شبهه‌ها بگردند. وقتی انسان با شک و شبهه دنبال حقیقتی می‌گردد و در این راه تلاش می‌کند، طبیعتاً پس از طی این مراحل و یافتن پاسخ برای شبهات، به یقین می‌رسد و اصول و مبانی محکم و دقیقی پیدا می‌کند. این عمق و صلابت، در اعتقادات و کردار‌های آن شخص، آشکارا دیده می‌شود. افراد متفکر و عمیق، حتی اگر فقط چند جمله حرف بزنند، عمق شناخت آن‌ها مشخص می‌شود و انسان می‌فهمد فرد اهل مطالعه و انسان باتجربه‌ای است. پدر همیشه بر استقلال اندیشه و عدم پیروی کورکورانه از اعتقادات دیگران تأکید می‌کردند و می‌گفتند افکار انسان باید مبانی عمیق و اصولی داشته باشد. پدر با این موضوع که فردی تنها مرجع مطلق ما باشد، مخالف بودند و می‌گفتند باید در عقاید مختلف، سؤال داشته باشیم و دنبال جواب‌های مستدل و منطقی برویم. ما در مدرسه علوی درس می‌خواندیم و در آنجا جریانات مختلف، به‌خصوص علاقه‌مندان به برخی گروه‌ها زیاد بحث می‌کردند. ما این بحث‌ها را با پدرم مطرح می‌کردیم و پاسخ‌های دقیق و پخته‌ای را دریافت می‌کردیم که کاملاً ما را قانع می‌کرد.
از نظر رفتار‌های اجتماعی، چگونه به شما آموزش می‌دادند؟
پدرم کاملاً متوجه هیجانات ناشی از بلوغ در ما بودند و طوری رفتار می‌کردند که به ما برنخورد یا دچار عقده نشویم. یادم هست یک بار به عروسی دعوت شده بودیم و من روی همان حال و هوای نوجوانی، توجهی به لباسم نکرده بودم. پدرم گفتند: «برو و لباس خوب و مرتب بپوش، چون در سن تو درست نیست به ظاهر توجه نکنی.» همیشه به ما گوشزد می‌کردند ظاهر آراسته و مرتبی داشته باشیم و خودشان هم در عین ساده‌پوشی خیلی به آراستگی و پاکیزگی توجه می‌کردند.
در انتخاب دوستانتان، آیا با ایشان مشورتی می‌کردید و نحوه رفتار ایشان با رفقای شما چگونه بود؟
ما، چون در مدرسه علوی درس می‌خواندیم و بچه‌ها معمولاً خانواده‌های مذهبی داشتند، به خودی خود بعضی از مشکلات پیش نمی‌آمد. پدرم هم با همان شیوه نظارت از راه دور، مراقب دوستان ما و خانواده‌هایشان بودند. هر وقت هم که دوستانم را به خانه دعوت می‌کردم، خیلی صمیمی سر صحبت را با آن‌ها باز می‌کردند و با هوشمندی و فراستی که داشتند، خیلی سریع آن‌ها را می‌شناختند و با دوستانم رفیق می‌شدند.
آیا در دوره نوجوانی مواردی پیش می‌آمد که به شما تذکر جدی داده باشند؟
بله، در مدرسه ما روی طرز وضو گرفتن دقت بیش از حد می‌کردند، به‌طوری که من دچار وسواس شده بودم. پدرم کنارم می‌ایستادند و اگر بیشتر از سه، چهار بار روی دستم آب می‌ریختم، می‌گفتند وضویت باطل است!... و آنقدر این کار را کردند تا وسواس از سرم افتاد. به اعتقاد من وقتی والدین با صبر و تعقل راه را به فرزندانشان نشان دهند و مخصوصاً خودشان به کاری که توصیه می‌کنند، عامل باشند، بسیاری از مسائل خود به خود پیش نمی‌آیند.
در مورد مدیریت مسائل مالی و رعایت بیت‌المال و حلال و حرام، چگونه به شما آموزش می‌دادند؟
پدرم به ما پول توجیبی نمی‌دادند و می‌گفتند: «شأن شما خیلی بالاتر از اینهاست، هر وقت به پول نیاز داشتید در جیب من هست، بروید و هر مقدار که لازم دارید بردارید!» ما هم که می‌دیدیم پدرمان گاهی یک پیراهن را پنج سال می‌پوشند، شرم‌مان می‌آمد چیز اضافی از ایشان بخواهیم. همیشه پول در کشو بود و وقتی می‌دیدیم کم شده است، متوجه می‌شدیم یکی از هزینه‌های زندگی بالا رفته است و خودمان رعایت می‌کردیم و چیز‌هایی را که چندان ضروری نبودند، حذف می‌کردیم. به نظر من این اعتماد پدر به ما، مهم‌ترین شیوه مدیریت مالی ایشان بود و به ما یاد داد در عین حال که پول کافی وجود دارد، از ریخت و پاش و صرف هزینه‌های اضافی خودداری کنیم. در مورد رعایت بیت‌المال هم که رفتار خود ایشان بهترین سرمشق برای ما بود. پدرم در زیرزمین خانه خیاطی می‌کردند. از سال ۱۳۷۷ به بازار رفتند، ولی باز هم به خیاطی ادامه دادند. ایشان حتی در دوره دادستانی هم با خیاطی و دوختن روسری امور خانواده را اداره می‌کردند. مدتی شاگرد داشتند، ولی بعد تنها کار می‌کردند. ما موقعی که درس می‌خواندیم، تصور می‌کردیم دون شأن ماست خیاطی کنیم، ولی ایشان با سمت دادستانی این کار را می‌کردند و می‌گفتند بیکاری عار است نه کار کردن. ایشان همیشه تأکید می‌کردند در کنار درس خواندن، مهارت‌های مختلف را هم یاد بگیریم. به همین دلیل من به توصیه ایشان، کار‌های مختلفی از قبیل: خیاطی، نجاری، کفاشی و... را در حد رفع نیاز یاد گرفتم. وقتی هم برای ایشان کار می‌کردیم به ما مزد می‌دادند، در حالی که هزینه خرابکاری‌هایمان از میزان کاری که برای ایشان می‌کردیم خیلی بیشتر بود، ولی پدر این هزینه‌ها را به جان می‌خریدند تا ما کار یاد بگیریم. پدرم تا مدت‌ها از دادستانی حقوق نگرفتند و زندگی ما را با خیاطی اداره می‌کردند. غیر از مسئله تأمین معاش، به‌شدت از بیکاری نفرت داشتند و هرگز ایشان را بیکار ندیدم. وقتی هم کار دیگری نبود که انجام بدهند، کفش‌های همه ما را جمع می‌کردند و واکس می‌زدند! خلاصه هر جور که بود کاری برای خودشان جور می‌کردند.
اشاره کردید با خیاطی معاش خانواده را تأمین می‌کردند. پس چه علتی داشت که بعد از کنار آمدن از مناصب رده بالای قضایی، به بازار برگشتند؟ آیا این کار در بین اعضای خانواده، اقوام یا دوستان واکنشی را برنینگیخت؟
کتف، کمر و چشم‌های پدرم در اثر شکنجه‌های ساواک آسیب جدی دیده بودند. موقعی که خیاطی می‌کردند، چشمشان درست نمی‌دید که سوزن را نخ کنند، برای همین در زیرزمین زنگ گذاشته بودند که هر وقت لازم شد، آن را بزنند و یکی از ما برویم و سوزن چرخ را نخ کنیم. حتی در دوره‌ای هم که به بازار می‌رفتند، باز بعداز ظهر‌ها یکی دو ساعتی خیاطی می‌کردند.
بعد از اینکه از سازمان زندان‌ها استعفا دادند، شغل‌های مختلفی به عنوان مشاور یا کار در کمیته امداد به ایشان پیشنهاد شد، ولی همیشه می‌گفتند نمی‌خواهم آویزان نظام باشم. می‌گفتند: «شغل رسمی یعنی داشتن محافظ، من هم همیشه در معرض خطر و ترور هستم، نمی‌خواهم دیگران به این دلیل جانشان به خطر بیفتد.»
پدرم و به تبع ایشان همه ما فکر می‌کنیم برای تأمین معاش خانواده باید هر کار شرافتمندانه‌ای را انجام داد و این حرف غلطی است که فلان کار در شأن من نیست! روز‌هایی که پدرم در بازار پشت دخل می‌ایستادند و روسری می‌فروختند، خیلی‌ها با تعجب به ایشان نگاه می‌کردند و باورشان نمی‌شد دادستان انقلاب دارد روسری می‌فروشد. بعضی‌ها حتی با تعجب سؤال هم می‌کردند که شما آقای لاجوردی هستید؟ قیافه پدرم نسبت به اوایل انقلاب خیلی فرق کرده بود. کسی هم باورش نمی‌شد یک مسئول رده بالا در مغازه کوچکی روسری بفروشد.
ظاهراً وسیله نقلیه پدرتان هم خیلی لوکس بود!
بله، ایشان با دوچرخه سر کار می‌رفتند. بعد از شهادتشان دوچرخه را به موزه شهدا دادیم. یک روز به موزه رفتم و دیدم دوچرخه نیست. بدون اینکه خود را معرفی کنم، سراغ دوچرخه را گرفتم و مسئول موزه جواب جالبی به من داد. گفت:بعضی از مسئولان که می‌آمدند، می‌گفتند مردم با دیدن این دوچرخه توقع دارند سایر مسئولان هم با دوچرخه سر کار بروند و دردسر درست می‌شود! بعد‌ها رفتم و دوچرخه پدرم را پس گرفتم.
آیا قبل از شهادت، نشانه‌هایی هم دیدید که معلوم شود ایشان تحت تعقیب هستند؟
بله، پدرم خودشان این نشانه‌ها را بهتر از بقیه می‌فهمیدند. گاهی با دوچرخه و گاهی هم پیاده سر کار می‌رفتند. دائماً هم از این طرف خیابان به طرف دیگر می‌رفتند که اگر کسی ایشان را تعقیب کرد، متوجه شوند. یکی دو هفته قبل شهادتشان، قفل در منزل ما را شکستند. دو نفر هم با موتور در کوچه‌مان کشیک می‌دادند و وقتی در را باز می‌کردیم، می‌رفتند! پدرم خیلی احتیاط می‌کردند، ولی خودشان را حبس نمی‌کردند. ایشان اطمینان کامل داشتند که بالاخره ترور خواهند شد. یک هفته به شهادتشان تلفن‌های سپاه و وزارت اطلاعات خیلی زیاد شد. آن‌ها اصرار داشتند برای پدرم محافظ بگذارند، ولی پدرم قبول نمی‌کردند. بالاخره یکی دو روز مانده به شهادتشان قبول کردند، ولی از آن طرف خبری نشد!
چگونه از شهادت پدرتان با خبر شدید؟
آن موقع در دوره پیش‌دانشگاهی درس می‌خواندم. وسط کلاس بود که مرا از دفتر خواستند و بعد هم همراه یکی از معلم‌ها و دو نفر از همکلاسی‌هایم به خانه فرستادند. اوضاع خانه به هم ریخته بود. بعد مرا به بیمارستان بردند و در زیر زمین آنجا، در سردخانه در کشویی، جنازه پدرم را به من نشان دادند! چون آمادگی قبلی نداشتم، دچار شوک عصبی شدیدی شدم، به خاطر اینکه به من گفته بودند پدرت زخمی شده است. لابد تصور کرده بودند متوجه موضوع شده‌ام؛ و کلام آخر؟
در خلال سخن اشاره‌ای کردم به مفاد وصیتنامه پدر. به نظر بازخوانی چند خط از آن در شرایط کنونی و افتادن برخی نقاب‌ها مفید به نظر می‌رسد:
«خدایا! تو شاهدی چندین بار به عناوین مختلف، خطر منافقین انقلاب را همانان که التقاط به گونه منافقین خلق سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را پر کرده و همانان که ریاکارانه برای رسیدن به مقصودشان، دستمال ابریشمی بسیار بزرگ- به بزرگی مجمع الاضداد- به دست گرفته‌اند، هم رجایی و باهنر را می‌کشند و هم به سوگشان می‌نشینند، هم با منافقین خلق، پیوند تشکیلاتی و سپس...! برقرار می‌کنند، هم آنان را دستگیر می‌کنند و هم برای آزادی‌شان و اعطای مقام و مسئولیت به آنان تلاش می‌کنند و از افشای ماهیت کثیف آنان سخت بیمناک می‌شوند، هم در مبارزه علیه آنان و در حقیقت برای جلب رضایت مسئولان و نجات بنیادی آنان خود را در صف منافق‌کشان می‌زنند و هم در حوزه‌های علمیه به فقه و فقاهت روی می‌آورند تا مسیر فقه را عوض کنند، به مسئولان گوشزد کرده‌ام ولی نمی‌دانم چرا؟... گرچه نسبت به بعضی تا اندازه‌ای می‌‍‌دانم چرا ترتیب اثر نداده‌اند...»
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.