کوچک و بزرگ و پیر و جوان، «استاد» صدایش میزنند. نامش «حسین ستوده» است. دل تو دلمان نبود که سراغش برویم و دو گوش شنوا شویم برای شنیدن سرگذشت زندگیاش. گفتند پاتوق پیرمرد در کتابخانه آسایشگاه است. کیفش همیشه کوک است. کتابی در دست دارد و لبخندی بر لب. سراغش میرویم. میپرسیم شما کجا و اینجا کجا؟ داستان زندگی پیرمرد، شیرین، شنیدنی و تأملبرانگیز است.
به گزارش فارس برای آنها که بهقولمعروف پولشان از پارو بالا میرود و درد مردم دردشان نیست. روایت زندگیاش را با روز اولی که به آسایشگاه آمد، شروع میکند: «روز اول که به آسایشگاه آمدم هماتاقیها با ترحم نگاهم میکردند. انگار که همدرد پیدا کردند. انگار غم کهنه دلهایشان زنده شده بود. گفتند تو که سرزندهای! زمینگیر نیستی. قبول نمیکردی که به آسایشگاه سالمندان بیایی! گفتم خودم آمدم. پوزخند زدند. گفتند: حفظ آبرو میکنی؟ اینجا همه مثل هم هستیم، بهاجبار آمدیم. تکرار کردم: با پای خودم آمدم. نگاههایشان در نگاهم گره خورد. دنبال چرا بودند.»
همه داراییام برای غریبان
چرا به اینجا آمدید؟ این سؤال ما هم بود. مردی که دهه هشتم عمرش را میگذراند. سلامت و سرزنده است. احترام و عزت دارد. دارایی و مکنت دارد. چرا آسایشگاه کهریزک را برای گذراندن سالهای آخر عمر انتخاب میکند؟ ستوده میگوید: «برای شادی روح مادرم و آرامش دل خودم. جوانیام را وقف بچهها و سروسامان دادن به زندگیشان کردم. هرکدام برای خودشان صاحبخانه وزندگی هستند. ۱۲ سال قبل تصمیم گرفتم همه داراییام را بهپای کسانی بریزم که غریباند و کسی را در این دنیا ندارند. خیلی هاشان در غریبی و بیکسی میمیرند بدون آنکه آهی از نهاد فرزندانشان شود. تصمیم گرفتم چند سال آخر عمر را کنار آنها بگذرانم و داراییام را وقف آنها کنم.»
روستازادهای که برای شادی روح مادرش واقف شد
«روستازاده هستم. دوساله که بودم پدرم به رحمت خدا رفت. مادرم جوانیاش را بهپای من و برادرم ریخت. هرروز آفتاب بالا نیامده، با دستان زنانهاش گاوآهن را روشن میکرد و زمین کشاورزی را شخم میزد. هیچوقت صدای ناله و اعتراضش را نشنیدم. حتی آن شبهایی که خودم را به خواب میزدم، وقتی به دستان خشکشده و ترکخوردهاش وازلین میزد، بازهم ناله نمیکرد؛ اما تمام تلاشش را کرد که من و برادرم با آرامش درس بخوانیم. نوجوان که شدم نمیتوانستم به خستگیهای مادرم بیتفاوت باشم. برای همین شبها کار میکردم و روزها درس میخواندم. شبها، کوره آجرپزی، سوز سرمای زمستان، دستان نحیف نوجوان ۱۲ ساله، عقربههای ساعت که با سرعت پیش میروند و به صبح نزدیک میشوند و صبحها، تن لرزان و گرسنه، چشم خوابآلود و مدرسه و درس شیرین فیزیک. معلم فیزیک به بچهها سپرده بود اگر دیدید حسین سر کلاس خوابیده چرتش را پاره نکنید. حسین شب تا صبح کار میکند. شاید مهربانی بیاندازه معلم فیزیک بود که باعث شد من دیوانه دار فیزیک را دنبال کنم و در آخر هم معلم فیزیک شدم. هر چه بود در جوانی با خودم عهد بستم، زحمات مادرم را جبران کنم. نشد. مادرم به رحمت خدا رفت؛ اما عهد من پابرجا بود. تصمیم گرفتم برای شادی روحش به آسایشگاه کهریزک بیایم و آرامش چشمهای مادرم را در نگاه پیرزنان این آسایشگاه جستوجو کنم. اینهمه ماجرا بود.»
همیشه دوستداشتنی، همیشه معلم!
اما اینهمه ماجرا نبود. پیرمرد خیر وقتی به آسایشگاه آمد، با خودش امید آورد. دل به دل معلولان ناامید داد و برایشان پدری و معلمی کرد. در بخش معلولان کلاس درس برگزار کرد. فریبا یکی از معلولان آسایشگاه میگوید: «استاد به معلولان برای درس خواندن انگیزه داد. دست معلولانی که به آسایشگاه میآمدند را میگرفت و میگفت: چرا درس نمیخوانی؟ با چنان شور و اشتیاقی کلاس درس را برگزار میکرد که تو میماندی این صدا، صدای پیرمرد ۸۰ ساله است؟!» مهربانیهای استاد ستوده به وقف دارایی و کسوت معلمیاش در آسایشگاه کهریزک ختم نمیشود. او معلولان و پیرمردان و پیرزنان سرخورده را با دنیایی دیگر آشنا کرد. با دنیای کتاب، به ما یاد داد کتاب بخوانیم. به کتابخانه آسایشگاه رونق داد. معلولان را دور خودش جمع میکند. باهم کتاب میخوانند هرروز دریچهای تازه را به رویشان باز میکند.» خیرخواهیاش پایانناپذیر است. این جمله را «زهرا داوودی» میگوید. داوودی مسئول کتابخانه آسایشگاه کهریزک است و شاهد همه بذل و بخششهای بیدریغ استاد ستوده؛ «فقط کافی است بداند یکی از مددجوها نیاز مالی دارد. بدون منت دستبهجیب میشود. بارها شاهد کمکهای مالی دلسوزانهاش بودهام.»
کنار شما بهتر از ماندن در قلب اروپا!
وقتی از همهجا رانده، میهمان دائمی آسایشگاه کهریزک میشوند و ناامیدی روی صورت و نگاههایشان نقش میبندد، چند روزی همنشین استاد ستوده آسایشگاه میشوند تا کلام استاد جاری شود و با قصه زندگیاش رنگ امید به زندگیشان بپاشد. مخصوصاً وقتی بفهمند حسین ستوده ۸۴ ساله، زندگی در آسایشگاه کهریزک را به ماندن در قلب اروپا ترجیح داده است. استاد میگوید: «بچهها دعوتنامه فرستادند بروم لندن، خانه پسرم که برای همیشه بمانم. رفتم، اما یک ماه بیشتر نماندم. برگشتم ایران. آمدم به آسایشگاه کهریزک، کنار جوانها و پیرمردهای هماتاقیام. روزی که برگشتم با تعجب نگاهم میکردند. یکی میگفت: زندگی راحت در لندن کنار پسر و عروس و نوهات را رها کردی و برگشتی به آسایشگاه کهریزک؟! چرا؟ آنیکی میگفت: حالا از لندن برگشتی هیچ، خانه شمال شهر وزندگی راحتت را گذاشتی، آمدی آسایشگاه برای چی؟ هرکسی از ظن خود شد یار من و خودش را جای من میگذاشت، اما مهم حال دل است که خوب باشد. حال دلم خوب است وقتی بار غم را از روی شانه جوان ناامید و معلول برمیدارم. حال دلم خوب است وقتی اهالی این دیار را کتابخوان کردهام. مهم، حال دل ماست که عجیب خوب است.»