روزی برای شرکت در مجلس عروسی یکی از بستگانم به شهرستان رفتم. آنجا بود که خانواده ام تصمیم گرفتند به خواستگاری دختری بروند که در جشن عروسی دیده بودند و مورد پسندشان واقع شده بود. به اصرار خانواده و بدون شناخت دقیق پا به منزل پدر همسر اولم گذاشتم و دخترشان را خواستگاری کردم.
به گزارش نوداد خیلی زود ازدواج کردیم. یکسال بعد با دریافت وام ازدواج تصمیم به خرید پرایدی گرفتم که با آن در آژانس کار کنم بعد از مدتی کار در آژانس تصادف سنگینی کردم و متحمل خسارت زیادی شدم.
بعد از این ماجرا بود که از طریق یکی از آشنایان در یک شرکت خصوصی استخدام شدم با به دنیا آمدن فرزندم زندگی مان زیبایی دیگری به خود گرفت و با کار و درآمد نسبتا خوب روزگار آرامی را در کنار همسر و فرزندم تجربه میکردم.
کم کم خانواده همسرم با رفت و آمدهایشان و دخالت در امور زندگی مشترکمان آرامش را از زندگی ما گرفتند و هر روز با مشکل و اختلاف تازهای روبه رو میشدم که به تدریج بدرفتاریهای همسرم نسبت به من و فرزندم آغاز شد و روزگارمان را تلخ کرد. در این میان رفت و آمدهای ما با خانواده باجناقم باعث آشنایی بیشتر من با دختر خوانده خواهر همسرم شد و تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و دختر باجناقم را به عقد خودم درآوردم، اما این موضوع باعث اختلافات بیشتری شد و سرانجام همسرم حاضر نشد با من زندگی کند و با حالت قهر به خانه پدرش رفت و مدتی را در آنجا ماند این در حالی بود که فرزندم نزد مادرش زندگی میکرد و من مدتها او را ندیده بودم تا این که با موافقت همسرم، پسرم را به منزل همسر دومم آوردم.
با به دنیا آمدن فرزند همسر دومم مشکلات ما نیز بیشتر شد و پسر ۶ ساله ام با حسادتها و شیطنتهای کودکانه اش موجب اذیت همسرم میشد، من هم او را با دست هل دادم که ناگهان سرش به مبل منزل خورد و جانش را از دست داد.