پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۸:۰۰
یادبود شهید مدافع حرم سردار حاج جاسم حمید (عبادی)

راز سَری که در سوریه جا ماند

راز سَری که در سوریه جا ماند
راستش نوشتن از شهدا، آن انسان‌هایی که می‌روند تا ما بمانیم کمی دشوار و شاید هم طاقت فرسا باشد چرا که باید تمام وجودت را منسجم و قلم را در جهت او حرکت‌دهی و شاید هم قلم نتواند پشتکاری که شهادت نفس‌های آخر شهید را گرفته باشد را یادآور شود.
کد خبر : ۴۲۶۲۱۶

می‌خواهیم برگی دیگر از تاریخ را بخوانیم که برگرفته از کتاب زندگی یک شهید است که تمام هستی خود را برای عقیده دفاع از آزادگی و انسانیت در میدان نبرد خرج کرد. باید همه مردم دنیا بدانند که لبخند کودکی در آغوش بی‌جان مادر یعنی چه! باید بدانی وقتی پلیدی بر سر کودکان و مادران بی‌گناه و بی‌دفاع آوار می‌شود چه می‌کنی؛ آیا آنکه قلبی در سینه دارد برای تپیدن می‌تواند سکوت کرده و اکران زنده سینمای جنگ و نفرت را بدون مداخله به تماشا بنشیند؟ مثل این روایت که از انسانی است که قلبی پرنده و روحی آزاده داشت.
دلیر مرد این هفته قصه ما مانند هزاران انسان دیگر آرزو‌های بسیاری داشت که بماند، اما می‌دانست هنگام عمل است و باید چه کرد.


راستش نوشتن از شهدا، آن انسان‌هایی که می‌روند تا ما بمانیم کمی دشوار و شاید هم طاقت فرسا باشد چرا که باید تمام وجودت را منسجم و قلم را در جهت او حرکت‌دهی و شاید هم قلم نتواند پشتکاری که شهادت نفس‌های آخر شهید را گرفته باشد را یادآور شود.


به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید مدافع حرم حاج جاسم حمید (عبادی) رفتم و با همسر و خانواده محترم او به گفت: وگو نشستم.


آری صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به سراغ مردی رفت که یادآور روز‌های سخت و دشوار انقلاب است و او هرگز هیچ مقطعی از انقلاب را رها نکرد و شیرمرد وار در کنار انقلاب ماند. روایتی تلخ و شیرین از زندگی مردی بزرگ، مردی به نام حاج جاسم حمید که عاشقانه پر کشید و سرش را در راه وطن داد و پیکر عاشقش، چون سیدالشهدا (ع) به آغوش خانواده بازگشت.


سید محمد مشکوهًْ الممالک
حاج خلف برادر بزرگ شهید است. او زندگی برادرش را این گونه روایت می‌کند: «پدر و مادرم شش فرزند دختر و شش فرزند پسر داشتند، ما در یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم، قبل از انقلاب در ایام محرم و صفر مراسم عزای امام حسین (ع) در خانه ما برگزار می‌شد، جاسم هم که در این خانه رشد یافته و بزرگ شده بود اهل مسجد بود و علاقه خاصی به اهل‌بیت (ع) داشت.


جاسم دوره ابتدایی را تمام کرد و تازه وارد دوره راهنمایی شده بود که انقلاب پیروز شد، هنوز بسیج تشکیل نشده بود، من، برادرانم و پدرم که مسجدی بودیم از نزدیک در جریان اتفاقات مرتبط با انقلاب قرار داشتیم، حاج جاسم از همان سنین کم در فعالیت‌های انقلابی مسجد شرکت می‌کرد تا اینکه جنگ آغاز شد.
جاسم هم از طریق مسجد در سن ۱۴ سالگی عازم جبهه و جنگ شد. وی از عملیات والفجر مقدماتی تا آخر جنگ در جبهه حضور داشت.
لشکر صدام تا کنار دیوار‌های اهواز، پاسگاه حمید و منطقه دب حردان رسیده بود. یک روز انفجاری در انبار مهمات صورت گرفت و ضایعاتی در لشکر ۹۲ زرهی پیش آمد. انفجار مهیبی بود، انگار یک تکه از زمین به آسمان پرتاب شد، تمام آسمان را گرد و غبار گرفته بود، بعد از آن حادثه بسیاری از مردم از اهواز هجرت کردند، همان روز‌ها بود که جاسم وارد سپاه و جبهه شد.
تیپ امام حسن مجتبی (ع) نخستین یگان آبی- خاکی کشور و از چند دسته و گروهان تشکیل شده بود که در عملیات‌های بسیاری از جمله عملیات خیبر به عنوان یک نیروی خط‌شکن عمل می‌کرد. برادر من هم ابتدا در این تیپ بود.


جنگ که تمام شد، جاسم از سپاه بیرون آمد و فعالیت‌های انقلابی خود را در بسیج ادامه داد و برای امرار معاش به مشاغل آزاد روی آورد. مدتی هم از طریق سپاه در حراست نبرد لوله مشغول به کار شد که در آن زمان مسئولیت حراست چندین چاه نفت را با کمک سی یا چهل نفر نگهبان در منطقه بر عهده گرفت.»
آخرین روز‌های بودن در کنار پدر
حاج جاسم به کار خودش مشغول بود تا اینکه قضایای داعش و دفاع در سوریه پیش آمد. به خاطر اتفاقاتی که در عراق و سوریه افتاد و با توجه به نظر رهبر معظم انقلاب، تشخیص داد که باید در سوریه حاضر شود و از حرم اهل بیت (ع) دفاع کند.


احمد پسر بزرگ شهید نیز از رزم آفرینی‌های پدرش می‌گوید: «اعزام پدر به سوریه به صورت جهادی و داوطلبانه بود، بسیاری از دوستان و همرزمان پدر در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند، گاهی پدر واسطه می‌شد و خبر شهادت و بعضا پیکر شهدا را به خانواده آن‌ها می‌رساند، از طرفی بعضی از دوستان و همرزمان پدر به جمع مدافعان حرم در سوریه پیوسته بودند. خاطرات دوران دفاع مقدس و خبر جنگ مدافعان حرم با تکفیری‌ها در سوریه باعث شد تا پدر از نظر روحی به شدت مشتاق دفاع از حرم و پیوستن به یاران و دوستان شهیدش شود. پدر در یکی دو عملیات در عراق هم شرکت داشت.


پدر از دوران نوجوانی به دنبال هدفی مقدس مسیر مبارزه و انقلابی‌گری را طی کرده بود. در این مسیر احساس می‌کرد دوباره باب شهادت، آن هم در سوریه باز شده و او می‌تواند به هدفش برسد.
حاج جاسم نخستین ماموریت خود در سوریه را از آبان یا آذر سال ۹۴ آغاز کرد و از آنجایی که به صورت داوطلبانه عازم نبرد با تکفیری‌ها شده بود، اعزام ایشان به سوریه خیلی راحت نبود. علیرغم اینکه هشت سال در جبهه‌های دفاع مقدس بودند و فعالیت‌های گسترده‌ای در این مسیر داشتند باز هم با اعزام پدرم مخالفت می‌شد.»


پسر ارشد شهید در ادامه می‌گوید: «پدر و دوستش شهید مصطفی رشیدپور به خیلی‌ها متوسل شدند و در این مسیر بسیار پافشاری کردند. با وجود مخالفت‌هایی که با آن‌ها می‌شد خسته نمی‌شدند و به هر کسی که احساس می‌کردند کاری می‌تواند انجام دهد رو می‌زدند. پدر هیچ وقت برای کار‌های شخصی خودشان و حتی برای راه انداختن کار‌های ما که فرزندشان بودیم به هیچ کسی رو نزده بود، اما در این مورد هر کاری که می‌توانست انجام داد و بالاخره توانست نظر مسئولان مربوطه را جلب کند.»


شهیدی که اخلاق مدار بود
برادر شهید نیز شخصیت حاج جاسم را این چنین توصیف می‌کند: «احترام زیادی برای من که برادر بزرگترش بودم قائل بود، می‌توانم بگویم که وی من را به عنوان پدر احترام می‌کرد. جاسم انسانی افتاده حال، متواضع، خوشرو، خوش اخلاق و جذاب بود، با هر شخصی از هر تیپ و سلیقه‌ای که مواجه می‌شد خوش برخورد و خوشرور بود. من در تشییع پیکر برادر شهیدم دوستانی از تهران، کرج، نیشابور و شهر‌های دیگر دیدم که هم از اخلاق و رفتار این شهید تعریف می‌کردند. آقای رحیمی‌منش از بچه‌های نیروی انسانی تهران به من می‌گفت: هر جایی که حاج جاسم حضور داشت خیال ما از آنجا راحت بود.


جاسم انسان فوق‌العاده صبوری بود، از هیچ مسئله‌ای زود ناراحت نمی‌شد در اختلافاتی که گاهی پیش می‌آمد سعی می‌کرد کوتاه بیاید و مشکل را ختم به خیر کند. با هر کسی که برای اولین بار برخورد می‌کرد طوری با او گرم می‌گرفت که انگار سال‌ها است او را می‌شناسد.»
حاج طاهر دوست حاج جاسم است، سال‌های سال او را می‌شناسد و خاطرات فراموش نشده‌ای از شهید دارد. طاهرعطایی روایت دوستی با حاج جاسم را این چنین توصیف می‌کند: «جاسم با گذشت سال‌ها از دوران دفاع مقدس هیچ گاه از فضای معنوی آن دوران فاصله نگرفت و فراموش نکرد، همیشه بسیجی بود، مقید به مستحبات و نماز‌های نافله بود، یکبار در شادگان به همراه حاج جاسم به منزل شهید بهبهانی رفتیم و قرار شد قبل از دیدار با خانواده شهید به مسجد بین راه برویم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت بخوانیم، وقتی رسیدیم حاج جاسم که دائم الوضو بود به محض رسیدن به مسجد نمازش را با جماعت خواند و ما مشغول وضو گرفتن شدیم، بعد از اینکه وضو گرفتیم و به مسجد آمدیم نماز تمام شده بود. به حاج جاسم گفتیم شما جلو بایست تا ما به شما اقتدا کنیم. حاج جاسم گفت: من نمازم را خواندم گفتیم نماز قضا بخوان، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیای خاصی گفت: شاید من نماز قضا نداشته باشم.»


سعه صدر بالا و احترام به عقاید دیگران
ابراهیم حمید برادر کوچک حاج جاسم نیز می‌گوید: «یکی از خصوصیات شهید، سعه صدر و منطقی بودن وی بود، حاج جاسم در تمامی مسائل با سعه صدر برخورد می‌کرد، بنده در خیلی از مسائل با برادر شهیدم اختلاف سلیقه و اختلاف نظر داشتم، اما او وقت می‌گذاشت و با سعه صدر و متانت با من بحث می‌کرد البته در بسیاری از موارد ما با هم به یک نتیجه مشترک نمی‌رسیدیم، دیدگاه من با شهید بزرگوار اختلاف زیادی داشت، اما آنچه برای من ارزشمند است این بود که حاج جاسم علی‌رغم اینکه نمی‌توانست من را قانع کند یک بار نشد که ناراحت شود یا حرفی بزند که من را آزرده کند، شهید بزرگوار حقیقتا به عقاید دیگران احترام می‌گذاشت. حاج جاسم با اخلاق خوب و خوشرویی که داشت دیگران و حتی کسانی که با ایشان اختلاف نظر داشتند را به خود جذب می‌کرد.»


سَری که در سوریه جا ماند
برادر بزرگ شهید ادامه می‌دهد: «من سی سال است که روز عاشورا در حسینیه زیتون مقتل خوانی می‌کنم، حاج جاسم علاقه خاصی به مقتل خوانی داشت، دفعه آخری که من روی منبر مقتل می‌خواندم حاج جاسم پایین منبر نشسته بود، منقلب شده بود و به شدت‌گریه می‌کرد. بعد از مراسم حاج جاسم از من خواست که او را برسانم در راه گفت: احتمال دارد به سوریه برود. گفتم تو با این سن و سال می‌خواهی بروی سوریه چه کار کنی؟ چند ماه از این قضیه گذشت. یک روز همسرش به من زنگ زد و گفت: حاج جاسم رفت. بعد از آن من نتوانستم با جاسم تماس بگیرم، ۴۵ روز بعد برگشت. به دیدنش رفتم و با او صحبت کردم. به خیال خودم وی را نصیحت کردم که به خاطر زن و فرزندانش دیگر نرود، اما حاج جاسم تصمیم خودش را گرفته بود. گفت: اگر قرار باشد من شهید نشوم در سوریه هم باشم این اتفاق نمی‌افتد، اگر هم قرار باشد بمیرم همان بهتر که در راه دفاع از حرم و با شهادت از دنیا بروم.


هر بار که به سوریه می‌رفت دو سه ماهی می‌ماند و وقتی به مرخصی می‌آمد، دو سه هفته در ایران بود تقریبا هفت هشت بار اعزام شد. حال و هوای حاج جاسم مثل ما نبود در یک وادی دیگری سیر می‌کرد بعضی شب‌ها تا صبح در اتاق می‌ماند و اوقات را به مناجات و دعا و‌گریه سپری می‌کرد.»
عقد اخوت حاج جاسم با دوست شهیدش
وی ادامه می‌دهد: «حاج جاسم همیشه شهیدوار می‌زیست و هیچ وقت مقوله شهادت را از ذهنش دور نکرد، ما در جمع دوستان و همرزمان قدیمی خود از شهادتشان اطلاع داشتیم از روحیات و حالات معنوی وی مطمئن شده بودیم که بالاخره شهید می‌شود.


زمان جنگ حاج جاسم یک دوست بسیار صمیمی به نام شهید اصغر محمدی در یگان ما داشت وی در عملیات والفجر ۱۰ در کردستان عراق شهید شد، حاج جاسم هیچ وقت جدا از این شهید بزرگوار زندگی نکرد، در این ۲۹ سالی که از دوران جنگ می‌گذشت حاج جاسم همواره با فکر و خیال شهید محمدی زندگی کرد می‌توان گفت: یک قسمت از وجود حاج جاسم با شهید اصغر محمدی شهید شد، حاج جاسم رابطه دوستانه و بسیار خوبی نیز با شهید مصطفی رشیدپور داشت تا جایی که این دو بزرگوار با هم عقد اخوت بسته بودند، در تمام دوران جنگ با هم بودند بعد از شهادت مصطفی، جاسم دیگر جاسم سابق نبود، من ندیدم حاج جاسم بعد از شهادت این دو دوست صمیمی‌اش از ته دل بخندد اگر لبخندی هم می‌زد تصنعی و زورکی بود.


ما بعضی شب‌ها به زیارت قبور شهدا می‌رفتیم، حاج جاسم سر مزار تک تک دوستان شهیدش می‌نشست و فاتحه می‌خواند. سر مزار مصطفی که می‌نشست‌اشک می‌ریخت و با او درددل می‌کرد. یک بار به من گفت: طاهر نگذار کنار مصطفی کسی دفن شود. وقتی مردم، من را کنار مصطفی یا پیش پای مصطفی خاک کنید. نگذار من از مصطفی دور باشم.
قسمت نشد که حاج جاسم را کنار مصطفی دفن کنیم. در سوریه که بودیم حاج جاسم از استان حما زنگ زد، آن موقع من با شیخ یاسین در یک محور دیگر بودیم، حاج جاسم گفت: حمید قنادپور شهید شده، حمید قنادپور هم یکی از دوستان زمان جنگ ما بود، بالاخره حمید قنادپور را کنار مصطفی و حاج جاسم را پیش پای مصطفی دفن کردیم.»


از زبان یک همرزم
یکی از همرزمانش جاسم در سوریه می‌گوید: «حاج جاسم با مصطفی رشیدپور دوستی عمیقی داشت، رابطه دوستی آن‌ها یک رابطه آسمانی بود، در سوریه که بودیم با هم به زیارت می‌رفتیم، یک‌بار که به زیارت حضرت زینب (س) رفته بودیم، آقا مصطفی خود را به ضریح حضرت زینب (س) چسباند و شروع کرد به‌گریه کردن، حاج جاسم هم رفت کنار آقا مصطفی نشست چفیه‌اش را روی سر هر دوئشان انداخت و با هم‌گریه کردند، دیدن این صحنه‌ها برای من خیلی جالب بود.


پادگان ما نزدیک حرم بود، تقریبا تا حرم بیست دقیقه راه داشت، شب قبل از تولد حضرت زینب (س) فرصتی پیش آمد و حاج جاسم به زیارت حضرت مشرف شد، فردای آن شب من به آقا مصطفی گفتم با هم برویم زیارت و حاجی هم قبول کرد، درب حرم حضرت زینب (س) را هر شب ساعت ۷ می‌بستند، آن شب ما کمی دیر راهی زیارت شدیم، به حرم که رسیدیم درب‌های حرم را بسته بودند، حاج مصطفی خیلی ناراحت شد و بهم ریخت، می‌گفت: چرا حضرت زینب (س) ما را به حرم راه نداد، شهید مصطفی حال و هوای معنوی خاصی داشت، فردای آن شب به همراه حاج کاظم فرمانده میدانی‌مان کمی زودتر حرکت کردیم، آن روز در حرم حضرت زینب (س) خیلی خوب از ما پذیرایی کردند، خادم‌ها به ما شیرینی دادند و گفتند برای بچه‌های منطقه ببرید، کنار ضریح بودیم که یک روضه‌خوان ایرانی هم آمد و گفت: می‌خواهم برایتان روضه بخوانم، آن روز حاج مصطفی خیلی‌گریه کرد طوری که من به حاج کاظم گفتم انگار برای حاج مصطفی یه خبر‌هایی است، با اینکه در حرم حضرت عکس گرفتن ممنوع است یک نفر آمد و از ما عکس گرفت، من هنوز آن عکس را دارم.


من در برخورد اولی که با حاج جاسم داشتم شیفته اخلاق و رفتار او شدم، همیشه از خدا می‌خواستم که در جمع بسیجیان واقعی قرار بگیرم دوستی من با حاج جاسم، حاج مصطفی و حاج کاظم استجابت دعای من بود.
هیچ وقت خود را برتر نمی‌دانست


دوست حاج جاسم صحبت هایش را این گونه تکمیل می‌کند: «نیرو‌های سوری و ایرانی که او را می‌شناختند شیفته منش و اخلاق حاج جاسم بودند، هیچ کدام از نیرو‌های ایرانی به خود اجازه نمی‌دادند که بروند و در جمع نیرو‌های سوری بنشینند، اما حاج جاسم این کار را می‌کرد. با حاج مصطفی دو نفری می‌رفتند و در جمع نیرو‌های سوری می‌نشستند، چای آن‌ها را می‌خوردند و رفاقتی با آن‌ها صحبت می‌کردند و گپ می‌زدند، تا جایی که حتی تیم حفاظت سوریه به حاج جاسم‌اشکال کردند که شما چرا در جمع نیرو‌های سوری رفت و آمد می‌کنی و برای مدتی پرونده حاج جاسم را بستند و اجازه نمی‌دادند وی به سوریه برود. حاج جاسم هیچ وقت خودش را برتر از بقیه نیرو‌ها یا کسی که نگهبانی می‌داد، نمی‌دید، هیچ وقت خود را فرمانده نیرو نمی‌دید بلکه خود را هم سطح و رفیق نیرو‌ها می‌دید.


بعد از شهادت شهید ابوحامد، حاج جاسم مسئول عملیاتی منطقه شیخ هلال شد، در حدود دو هفته‌ای که ما در منطقه عملیاتی بودیم حاج جاسم عقب نرفت. نیم ساعت راه تا مقر اصلی بود و ما به حاجی اصرار می‌کردیم که حداقل برای دوش گرفتن چند ساعتی به عقب برگردد. اما وی قبول نمی‌کرد، دائم در منطقه بود حتی برای خواب هم برنمی‌گشت، شب و روز بیدار بود، دائم در ارتفاعات تردد می‌کرد در پاتک‌های دشمن به قدری خوب فرماندهی می‌کرد که دشمن جرات نداشت بیشتر از یکی دو کیلومتر جلو بیاید و حرکت دشمن را در نطفه خفه می‌کرد. حاج جاسم به نیروهایش انگیزه می‌داد، نیرو‌های حاج جاسم دوست داشتند در منطقه بمانند.»
خوابی که با شهادت تعبیر شد


همرزم شهید سردار حاج جاسم حمید نحوه شهادت وی را این گونه شرح می‌دهد: «نحوه دقیق شهادت را اطلاعی ندارم، چون آن موقع ایران بودم، اما آنچه از دیگران شنیده ام را نقل می‌کنم.


حاج مصطفی رشیدپور که صمیمی‌ترین دوست جاسم بود گفت: خواب حاج جاسم را دیدم که شهید می‌شود و وقتی بنده این خبر را به حاج جاسم گفتم گفت: خیلی ممنونم ازتو که این خبر را به من دادی و امیدوارم ان‌شاءالله همینطور باشد و اگر شهید شدم شفاعتت می‌کنم.


حاج جاسم سال بعد از شهادت حاج مصطفی غصه می‌خورد که بسیار حیف شد که سال قبل شب ولادت حضرت زینب در سوریه بودیم، اما اکنون مصطفی دیگر کنارم نیست... داستانی که برایتان گفتم را حتی در قالب یادداشت نوشته‌ام و حتی پخش شد و معروف به عیدی حضرت زینب (س) معروف شده است و اینکه خودم خواب دیدم حاج مصطفی و جاسم کنار هم می‌خندند و بسیار خوشحال هستند. حاج مصطفی در ایام مجروحیت در ایران در منزل خودشان بودند و در دوران جراحی از دنیا می‌رود.»


ماجرای شهادت حاج جاسم از زبان همسر
سهیلا شمونی، همسر سردار شهید حاج جاسم حمید درباره چگونگی اطلاع یافتن از نحوه شهادت همسرش برایمان این گونه گفت: «در روزی که این اتفاق جانسوز رخ داد به عیادت مادرم که در بیمارستان بودند رفته بودم. بعد از ساعتی دیدم همسایگان به بیمارستان آمدند و به جهت اطلاع یافتن از این ماجرا از من خواستند تا با آن‌ها به خانه بروم به همین جهت دم در بیمارستان بود که آن‌ها این ماجرا را به من اطلاع دادند.
قبل از شهادتش قریب به ۹ بار به سوریه رفته بود. آخرین بار که رفت و مصادف با شهادتش شد نوه ما محمد آقا متولد شد. ساعت ۱۲ شب سردار شهید شد و محمد ساعت ۱۲ شب به دنیا آمد. این در حالی بود که با هماهنگی بیمارستان، دخترم را زودتر در بیمارستان بستری کردیم تا بلکه او به جهت اطلاع از حادثه شهادت پدرش اتفاقات ناگواری برایش به وجود نیاید. اما متوجه شدیم که همان شب که سردار شهید شد به خواب دخترم آمد و گفت که من به آرزویم رسیدم.»


همسر شهید از وصیت حاج جاسم می‌گوید: «سردار وصیت هایش بیشتر درباب ایمان و تلاش در مسیر ارتقاء تقوا خطاب به همسر و فرزندان بود و بسیار به مسئله اقامه نماز اول وقت توصیه می‌کرد و به قدری بر این امر واقف بود که فراموش نمی‌کنم در اولین مرتبه که با خانواده به مدت دو هفته ما را به سوریه برد در فرودگاه با اینکه زمان پرواز با اذان یکی شده بود وی نمازش را در حالی که عوامل پرواز از تاخیر ناراحت شده بودند اقامه کرد.


شهید جاسم در امر کمک به نیازمندان بسیار تلاش می‌کرد چراکه بعد از جریان شهادت همسرم متوجه دختر و پسر جوانی شدیم که با ناراحتی بسیار جویای احوال سردار شده بودند به جهت اینکه می‌گفتند شهید حاج جاسم بسیار کمک حال ما در طول زندگی بود و از هیچ کمکی درباره ما دریغ نمی‌کرد. درباره وضعیت حاج جاسم در سوریه آن طور که من با وی در سفر دوم به مدت یک ماه بودم فاصله استراحت گاه تا منطقه عملیاتی به اندازه سه کیلومتر بود. به گونه‌ای که صدای توپ و گلوله به وضوح شنیده می‌شد و من و دیگر خانم‌هایی که در استراحتگاه ساکن بودیم با بیان احادیث و دعا و قرآن خواندن برای موفقیت حاج جاسم و دیگر همرزمانش به درگاه خداوند استغاثه می‌کردیم و حاج جاسم از هشت صبح که از خانه بیرون می‌رفت تا ۱۰ که به ما ملحق می‌شد در میدان جنگ حضور داشت. حتی شب که می‌آمد با او به تل زین‌العابدین واقع در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) می‌رفتیم و او از وضعیت حضور خود در منطقه و جایگاه تکفیری‌ها و اسم مناطق و دیگر اطلاعات با ما صحبت می‌کردند.»


لحظه خداحافظی همسر با پیکر حاج جاسم
همسر شهید جاسم حمید ادامه می‌دهد: «درباره لحظه ملاقات من با پیکر همسرم فراموش نمی‌کنم لحظاتی را که پیکر همسرم را وقتی از تهران به فرودگاه اهواز آوردند جهت استقبال و تشییع همسر شهیدم به ما گفتند به سوی پیکر بروید، اما فرزندانم به مسئولین تشییع گفته بودند نگذارید مادر ما صورت پدر را ببیند، ولی وقتی اصرار کردم لحظه‌ای این کار را کردند که دیدم تمام صورت همسرم از بین رفته بود. نحوه شهادت حاج جاسم به این شکل بود که نیرو‌های تکفیری بمب‌های تلویزیونی را تدارک دیده بودند و در مسیر کار می‌گذاشتند، البته این بمب‌ها به صورت حسی عمل می‌کرد به این معنا که وقتی بار سنگینی از آن رد می‌شد منفجر می‌شد با این وجود قبل از رفتن همسرم با ماشین همرزمانی با موتور رفته بودند، ولی آسیبی بدان‌ها نرسید تا اینکه همسرم با چند تن از همرزمانش این مسیر را طی کرد که منجر به شهادت او و زخمی شدن همراهانش شد.


سردار در سوریه در استان حمام سمت فرماندهی محور شیخ هلال را به عهده داشت که به طول ۸۰ کیلومتر بود و البته دوستان همرزمش زندگی نامه او را در مواردی با فیلم از فعالیت هایش در سوریه در قالب سی دی‌هایی منتشر کرده‌اند، ولی آنچه که حائز اهمیت است اینکه او در ایامی که به تهران می‌آمد به ما تنها از شرایط خوب موجود در سوریه می‌گفت: تا ما نگرانی نداشته باشیم. دوستان شهید بعد از شهادت به او لقب «فاتح بوکمال» داده بودند به جهت اینکه این منطقه منطقه مرزی عراق و سوریه محسوب می‌شد و حتی نیرو‌های آمریکایی نیز از این مسیر رفت و آمد می‌کردند حال با جانفشانی نیرو‌های مقاومت آن منطقه حساس نجات پیدا کرد.»
سخن پایانی
همسر شهید تصریح می‌کند: «بنده به عنوان نکته پایانی در جواب کسانی که مخالف حضور مدافعان حرم در سوریه بوده و هستند می‌گویم اگر امثال شهدای جوان مدافعین حرم و حاج جاسم در مناطق عملیاتی حضور پیدا نمی‌کردند آیا شرایط امن در ایران وجود داشت و آیا به نظر آنان کشور اسلامی ایران به سوریه تبدیل نمی‌شد؟ بنده حتی اکنون معتقدم اگر کسانی بتوانند در نبرد دشمن شرکت کنند و عده‌ای با آن‌ها مخالفت کنند قطعا باید در مقابل خداوند جوابگو باشند.»