پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۶ تير ۱۳۹۷ - ۱۳:۱۱

ناگفتنی‌های یک دختر دهه هشتادی از دو بار خودکشی ناموفق

ناگفتنی‌های یک دختر دهه هشتادی از دو بار خودکشی ناموفق
من خیلی وقت‌ها حس اضافی بودن، می‌کنم. این تلقی به دلیل شنیدن حرف‌های بقیه هم رخ می‌دهد. همیشه به این فکر می‌کنم که بعد از مرگ چه اتفاقی برایم می‌افتد. اما این احساس اضافه بودن آن قدر فشار زیادی به من می‌آورد که حتی این موضوع هم برایم بی‌اهمیت می‌شود. فکر ‌کردم، مهم نیست که برایم چه اتفاقی می‌افتد، فقط این حس تحقیر را می‌توانم با خودکشی تمام کنم.
کد خبر : ۴۲۰۵۰۳

 هفده ساله است و سابقه دو بار خودکشی ناموفق دارد. دختری که فرزند طلاق است و به معنای واقعی کلمه در زندگی تنهاست. نقشه کشی ساختمان خوانده و دوست دارد که در آینده تربیت بدنی بخواند. در ادامه گفتگوی فردا را با هلیا دختر دهه هشتادی‌ای که نخواست فامیلی و عکسی از او در این مصاحبه بیاید، می‌خوانید. دختر بی‌هدف و بی انگیزه‌ای که به دنبال جواب سوالاتش در هر راهی قدم می‌گذارد.

 

خودکشی کردم چون حس می‌کردم اضافه‌ام

به گزارش فردا هلیا درباره تجربه اولین خودکشی‌اش می‌گوید: «موضوع خودکشی من تقریبا به سه سال پیش برمی‌گردد. پدر و مادرم از هم جدا شده‌اند و من زیاد اهل صحبت کردن با مادرم نیستم. من چند سال اول زندگی را پیش پدرم گذراندم ولی حالا ۴ سال است که او را ندیده‌ام. من همیشه آدم تنهایی بودم و هستم، بدون هیچ تکیه گاهی. به دلیل این در خود فرورفتگی همیشگی‌ام، آسیب پذیر شدم. مادرم هر چقدر تلاش کرد به من نزدیک شود، اوضاع بدتر شد. من به شخصه نزد ۵ روانشناس رفتم ولی هیچ تاثیر مثبتی روی من نگذاشتند. صحبت کردن با مادرم در حد سلام و خداحافظ شده بود. در مدرسه هم با هیچ کس ارتباط صمیمانه نداشتم، چون وابسته شدن به دیگران اذیتم می‌کرد.»
بیشتر بخوانید: حقیقت نوجوانی در زندگی مجازی‌ بروز می‌یابد

 

به وسیله مازوخیسم عصبانیم را تخلیه می‌کردم

او درباره خودزنی‌هایش توضیح می‌دهد: «من مدتی است که به بیماری مازوخیسم دچار شدم؛ معمولا از تیغ برای این کار استفاده می‌کردم و برای اینکه مادرم متوجه این موضوع نشود از لباس‌های آستین بلند استفاده می‌کردم. پس از مدتی به خودزنی اعتیاد پیدا کردم. چون در این شرایط فکر می‌کردم فقط این کار می‌تواند آرامم کند. برای اینکه زورم به بقیه نمی‌رسید و تنها کسی که می‌توانستم عصبانیتم را روی او خالی کنم، خودم بودم. علاوه بر این من دچار آسم و بیماری قلبی هم هستم. یادم هست که با قرص خودکشی کردم و در حین دعوا با مادرم از حال رفتم و من را به بیمارستان بردند. معده‌م را شست و شو دادند و چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم.»

 

پدرم همیشه برایم مثل یک غریبه بود

این دختر دهه هشتادی درباره وضعیت رابطه‌اش با پدرش می‌گوید: «مادرم بعد از خودکشی‌ام تصمیم گرفت که کمتر با من بحث کند. ما همیشه با هم اختلاف نظر داشتیم و مادرم هم به افسردگی مبتلا بود. برای همین هیچ وقت با هم کنار نمی‌آمدیم. البته در تمام این لحظات هرگز تصمیم نگرفتم که نزد پدرم بروم و زندگی با او را تجربه کنم. چون پدرم برایم مثل یک غریبه بود. من در تمام این سال‌ها خبری از او ندارم، می‌توان گفت که ما خودمان را از زندگی همدیگر حذف کرده‌ایم. هرگز به این فکر نکردم که اگر پدرم در زندگی‌ام بود، شاید اوضاعم بهتر می‌شد. وقتی من نمی‌توانم با مادرم درددل کنم، صد در صد با پدرم هم نمی‌توانم.»

متاسفانه تنها تگیه‌گاه دختران امروز دوست پسرشان است

هلیا درباره اینکه چرا هرگز با هیچ پسری دوست نشد، توضیح می‌دهد: «من از کودکی در جایی بزرگ شدم که این باعث شد، نسبت به همه چیز خنثی باشم. مدتی می‌نوشتم یا نقاشی می‌کشیدم، ولی بعد از چند روز آن‌ها را آتش می‌زدم. در حال حاضر تنها راهکارم برای مواقع ناراحتی خوابیدن است. یعنی خوابیدن را به هر چیزی ترجیح می‌دهم. مشکلاتم در حال حاضر عاطفی و مالی است. مادرم چهار سال پیش تصادف کرد و به دلیل آسیب دیدگی کمر دیگر نتوانست کار کند. تنها تکیه گاه دختران امروزی دوست پسرشان است که من هرگز نخواستم وارد چنین رابطه‌ای شوم.»

«گل» کشیدن را تجربه کردم برای اینکه درباره‌اش کنجکاو بودم

او درباره تجربه‌های عجیبی که از سر گذرانده می‌گوید: «من کارهای زیادی انجام می‌دهم که با یکدیگر متناقض هستند. در کل من یک آدم خوش گذران محسوب می‌شوم و دوست دارم که همه چیز را خودم تجربه کنم. دلم نمی‌خواهد کسی از تجربیاتش برایم بگوید. معتقدم چیزی که بقیه می‌گویند با آن چیزی که خودمان به آن می‌رسیم، خیلی متفاوت است. به همین دلیل کارهایی انجام دادم که تا به حال کمتر کسی جرات انجامشان را داشته است. به عنوان مثال من یک مدت «گل» می‌کشیدم، برای اینکه می‌خواستم بدانم این چیزی که دیگران درباره‌اش صحبت می کنند، چیست. من بسیار لجباز هستم و به خاطر حس کنجکاوی‌ای که دارم، می‌خواهم هر کاری را تجربه کنم. مثلا وقتی یک آدم کور می‌بینم، چند روز چشم بسته زندگی می‌کنم تا بفهمم زندگی او چگونه است. من مدتی ترس از ارتفاع داشتم و برای غلبه بر این حس مدتی به پشت بام یک ساختمان شش طبقه می‌رفتم و روی لبه آن راه می‌رفتم. در حال حاضر سیگاری هستم و نمی‌خواهم آن را کنار بگذارم. به دلیل تنهایی و افسردگی‌، سیگار تنها رفیق همیشگی من است.»

به کلاس احکام می‌روم تا بتوانم از عقایدم دفاع کنم

هلیا درباره رابطه‌اش با خدا می‌گوید: «سعی می‌کنم نماز بخوانم، گرچه مرتب نیست ولی اعتقاداتم را در زندگی حفظ کرده‌ام. حتی به کلاس احکام می‌روم، به این دلیل که اطلاعاتم زیاد شود تا بتوانم از اعتقاداتم در مقابل سوالات دیگران دفاع کنم. عقیده دارم که به اندازه خودم باید بدانم. می‌دانم که از نظر اسلام نباید به بدنم آسیب برسانم، ولی من آدمی هستم با رفتارهای متضاد!»

 

هرگز دوست نداشتم جای دختران شاد و موفق باشم

این دختر دهه هشتادی می‌گوید که هیچ وقت حسرت زندگی دیگران را نخورده است: «هرگز دوست نداشتم، جای کسی باشم. چون شاید آن دختر شاد و موفق مشکلات زیادی در زندگی‌اش داشته باشد که من نتوانم آن‌ها را تحمل کنم. در حال حاضر هیچ کس را واقعا پیدا نمی‌کنید که از ته دلش خوشحال باشد.عقیده دارم به هر چیزی که در زندگی‌ام بخواهم می‌توانم برسم. مشکل من این است که حوصله و حس تلاش کردن برای رسیدن به هدفم را ندارم. به خودم می‌گویم چرا باید این کار را انجام بدهم؟»

حس اضافه بودن باعث شد که خودکشی کردم

او درباره دلیل خودکشی‌اش توضیح می‌دهد: «دومین باری که تجربه خودکشی ناموفق داشتم، مربوط به خودزنی‌ام می‌شد. زخم‌های روی مچ دستم عمیق شده بود و باعث شد که خون زیادی از من برود. من خیلی وقت‌ها حس اضافی بودن، می‌کنم. این تلقی به دلیل شنیدن حرف‌های بقیه هم رخ می‌دهد. همیشه به این فکر می‌کنم که بعد از مرگ چه اتفاقی برایم می‌افتد. اما این احساس اضافه بودن آن قدر فشار زیادی به من می‌آورد که حتی این موضوع هم برایم بی‌اهمیت می‌شود. فکر ‌کردم، مهم نیست که برایم چه اتفاقی می‌افتد، فقط این حس تحقیر را می‌توانم با خودکشی تمام کنم.»

 

منشی‌گری می‌کنم تا مجبور نباشم در خانه بمانم

هلیا درباره چرایی کار کردنش در تابستان برایم می‌گوید: «این روزها در یک دفتر منشی هستم و فعلا از کارم راضی هستم. در تابستان‌های گذشته هم کار می‌کردم، اما فقط در حدی که گاهی به جای دوستم کارش را انجام بدهم و حقوقی هم دریافت نکنم. من کار می‌کنم تا در خانه نباشم، چون تحمل فضای خانه واقعا برایم سخت است. کار کردن باعث می‌شود که فکرم درگیر موضوعات ناراحت کننده نشود و کمتر اذیت شوم.»

معدلم ۱۸ است و از نظر درسی مشکلی ندارم

این دختر هفده ساله درباره اوضاع درس و تحصیلش توضیح می‌دهد: «اوضاع درسم خوب است. من از آن دانش آموزانی هستم که سر کلاس به درس گوش می‌دهم و آن را متوجه می‌شوم. یعنی اصلا لازم نیست، دوباره در خانه درس بخوانم. فقط باید حتما سر کلاس به درس خوب توجه کنم. معدل امسالم هجده شده است. در ابتدا دوست داشتم رشته تربیت بدنی را بخوانم ولی به دلیل دوری راه نتوانستم به آن مدرسه بروم. احتمالا برای دانشگاه تربیت بدنی را انتخاب می‌کنم.»

 

اکثر درگیری‌های نسل ما با خانواده‌ به علت دوست پسر و اجازه نداشتن برای رفتن به بیرون از خانه است

هلیا درباره وضعیت دوستانش در مدرسه می‌گوید: «همه دوستانم حالشان بد است. مثلا یکی از دوستانم را دو هفته در بیمارستان روانی بستری‌ کردند. دوستم آدم بسیار پرتوقع و خودخواهی است. یکی از درخواست‌هایش این بود که این اجازه را داشته باشد که شب‌ها هم بیرون از خانه بماند و از این نظر با خانواده‌اش به مشکل خورد. دوستم انقدر خودخواه بود که اصلا نمی‌توانست منطقی فکر کند. اکثر مشکلات دوستانم در دوست پسر و بیرون رفتن از خانه، خلاصه می‌شود؛ اینکه خانواده‌شان اجازه نمی‌دهد با دوست پسر یا دوستانشان در ارتباط مداوم باشند. پدر و مادر یکی دیگر از دوستانم از هم جدا شده‌اند و هیچ کدام سرپرستی او را قبول نمی‌کند. بین دوستانم موردی که وضعیت زندگیش عادی و نرمال باشد، بسیار کم است. می‌توانم بگویم از هر ده نفر، دو نفر به صورت عادی و بدون مشکلات پیچیده زندگی می‌کنند.»

مدرسه ما مشاور ندارد، اگر هم داشت هرگز پیش او نمی‌رفتم

این دختر دهه هشتادی در ادامه درباره وضعیت مدرسه‌اش توضیح می‌دهد: «در کلاس ما که هیچ کس حالش خوب نیست. از طرفی مدرسه ما مشاور ندارد. اگر مشاور هم داشت، من هرگز پیش او نمی‌رفتم. بالاخره هر کس در زندگی‌اش رازهایی دارد که نمی‌خواهد کسی بفهمد. اوضاع مدرسه روی هم رفته خوب است. از مدیر، ناظم و معلمانم راضی هستم. اما به هر حال مشکلات خانوادگی تاثیر بیشتری در حال دانش‌آموزان دارد. مثلا یک معلم پرورشی داریم که با اینکه سرش خیلی شلوغ است اما برای بچه‌ها وقت می‌گذارد و راهنمایی‌شان می‌کند. یکی از مشکلاتم این است که نمی‌توانم گریه کنم. مثلا من تا شش ماه همه چیز را درون خودم می‌ریزم و بعد از آن با یک تلنگر فرو می‌ریزم. به دوستانم حسودی می‌کنم که می‌توانند راحت گریه کنند. من هیچ سنگ صبوری در زندگی ندارم، اما گوش شنوای افراد زیادی هستم.»

مشکل من تنهایی است ولی نمی‌توانم برادر یا خواهری را در کنار خودم تحمل کنم

هلیا درباره مشکل تنهایی‌اش می‌گوید: «مشکل اصلی نسل ما تنهایی است. اما من به شخصه تحمل یک خواهر و برادر دیگر را ندارم. مثلا من یک دایی دارم که فاصله سنی زیادی با همدیگر نداریم ولی اصلا با همدیگر کنار نمی‌آییم و مدتی است که دعوایمان شده و حتی به همدیگر سلام هم نمی‌کنیم. من دوست صمیمی هم دارم اما هرگز با آن‌ها درددل نمی‌کنم. چون گاهی از آن‌ها ضربه خوردم. من خلائی را در زندگیم حس می‌کنم که با هیچ چیز نتوانستم آن را پر کنم. تنهایی خاصی که نمی‌توانم هرکسی را به آن وارد کنم. به دنبال این هستم که به این تنهایی خاتمه دهم.»

 

فیلم‌های ترسناک می‌بینم و کتاب‌های صادق هدایت را می‌خوانم

او درباره سرگرمی‌هایش توضیح می‌دهد: «در حال حاضر فقط سر کار می‌روم، به خانه برمی‌گردم و می‌خوابم. می‌توانم بگویم من آدم بی خیالی هستم. معمولا فیلم‌های ترسناک می‌بینم. اکثر چیزهایی که می‌بینم خارجی هستند، چون فیلم‌های ایرانی زیادی در ژانر وحشت تولید نمی‌شود. از کتاب‌ها هم اکثرا کتاب‌های صادق هدایت را می‌خوانم. البته کتاب‌های روانشناسی و پلیسی هم دوست دارم. چند بار هم تلاش کردم با موجودات ماورایی ارتباط برقرار کنم تا ترس بیشتری را تجربه کنم! در شبکه‌های اجتماعی فعالیت زیادی ندارم و برای آن‌ها زیاد وقت نمی‌گذارم. معمولا از نظر ظاهری به خودم می‌رسم اما نه به صورت افراطی.»

نسل ما سوخت و تمام شد!

هلیا در پایان درباره دهه هشتادی‌ها و خواسته‌هایش می‌گوید: «دیگر فرصتی برای نجات نسل ما وجود ندارد، چون نسل ما سوخت و تمام شد! من هفده ساله هستم ولی وقتی کسی با من حرف می زند، بنا به تجربه‌هایی که از سر گذراندم اصلا باورش نمی‌شود که هنوز بیست سالم نشده باشد. شما یک پسر یا دختر متولد ۸۳ را نگاه کنید، اصلا نمی‌توانید تشخیص بدهید که او چند سالش است؛ چه از نظر ظاهری و چه از نظر فکری. من ناراحتم که جوانی‌ام به این صورت در حال تلف شدن است، اما از طرفی نمی‌دانم برای حل این مساله باید چه کنم. به دنبال این هستم که متوجه شوم باید چه چیزی را در زندگی‌ام تغییر دهم ولی فعلا نتوانستم آن را پیدا کنم. به نظر من وضعیت جامعه به طرز فجیعی در حال خراب شدن است. جوانان هر چه سن‌شان بیشتر می‌شود، عقده‌ای تر می‌شوند که این به خاطر کمبودهاست. در حال حاضر تنها آرزویم این است که یک روزی آنقدر خوشحال شوم که این روزهای سخت را به یاد نیاورم.»