صراط: در گرمای تابستان ۱۳۸۱، آتشنشانان ایستگاه ۳۶ کنار هم نشستهاند و انتظار میکشند، تا فرمانده از راه برسد و جلسه آموزش ضمن خدمت امروزرا آغاز کند. سرباز وظیفه آتشنشان «غلامرضا ذوالفقارزاده» با آتشنشان دیگری بحث میکند.
- من ناراحت نیستم. میگم، درسته وظیفهها با شما فرق دارن، ولی خب اونام آموزش دیدن.
- حالا تو چرا ناراحتی؟ حتما توی عملیات به تو احتیاج نیست وگرنه اتفاق افتاده که از آدمهای عادی هم کمک گرفتیم.
- چرا خودتو میزنی به اون راه؟ من دلم میخواد توی عملیات مهار آتیش مثل شما کار کنم. گناه کردم که وظیفه شدم؟
- فرمانده داره میاد. هنوز کلاس شروع نشده بپرس تا برات توضیح بده.
آتشنشانان متوجه آمدن فرمانده میشوند، اما پیش از آنکه او برسد، زنگ حریق ایستگاه به صدا در میآید و همه را به عکسالعمل سریع وادار میکند. همه به سوی خودروها میدوند و چند لحظه بعد، لباس پوشیده سوار بر خودرو آماده حرکت به نظر میرسند. فرمانده ضمن اعلام ماموریت نزدیک خودروی پیشرو میایستد.
- آتشسوزی در بلوار نیروی زمینی، ساختمانهای ۱۱ طبقه. حرکت میکنیم.
دو خودروی بزرگ و به دنبال آن نیسان لولهکشی، آژیرکشان از دروازه ایستگاه میگذرند و به سوی مقصد توجیه میشوند. چند لحظه بعد خودروهای آتشنشانی در انبوه خودروهای عبوری از دیده پنهان میشوند.
خودروها مقابل ساختمان ۱۱ طبقه توقف میکنند. درطبقه نهم دود غلیظی به چشم میخورد و آتش نشانان با سرعت هرچه تمامتر با بستن دستگاه تنفسی و برداشتن تجهیزات برای نجات جان حادثه دیدگان و خاموش کردن آتش آماده میشوند.
سرباز وظیفه «ذوالفقارزاده»، درحالی که شوق انجام عملیات در درونش زبانه میکشد، کنارخودرو میایستد و به فرمانده نگاه میکند. فرمانده، عملیات را هدایت میکند و ضمن بیان توصیههای ایمنی، منطقه عملیاتی همکارانش را مشخص میسازد. ذوالفقارزاده نگاهی به دستگاه تنفسی داخل خودرو میاندازد. ضربان قلبش افزایش مییابد و هر لحظه بر التهابش افزوده میشود. برابر دستور فرمانده، اجازه بستن دستگاه تنفسی و شرکت درعملیات را ندارد، اما نمیتواند دربرابر خواسته درونش مقاومت کند. بالاخره دستگاه را برمی دارد و، چون آتش نشانی کارکشته آن را روی بدن خود محکم میکند. ماسک را روی صورت میگذارد و شتابان به سوی ساختمان میدود.
داخل ساختمان شلوغ است. جمعیت از پلهها پایین میآیند و با هدایت آتش نشانان به طرف خروجی ساختمان میروند. ذوالفقارزاده یکی از همکارانش را میبیند که به سرعت از پلهها بالا میرود. درحالی که صدای تپش قلب خود را میشنود، خود را به او میرساند و با شتاب پلهها را طی میکند.
داخل پلهها به تدریج خلوت میشود به گونهای که از طبقه هفتم به بعد تقریباً کسی دیده نمیشود جز دو آتش نشانی که به سوی طبقه نهم میروند. هنوز به طبقه نهم نرسیده اند که دود غلیظتر میشود. به محض ورود به طبقه نهم، «ذوالفقارزاده» میایستد و با تردید به اطراف نگاه میکند. آتش نشان اول دریک چشم به هم زدن درحجم غلیظ دودی که همه جا را فراگرفته، گم میشود.
ذوالفقارزاده، برای یک لحظه از پوشیدن دستگاه و ورود به محل پشیمان میشود، اما حالا که فرصت دلخواه را به دست آورده باید ثابت کند که توانایی انجام عملیات را دارد حتی اگر به عنوان یک سرباز وظیفه درمحل حادثه، حاضر شده باشد. نفس عمیقی میکشد و با گامهای محکم پیش میرود. هر لحظه برحجم دود افزوده میشود به ویژه درمقابل یکی از واحدها، که به نظر میرسد محل اصلی وقوع آتش سوزی باشد، دودبیشتری ازحاشیه و پایین دربیرون میزند. دستگیره در را میگیرد و آن را فشار میدهد. دربسته است و چارهای نیست جز وارد کردن فشار اضافی و شکستن در، که دراینگونه موارد، سریعترین راه دسترسی به محل وقوع حادثه است.
ذوالفقارزاده، همه نیروی خود را جمع میکند و با قدرت هرچه تمامتر به درضربه میزند. درگشوده میشود و آتش نشان جوان به درون میرود. آن سوی ساختمان جایی که دود کمتری وجود دارد، زنی کودک خود را زیر چادر پنهان کرده و با نگرانی به پنجرههای ساختمان نگاه میکند. زن با دیدن کسی که با لباس ویژه به او نزدیک میشود، چشم به آسمان میگرداند و خدا را سپاس میگوید.
آتش نشان پیش میدود و روبروی کودک روی پا مینشیند.
- خانوم شما برو. من بچه رو میارم. - با هم میریم. بچه ام داره خفه میشه، یه کاری بکن. کودک به شدت سرفه میکند و ذوالفقارزاده درحالی که کودک را دربغل دارد به سوی او میدود. - برو خانوم، دارم میارمش. برو دیگه ...
هرسه نفر از آپارتمان خارج میشوند و از انبوه دود فاصله میگیرند. سمت پلهها دودکمتر میشود، اما هنوز نفس کشیدن درآن فضا مشکل است. کودک از شدت سرفه نزدیک به خفگی است و مادرش بیتابی میکند. آتش نشان میایستد و با برداشتن ماسک از روی صورت خود، آن را روی صورت کودک قرارمی دهد. کودک تفس عمیقی میکشد و پس از تک سرفهای به آرامی نفس میکشد. «ذوالفقارزاده» لبخندی میزند و در حال هدایت مادر، همچنان که کودک رادر آغوش دارد از پلهها سرازیر میشود.
در طبقه ششم هر سه نفر میایستند. آنجا تقریبا اثری از دود نیست. یکی از آتش نشانان در حالیکه لوله برزنتی را با خود حمل میکند، به سرعت از کنار آنها میگذرد. ذوالفقارزاده به چهره کودک نگاه میکند که حالا به آرامی و آسودگی نفس میکشد. ماسک را از روی صورت او بر میدارد و مسیر طولانی پلهها را پیش میگیرد.
در محل امن، جایی که اهالی ساختمان اجتماع کرده اند، دختری نوجوان با چشمان گریان به پلهها نگاه میکند. هر بار که قصد حرکت دارد، ماموران راه را بر او میبندند، اما او همچنان برای رفتن تلاش میکند.
- خانوم کجا میری؟ همه دارن میان پایین. تو میخوای بری بالا؟ - آقا! مادرم و برادرم اونجان. خواهش میکنم. - خانوم! آتش نشانها رفتن داخل، نگران نباش.
همزمان چشمان دختر از تعجب بازتر میشود و از شوق به گریه میافتد. ذوالفقارزاده در حالی که کودک را در بغل دارد، همراه با مادر کودک از ساختمان بیرون میآیند.
دختر به سوی آنها میدود و کودک را از آتش نشان جوان تحویل میگیرد.
مادر، هر دو فرزندش را با هم در آغوش میگیرد و هر سه نفر به شدت میگریند، آنچنان که حاضران مبهوت به آنها نگاه میکنند. ذوالفقارزاده نیز به دیوار تکیه میدهد و با تماشای این صحنه، سرشار از شوقی وصف ناپذیر در برابر افتادن قطرههای اشک مقاومت میکند. بغض گلویش را میفشارد و چشمانش زیر پرده شفاف اشک برق میزند.
فرمانده در حال صحبت با بی سیم از موفقیت در انجام عملیات سخن میگوید. آتش نشانان با استفاده از شیر هیدرانت داخل ساختمان وامکانات اطفا حریق به سرعت آتش سوزی را مهار کرده و با موفقیت از پلهها سرازیر شده اند. ذوالفقارزاده چشم به زمین دوخته و نزدیک فرمانده انتظار میکشد. فرمانده در حالی که خروج همکارانش را زیر نظر دارد، نیم نگاهی نیز به ذوالفقارزاده میاندازد. لبخند نامحسوسی میزند و به او نزدیک میشود. در زمینه پیداست که آتش نشانان تجهیزات راجمع میکنند و برای بازگشت آماده میشوند.
ذوالفقار زاده همچنان چشم به زمین دوخته واز نگاه کردن مستقیم به چشمان فرمانده پرهیز دارد. چند لحظه بعد بالاخره برتردید خود غلبه میکند و لب به سخن میگشاید:
- آقای حجازی! من معذرت میخوام که بدون اجازه ... مکث میکند و از گوشه چشم، عکس العمل فرمانده را زیر نظر میگیرد. فرمانده میپرسد.
- خب ادامه بده، بدون اجازه چی شد؟ - دستگاه تنفسی رو پوشیدم و ... - دیگه چیکار کردی؟ - رفتم تو ساختمون. عذر خواهی میکنم. ببخشین. دیگه تکرار نمیشه. - فکر کردی من ندیدمت. یعنی من آمار بچهها رو ندارم و نمیدونم کی، کجاست. آره؟ - نه آقا من این فکر و نکردم. - پس چه فکری کردی؟ جواب بده. - هیچ چی آقا. - مگه تو نبودی که پهلوی ماشین روتو برگردوندی و فوری ماسک زدی؟ - چرا آقا؟ - بعدش اومدی اینجا جلوی در وایسادی. نیگا کردی ببینی من حواسم هست یا نیست. - شما منو دیدین؟ - من اگه حواسم به این چیزا نباشه که دیگه فرمانده نیستم. من پشت سرم هم چشم دارم. اون بالا ماسک رو گذاشتی رو صورت بچه درست میگم؟ - اینو دیگه ندیدین آقای حجازی! قبول نمیکنم. - پس از کجا میدونم؟ - نمیدونم. - اونی که داشت از پلهها میرفت بالا، گزارش داد. شما اجازه داشتید این کارو بکنین؟ - نه آقا. من که معذرت خواستم. - شنیدم داوطلب شدی بعد از سربازی استخدام بشی. درسته؟ - بعله آقا. - لیاقت شو داری. آفرین پسر. کارت عالی بود. - ممنونم آقا.
چنان دستپاچه میشود که یک لحظه تصمیم میگیرد، پیش برود و صورت «حجازی» راببوسد، اما میایستد و به زمین نگاه میکند. فرمانده لبخند میزند و با او دست میدهد.
- باعث شدی به پوشیدن این لباس افتخار کنم. همه اونایی که دیدن، از خوشحالی گریه میکردن. - آقا من خودم هم گریه ام گرفته بود. - خب گریه میکردی. - اینجور وقتها آدم باید خوشحال بشه و بخنده.
- خب بخند و خوشحال باش سرباز!
فرمانده به سوی پلهها میرود، تا آخرین بازبینی را از محل آتش سوزی به عمل آورد و ذوالفقارزاده مبهوت بر جا میماند. هنوز باور ندارد که خاطرهای چنین زیبا را در ذهن خود ذخیره کرده است.
- خب بخند و خوشحال باش سرباز!
فرمانده به سوی پلهها میرود، تا آخرین بازبینی را از محل آتش سوزی به عمل آورد و ذوالفقارزاده مبهوت بر جا میماند. هنوز باور ندارد که خاطرهای چنین زیبا را در ذهن خود ذخیره کرده است.
سرش را بالا میگیرد و با قدمهای محکم به سوی خودرو میرود. احساس میکند همه دنیا به تماشای او ایستاده اند، اما اینگونه نیست. آتش نشانان، بدون توجه به او تجهیزات را جمع میکنند و در خودروها مستقر میشوند. عملیاتی از این دست برای آنها حرکتی تکراری است که به آن خو گرفته اند، هر چند، هر بار که ماموریتی تازه آغاز میشود با دلهره و اضطرابی همراه است که آتش نشانان هیچگاه به آن عادت نمیکنند.
«ذوالفقارزاده» خوشحال و سربلند، داخل خودرو مینشیند و به بیرون نگاه میکند، جایی که فرمانده با گامهای محکم از ساختمان بیرون میآید و در حال صحبت با بی سیم خودش را به خودرو میرساند.
خودروها حرکت میکنند و در تمام طول مسیر ذوالفقارزاده به روزهایی میاندیشد که پس از اتمام دوره سربازی، مانند همکارانش، لباس فرم آتش نشانی را با درجههای ویژه اش به تن خواهد کرد.
خودروها از بلندای شهر به سوی ایستگاه میروند و چند دقیقه بعد از دروازه ایستگاه میگذرند.
براساس خاطرهای از ذوالفقار زاده
سرباز وظیفه آتش نشانی در هنگام حادثه