پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۷ آذر ۱۳۹۶ - ۱۸:۲۹

خدمت سربازی با مهر حکومت اسلامی

سردار شهید «رمضانعلی احمدی» در پاسخ به اعتراض اطرافیان برای فرار از خدمت سربازی می‌گفت: «حتی اگر یک روز از خدمتم مانده بود باز هم به امر ولی فقیه آن را رها می‌کردم تا مهر جمهوری اسلامی روی برگه پایان خدمتم بخورد.»
کد خبر : ۳۹۰۶۸۹
خدمت سربازی با مهر حکومت اسلامی
صراط: سردار شهید «رمضانعلی احمدی» در پاسخ به اعتراض اطرافیان برای فرار از خدمت سربازی می‌گفت: «حتی اگر یک روز از خدمتم مانده بود باز هم به امر ولی فقیه آن را رها می‌کردم تا مهر جمهوری اسلامی روی برگه پایان خدمتم بخورد.»

به گزارش دفاع پرس، سردار شهید «رمضانعلی احمدی» اولین فرمانده سپاه شیراز بود که با شجاعت تمام در مقابل رژیم بعثی عراق جنگید.

در ادامه زندگینامه و خاطرات این شهید والامقام را مرور می‌کنیم.

زندگینامه

رمضانعلی احمدی در سوم خرداد سال 1335 هجری شمسی در خانواده‌ای زحمتکش و مذهبی در شهرستان یزد دیده به جهان گشود، او بعدها نام مستعار صالح را برای خود برگزید. هوش و ذکاوت سرشار او موجب شد تا قرائت قرآن را تا سن هفت سالگی رساند. به دلیل همین هوش و فراست وا حراز رتبه شاگرد ممتازی در سالهای آخر تحصیلات دبیرستانی هر سال به اردوهای تابستانی دعوت می شد که او شرکت در این اردوها را نامشروع و غیراسلامی می‌دانست.

وی در نیمروز هفتم محرم برابر با 7 آذر 58 در اثر توطئه ناجوانمردانه ضدانقلاب به اتفاق 6 تن از همرزمانش در جاده ایرانشهر – چابهار به محاصره در می آید و دشمن از اطراف با سلاحهای مختلف به سویشان آتش می‌گشاید. بعد از چند ساعت درگیری تا آخرین قشنگ در برابر دشمن ایستادگی می‌کند و سرانجام او و دو همرزم اصفهانی‌اش به نامهای محسن بدخشان و جعفر ساوجی شجاعانه مرگ سرخ و شهادت را پذیرا می‌شوند و بدین ترتیب کارنامه زندگی پرافتخار این سرباز و مجاهد و پاسدار اسلام و انقلاب با نیل به شهادت بسته می‌شود و روح پاکش در ماه محرم مطابق با آذر ماه 1358 به ملکوت اعلی پیوست.

به همین مناسبت بخشی از خاطرات سردار شهید رمضانعلی‌ احمدی را می‌خوانیم:

فرار

آسایشگاه خلوت بود چند سرباز در گوشه ای نشسته، باهم صحبت می کردند. از طرز صحبت کردنشان آشکار بود که نمی خواهند کسی از سخنانشان آگاه شود. یکی از آنها روبه رمضان کرد و گفت: شماها فقط دوست دارید با همه چیز مخالفت کنید. مثلا خود تو، اگر از تو بپرسند برای چی قاطی شورشی‌ها شدی، چه جوابی برای گفتن داری! من اصلا به حرفهای تو اعتقادی ندارم و همراه تو نمی آیم.

محمد جان! من هیچ اصرای برای فرار تو از سرباز خانه ندارم اما اصلا از تو به عنوان یک بچه مسلمان انتظار نداشتم با اعتقادات من و مردم این سرزمین مخالفت کنی. یعنی تو واقعا با اسلام خواهی، ریشه کنی ظلم و فساد و از بین رفتن طاغوت مخالفی!؟

رمضانعلی با هیجان خاصی با لهجه شیرین یزدی صحبت می کرد بطوری که هر شنونده ای را تحت تأثیر قرارمی داد. بعد از اتمام سخنانش یکی دیگراز دوستانش رو به اوکرد و گفت: ببین رمضانعلی تازه اگر حق با تو باشد ما که نزدیک دو سال است به انتظار تمام شدن سربازی روز را شب می‌کنیم تا برویم دنبال کار و زندگیمان، حالا چطوری به خاطر 50 روز باقیمانده خودمان را بدبخت کنیم. تو هم اگر کمی به آینده‌ات فکر کنی از این کار پشیمان خواهی شد.

رمضانعلی لبخندی به دوستش زد و این بار با ملایمت شروع به صحبت کرد.

ببین رحیم! فرار از سربازخانه ها حرف من یا امثال من نیست. این خواسته مرجع تقلید حضرت امام خمینی است و من دیگر در این باره با تو صحبت نمی‌کنم و فقط کتاب ولایت فقیه را که حضرت امام در تبعید نوشته‌اند به شما می دهم به شرط اینکه در مورد مطالب این کتاب کاملا فکر کنید.

در ضمن مواظب باشید که مسئولان سرباز خانه این کتاب را در دست شما نبینند که مطمئن باشید خیلی اذیتتان خواهندکرد. بعد از خواندن این کتاب هر تصمیمی که بگیرید از روی آگاهی است و در قبال آن مسول هستید. من هم در یکی دو روز آینده از سرباز خانه بیرون میزنم و دیگر برنمی گردم. من دوست ندارم مهر طاغوت روی برگه پایان خدمتم باشد. دوست دارم حکومت اسلامی روی برگه پایان خدمت مرا مهر بزند. رمضانعلی این را گفت و از داخل ساکش کتابی را بیرون آورد و به دوستانش داد و با لبخندی از کنار آنها دور شد.

ساعت شفابخش

فرزند خدمتگزار مدرسه مریض بود، پیرمرد ناراحت و عصبی به نظر می رسید. رمضانعلی احمدی در گوشه مدرسه ایستاده بود و به او فکر می‌کرد، دلش می خواست کاری کند تا اندکی از ناراحتی پیرمرد بکاهد، اما هرچه فکر می کرد به جایی نمی رسید. زنگ خورد، بچه ها به کلاس رفتند اما رمضانعلی همچنان در فکر بود، آن روز درس را خوب نفهمید.

بالاخره فکری مثل برق از ذهنش گذشت. به ساعت مچی زیبایش که گویی به او لبخند می زد نگاه کرد. برای او خوشحالی پیرمرد ارزش بیشتری داشت. به پیرمرد فکر می کرد که پولی برای مداوای فرزندش نداشت و غمگین کنار در مدرسه ایستاده بود، بچه ها با عجله از مدرسه خارج می شدند. رمضانعلی با تردید به او نزدیک شد، آرام دست برد و ساعتش را از مچ دستش باز کرد. دست پیرمرد را گرفت ساعت را به او داد. او که از این موضوع یکه خورد بود با تعجب به رمضانعلی نگاه کرد. رمضانعلی گفت: مال شما، بفروشید و با پولش بچه‌تان را مداوا کنید و با سرعت از مدرسه بیرون رفت. پیرمرد دنبالش دوید و صدایش کرد اما او که گویی از خوشحالی پر درآورده بود مانند باد از مدرسه دور شده بود.

(روایت از مادر شهید)
 

توفیق الهی

در مصاحبه‌ای با پدر شهید از او پرسیدند: حالا که پسرتان را که نان آورتان بوده است، از دست داده‌اید از جمهوری اسلامی چه می‌‌خواهید؟ جواب داد: هیچ! من درخواستی ندارم و از خدا ممنونم که این توفیق را داد که فرزندمان به چنین راهی رفت.

کاردستی

برادرم بیشتر مواقع دست به ابتکاراتی می‌زد که برای همه جالب بود گاهی اوقات همسایه‌ها برای دیدن کارهای او به خانه‌مان می‌آمدند. آن روز قرار بود یک کار زیبا برای کاردستی ارائه دهد مدام در اتاقش بسته بود و کار می‌کرد خیلی دلم می‌خواست بدانم، او چه ساخته است اما او پنهانی کار می‌کرد و می‌گفت: «وقتی کارم تمام شد به تو نشان می‌دهم.»

اما من صبر نداشتم از انواع ترفندها برای دیدن کاردستی‌اش استفاده کردم اما هیچکدام کارساز نبود و بالاخره مجبور شدم دندان روی جگر بگذارم تا کارش تمام شود. روز موعود فرارسید. آن روز برادرم با خوشحالی پیش من آمد و گفت می خواهم یک چیزی را نشانت دهم من که طاقتم تمام شده بود با ناراحتی گفتم پس کجاست؟ اما او با خونسردی گفت: به همین راحتی می خواهی آن را ببینی؟ ناچار چشم‌هایم را بستم و وارد اتاقش شدم. چشمانم را که باز کردم، اصلا باور کردنی نبود. گفتم: هیچ کس باور نمی‌کند این کارتو باشد! رمضانعلی با کالسکه خواهر زاده‌‌ام ماشین جیپ زیبایی ساخته بود.

(روایت از ایران احمدی خواهر شهید)

مهر جمهوری اسلامی

فقط 50 روز به پایان سربازی‌اش مانده بود. به امر حضرت امام سربازی را رها کرد و مخفیانه خود را به زادگاهش رساند. دوستان و اقوام به او اعتراض کردند که چرا این کار را کرده است. چند روز باقیمانده خدمت ارزش آن را نداشت که خود را به خطر اندازد.

  • او پافشاری می‌کرد و می گفت: حتی اگر یک روز از خدمتم مانده بود باز هم به امر ولی فقیه آن را رها می‌کردم تا مهر جمهوری اسلامی روی برگه پایان خدمتم بخورد.

(روایت از خانواده شهید)

تأسف

باهمه جوانی نماز صبحش قضا نمی‌‌شد. یک روز دیدم دارد در اتاق و حیاط با ناراحتی راه می رود و مرتب تأسف می خورد پرسیدم چه شده چرا ناراحتی؟ گفت: امروز نماز صبح من قضا شده عجب روز بدی است. او تا عصر مرتب ناراحت بود و خود را سرزنش می‌کرد.

(روایت از ایران احمدی خواهر شهید)

مشاهده

یک اتاق در طبقه بالا درست کرده بودیم که رمضانعلی بتواند درس بخواند. یک حسن خوب او این بود که همیشه با وضو بود و شبها را بیشتر بیدار بود.

یک روز که رفته بود بالا درس بخواند دیدم آمد پایین و رنگ به رویش نیست گفتم چی شد، گفت نمی توانم بگویم و بعد با اصرار من گفت: مادر موقعی که نماز خواندم یک نوری دورم را گرفت طوری که از خود بیخود شدم و دیگر چیزی نفهمیدم و بعد که به خود آمدم سر سجاده‌ام هستم. چند روز بعد باز دوباره آمد و گفت: بیا مادر! امشب بیا پشت بام تا جناب امیرالمومنین علی (ع) را نشانت بدهم در دلم گفتم یعنی چه؟ چه دارد می‌‌گوید؟ گفتم که مادرخوشا به سعادتت و همه کس نمی بیند و هرکسی لیاقت ندارد اگر من بیایم روی بام چه فایده‌ای دارد؟ آن روز حرفش راباور نمی کردم ولی امروز به نادانی و بی‌خبری خود اعتراف می‌کنم.

(روایت از مادر شهید)
 

گونی های خون آلود

ساعت 9 صبح به اتفاق عده‌ای از برادران برای رساندن مقداری وسایل به مردم فقیر آنجا عازم حرکت به منطقه سربوک شدیم. جاده خلوت بود و هراز چند گاهی تویوتایی با سرعت کنارمان حرکت می کرد تازه به منطقه بلوچستان آمده بودیم و از لحاظ سوق الجیشی به عقب اتومبیل رفت. ناگهان تیری به شیشه اتومبیل اصابت کرد. ماشین را متوقب کردم، در بین دو تپه و کاملا در دید دشمن قرار داشتیم. اشرار ما را به گلوله بستند بچه ها هرکدام جایی پناه گرفتند و برادر صالح به طرف تپه حرکت می کرد صدای الله اکبرش حکایت از زخمی شدن او داشت برادر صالح به بچه‌ها هشدار داد که زیر ماشین نروند زیرا احتمال انداختن نارنجک به طرفمان وجود داشت.

در این بین که بچه ها هرکدام زخمی و درخون غلتیده بودند امداد غیبی خداوند به فریادمان رسید. اتومبیلی که از آن سوی جاده می آمد، متوقف شد و ما سوار آن شدیم. چند روز بعد عده ای از بلوچ ها اشرار را شناسایی کردند. آن روز وقتی کیسه های آرد را آوردند خون بچه ها بر روی آنها نقش بسته بود.

(روایت از مجید رفیعی)

بالاتر از ایثار

دستش را به کمرش گرفت و دست دیگرش را به دیوار. صدای قدمهای پیری را درگوشش می‌شنید و از دیدن رگه‌های موی سپید در سرش گذر عمر را احساس می کرد. قرآن و مفاتیح را از روی تاقچه برداشت و نشست. کاش رمضانعلی اینجا بود. این مفاتیح مال اوست آفرین پسرم در 6 سالگی آن را جایزه گرفتی.

هرجا هستی خدا پشت و پناهت! مفاتیح را بازکرد ولی گویا کتاب دیگری پیش چشمانش گشوده بود. چشمش به دور دستها خیره شد. پسرم خیلی وقت است که رفته‌ای. نمی‌گویی وقت دروست و پدر و مادرت به تو احتیاج دارند. بابا !؟ از صبر مادرت پشت من شکسته. پسر مهربان بابا. حتما آنجا به توبیشتر نیاز دارند. یعنی از من و مادرت هم بیشتر؟ تو بی‌معرفت نیستی. تو اهل کاری ! می‌دانم حتما آنجا سرت خیلی شلوغه که یاد بابا نمی‌کنی ؟!! پسرم خانه بی صوت قرآن توسوت و کور است. بیا ببین لامپ آشپزخانه سوخته، چرخ مادر شکسته. پس کی می‌آیی بابا !؟ ببین رادیورا دادم درست کردند تا همیشه سروقت موقع نماز صبح برایت زنگ بزند. یادت هست ؟! از آن روز که نماز صبح تو قضا شد چقدر ناراحت شدی تا شب راه می رفتی و تأسف می‌خوردی. هر چقدر گفتم بابا تقصیر تو که نبود. تو جوانی خدا از تو می‌گذرد، همه‌اش می‌گفتی نه ! این چه روزی بود؟ چه روز بدی که نمازم را از دست دادم!!

بیا بابا جان می خواهم دامادت کنم. مادر و خواهرت دنبال یک عروس مومن و مهربان می‌گردند مثل خودت!

بیا پسرم می‌خواهم غم و غصه‌هایم را از سفره دلم بتکانم سنگ صبور من!

(روایت از ایران احمدی خواهر شهید)