جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۴۲
گفتگو با همسر شهید مدافع حرم مرتضی حسین‌پور

حاج‌قاسم گفت باید آقامرتضی را از گمنامی دربیاوریم

اگر شهید حسن باقری را چشم تیزبین دفاع مقدس می‌نامیم، شهید مرتضی حسین‌پور را باید چشم تیزبین جبهه مقاومت اسلامی بنامیم. مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود.
کد خبر : ۳۸۴۹۵۴
صراط: اگر شهید حسن باقری را چشم تیزبین دفاع مقدس می‌نامیم، شهید مرتضی حسین‌پور را باید چشم تیزبین جبهه مقاومت اسلامی بنامیم. مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود.

به گزارش جوان، اگر شهید حسن باقری را چشم تیزبین دفاع مقدس می‌نامیم، شهید مرتضی حسین‌پور را باید چشم تیزبین جبهه مقاومت اسلامی بنامیم. مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را پرورش داد تا جبهه مقاومت اسلامی پرتوان و پرنیرو در برابر تروریست‌ها مقاومت کند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکه‌ای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید. اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون برهم زد و جان بسیاری از رزمندگان را نجات داد. مرتضی حسین‌پور از فرماندهان محورهای عملیاتی «غوطه شرقی» دمشق در سال 92 بود که در آن عملیات دو همرزمش «محمودرضا بیضایی» و «اکبر شهریاری» به فیض شهادت نائل آمدند. او همچنین از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود و در «عملیات محرم» در منطقه «حلب» (سال 94) بسیار مؤثر عمل کرد. در گفت‌وگو با فاطمه کاظمی همسر شهید مرتضی حسین‌پور، برگ‌هایی از زندگی این فرمانده شهید را مرور می‌کنیم.

فصل آشنایی شما و شهید مرتضی حسین‌پور چطور رقم خورد؟
مرتضی دوست صمیمی برادرم بود، 22 سال داشتم که اولین بار به خواستگاری من آمد. ابتدا جواب منفی دادم و نپذیرفتم. دلیل مخالفتم نظامی بودنش بود. من در خانواده‌ای نظامی بزرگ شده بودم و سختی‌های زندگی نظامی و نبودن‌های پدرم را حس کرده بودم. می‌دانستم کسی که پاسدار است در خدمت نظام است و نمی‌تواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد. این کمبود را خودم در در زندگی شخصی حس کرده بودم و نمی‌خواستم فرزندم هم اینگونه باشد. برای همین مخالفت کردم.
پس چطور جواب مثبت دادید؟
شش سال از آن موضوع گذشت. در این مدت مرتضی هر سه ماه یک بار به خواستگاری می‌آمد. من 28 ساله شده بودم. خانواده از من خواست یک بار خودم رودررو پاسخ منفی بدهم تا ایشان هم خیالش راحت شود. وقتی مرتضی آمد و دیدمش دلم نیامد «نه» بگویم. صدای نفس‌هایش که به شماره افتاده بود را می‌شنیدم. باور نمی‌کردم کسی که من را نمی‌شناسد اینقدر دوستم داشته باشد. من هر شرطی برای مرتضی گذاشتم قبول کرد.
چه شرطی؟
گفتم اجازه نمی‌دهم به مأموریت بروی، سرش را تکان داد اما سه روز بعد از عقد رفت مأموریت و تا زمان شهادتش مرتب در مأموریت بود. بارها هم مجروح شد. جانباز 15 درصد بود، وقتی می‌گفتم می‌شود مأموریت نروی می‌گفت بله اگر این جانبازی‌ام بشود 70درصد، دیگر نمی‌روم. در ادامه صحبت‌های زمان ازدواج به مرتضی گفتم من خیلی اهل خرج کردن هستم، هر چه که بخواهم باید برایم تهیه کنی. گفت باشد و واقعاً این کار را با توجه به سقف محدود حقوقش برایم انجام داد. هر چه گفتم قبول کرد و من بهانه‌ای برای جواب رد دادن نداشتم. من اوایل حجابم کامل بود اما با وجود مرتضی در کنارم کامل‌تر هم شد. همانی شدم که مرتضی دوست داشت.
چه زمانی زندگی مشترک‌تان را آغاز کردید؟
ما اول خرداد 1393 عقد کردیم و 23 بهمن 1393 جشن عروسی‌مان را گرفتیم.
شهید قبل از ازدواج با شما سپاهی بودند، چه زمانی وارد نظام شدند؟
مرتضی علاقه زیادی به سپاه داشت و به شدت فعال و پرانرژی بود. پدر ایشان هم پاسدار بود. پدر همسرم از سختی‌های شغل نظامی برای شهید گفته بود، با این وجود مرتضی وارد سپاه شده بود. مرتضی می‌گفت دوست دارم مجاهد باشم تا اینکه فقط تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. برای همین بین رشته‌هایی که پذیرفته شده بود سپاه را انتخاب کرد. سال 1383 کارش را در سپاه شروع کرد.
با احتساب فاصله بین ازدواج و شهادت مرتضی حسین‌پور، می‌شود گفت شما کمتر از سه سال در کنار هم بودید. ایشان را چطور شناختید؟
وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم مرتضی شهادت را نمی‌خواست. مرتضی می‌خواست خدمت کند. اما همیشه می‌گفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمی‌گویم. این را همیشه می‌گفت. اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تک‌تیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایین‌تر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشم‌هایم را بستم. گفتم مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه می‌شود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت می‌شدم می‌گفت من برای شهادت نمی‌روم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمی‌گویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار در حرم حضرت رقیه(س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم می‌خوام برم، برم سرم بره» را می‌خواندند و سینه می‌زدند، من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت چه شده؟ گفتم من نمی‌خواهم تو این شعر را بخوانی! گفت نمی‌خواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم می‌خندیدم. گفتم می‌خندیدی؟! به چی؟ می‌گفت به دوستان، گفتم من نمی‌خواهم سرم برود، من می‌خواهم بروم بیت‌المقدس نماز بخوانم، من می‌خواهم بروم امریکا کار دارم، می‌خواهم بروم عربستان بجنگم، من می‌خواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمی‌روم. آرمانش بیت‌المقدس بود و از بین بردن تکفیری‌ها.
در نهایت شهادت مزد مجاهدت‌های ایشان شد.
بله. شهید مهدی نوروزی از نیرو‌های مرتضی بود. به مهدی لقب شیر سامرا را داده بودند. به‌حق هم این لقب برازنده ایشان بود. مرتضی می‌گفت مهدی خیلی شوق شهادت داشت. من ایشان را چند دقیقه‌ای در یک اتاق حبس کردم و به مهدی گفتم تا فکر شهادت از مخت بیرون نرود، نمی‌گذارم جلو بروی. به شهید نوروزی گفته بود هر فرماندهی 10 تا نیرو مثل تو داشته باشد، فاتح آن میدان است. شهید نوروزی شجاعت بی‌نظیری داشت. همسرم وقتی خبر شهادت آقامهدی را شنید گفت حیف است برای یک فرمانده که چنین نیرویی را از دست بدهد و خوش به حال او که رفت. کاش من 10 تا نیرو مثل ایشان داشتم. مرتضی قبل از عملیات به بچه‌ها می‌گفت خدمت کنید، بجنگید نه اینکه فقط به فکر شهادت باشید. به فکر دفاع و انتقام باشید.
گفته می‌شود شهید حسین‌پور فرمانده عملیات لشکر حیدریون بود.
بله، همسرم هوش خیلی خارق‌العاده‌ای داشت. فوق‌العاده باهوش و زیرک بود. اینکه در این سن بتواند در کارش پیشرفت کند و به این سمت برسد خیلی برایم جالب بود. ابتدا او را جایی گذاشته بودند که چندان علاقه نداشت. گفت حرم می‌روی دعا کن یا من ساکم را ببندم و برگردم ایران یا آنچه در فکرم است خدا به من بدهد. من هم رفتم حرم دعا کردم. گفتم خدایا ساکش را ببندد با من برگردد. آمدم خانه با مرتضی تماس گرفتند و گفتند باید برگردی. گفت فاطمه باید ساک‌مان را ببندیم و برویم. کمی بعد یکی دیگر از بچه‌ها زنگ زد. مرتضی رفت مقرشان و برگشت. گفت ساکم را می‌بندم با شما می‌آیم اما بعد یک هفته برمی‌گردم اینجا. خیلی خوشحال بود. گفتم چرا اینقدر خوشحالی؟ گفت آنچه که از دستم برمی‌آمد، خدا برایم مقرر کرده است. بعد‌ها فهمیدم که منظورش فرماندهی عملیات حیدریون بوده است. مرتضی برای هر مشکلی راه حل داشت. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم آنقدر جلو باشد و در خط مقدم. یک بار فیلم یکی از عملیات‌ها که مرتضی فرماندهی می‌کرد را در آپارات دیدم. مرتضی گفت در این عملیات بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند و من برای اینکه بچه‌هایم به سلامت به عقب برسند یک‌تنه مبارزه کردم، گفتم مرتضی تو که می‌توانستی خیلی راحت برگردی چرا ماندی و... گفت پشت سر هر کدام از این بچه‌های من یک فاطمه است، من نمی‌توانستم این‌ها را رها کنم. نیرو‌هایم تکه‌تکه می‌شدند. چند یتیم می‌ماند و چند خانواده بی‌سرپرست می‌شد. نام جهادی مرتضی، حسین قمی بود.
چرا حسین قمی؟
مرتضی و خانواده‌اش سال‌های زیادی را در قم زندگی کرده بودند. مرتضی ارادت خاص و ویژه‌ای به حضرت معصومه(س) داشت. برای همین نام حسین قمی را برای خود انتخاب کرد.
ایشان در همان معرکه‌ای به شهادت رسید که شهید حججی به اسارت درآمد، نحوه شهادت‌شان چطور بود؟
اصابت ترکش نارنجک به پهلو و ورود به ریه باعث شهادتش شد. مرتضی 50 دقیقه مقاومت کرد. در همان حال و اوضاع هم نیرو‌ها را هدایت می‌کرد و هم جراحت‌های خود را مدیریت می‌کرد. به بچه‌ها گفته بود گروه خونی من «ب مثبت» است و بین دنده سه و چهار‌م را سوراخ کنید، خون من را خفه می‌کند اما بچه‌ها جز خنجر چیزی نداشتند و نتوانسته بودند این کار را انجام دهند. به بچه‌ها گفته بود به ابوزهرا پیام بدهید که بچه‌ها را جمع‌وجور کند. داعش دیگر حمله نمی‌کند، نگران نباشند. بعد ایشان را به بیمارستان صحرایی در فاصله70 کیلومتری منتقل می‌کنند اما به دلیل خونریزی شدید داخلی به شهادت می‌رسد.
کمی از خودتان بگویید. گویی منتظر تولد تنها یادگار شهید هستید.
بله، دو ماه دیگر تنها یادگار شهید به دنیا می‌آید. ابتدا گفتند دختر است و من و مرتضی وسایل دخترانه برایش تهیه کردیم. مرتضی اسمش را فاطمه گذاشته بود. گفتم نمی‌شود اسم من و بچه هر دو فاطمه باشد. کمی گذشت که مرتضی گفت من خواب دیدم فرزند‌مان پسر است، من خندیدم و گفتم نه. اما بعد نتیجه آزمایشات نشان از پسر بودنش داشت. ما هر دو مات مانده بودیم. مرتضی خوابی که در سوریه دیده بود را برایم تعریف کرد و گفت در دمشق بودم که خواب دیدم قرآن را باز کرده‌ام و همه کلمات محو و تیره شده است فقط یک کلمه نمایان بود: «علی». فردای آن روز رفتم حرم، قرآن را باز کردم آیه 53 سوره حجر آمد: «بغلام علیم یعنی به تو پسری می‌دهیم دانا». بعد گفت بچه من علیم خواهد شد و دائم تکرار می‌کرد. شوخی می‌کرد. گفت احتمالاً بشود حجت‌الاسلام والمسلمین سردار دکتر علی حسین‌پور... برای همین قرار شد علی صدایش کنیم.
آخرین وعده دیدارتان، سفارشی نداشت؟
اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم بار آخر باشد که با او خداحافظی می‌کنم. مثل همیشه خداحافظی کردیم. به من گفت دعا کن برگردم بچه‌ام را بغل کنم، خیلی عشق این بچه را داشت. به علی هم سفارش می‌کرد و می‌گفت مراقب مادرت باش تا من برگردم. من هم می‌گفتم من را به این بچه می‌سپاری؟ گفت بچه من «بغلام علیم» است، دست‌کم نگیرش. ذوق این را داشت که زود برگردد و بچه را بغل کند. روز قبل شهادتش به من زنگ زد و گفت من می‌روم جایی، فردا صبح به شما زنگ می‌زنم. بعد گفت خودم می‌آیم و می‌برمت بیمارستان ان‌شاء‌الله. نگران نباش. در آن شرایط به من آرامش می‌داد و خیال من را راحت می‌کرد که جای من امن است.
چرا شهید مرتضی حسین‌پور با وجود قابلیت‌ها و مسئولیت‌هایی که داشت، گمنام تشییع شد؟
مرتضی تا زمانی که بود هرگز برای نام و مقام کاری نکرد. در روز اربعین ایشان هم حاج‌قاسم سلیمانی در جمع خانواده و مسئولان استان گفتند حسین قمی عاشق گمنامی بود اما این رسالت بعد از شهادت از دوشش برداشته شد و اکنون رسالت ما خارج کردن شهید از گمنامی است اما من به عنوان همسر شهید مرتضی حسین‌پور دوست دارم تمام شهدا بیشتر شناخته بشوند.
اگر امکان دارد بیشتر روی این موضوع صحبت کنید؛ دلیل اینکه می‌گویید تمایل دارید از همسرتان و شهدای مدافع حرم گفته شود، چیست؟
من معتقدم حق فرزند من است که پدرش را خیلی خوب بشناسد. خوب به یاد دارم وقتی برنامه ملازمان حرم برنامه شهید علی یزدانی را نشان می‌داد و مرتضی صحبت‌ها و اشک‌های همسر شهید را شنید و دید تاب نیاورد و رفت آشپزخانه در گوشه‌ای گریه می‌کرد تا من اشک‌هایش را نبینم. می‌گفت شهید که جایگاه خوبی دارد الان؟! گفتم بله جای شهید خوب است اما درد‌ها زیاد است. از این رو خودم شروع کردم به صحبت با رسانه‌ها برای اینکه این خاطرات ثبت شود. بچه‌ها و دوستانش صحبت کنند و همه اینها مکتوب بماند تا اگر روزی ما هم نبودیم این مکتوبات به پسرم کمک کند تا پدر و راه پدر را خوب بشناسد. تا همه، شهدای مدافع حرم را بشناسند. شاید برایمان خیلی سخت است که وقتی از دردانه‌های زندگی‌مان صحبت می‌کنیم از افعال گذشته استفاده کنیم. همه فعلاً رفت و بود و کرد و گفت و... است اما می‌خواهیم همه مردم آنها را بشناسند. گمنام هستند، ان‌شاءالله گمنام‌تر نمانند. خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه همت و باکری را می‌شناسند؛ آن‌قدر که از آنها می‌گویند، ورد زبانشان بشود امثال شهید بیضایی‌ها و شهریاری‌ها و شهید حیدر‌ها که خیلی مظلومانه شهید شدند. این‌ها باید سر زبان ما دهه شصتی‌ها بیفتد. همسر من فرمانده بود که خالصانه شهید و مظلومانه دفن شد. الان وقت این است که این شهدا روی زبان‌ها بیفتند. زمان دفاع مقدس که رزمندگان ما می‌رفتند جهاد تکلیف شد، برای اعتقادی که رواج داشت راهی شدند. یک بار مرتضی به من گفت می‌دانی چه چیز جهاد ما قشنگ است اینکه به خاطر اهل بیت(س) از یک عشق شش ساله‌ات می‌گذری. مدافعان حرم امروز همان کسانی هستند که از همه زیبایی‌ها و تعلقات دنیایی‌شان می‌گذرند، به خاطر اینکه مرتبه‌ای به اهل بیت نزدیک‌تر شوند.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
شهید خوب است، شهید قشنگ است، تابوت شهید را که می‌بینی هم دلت می‌گیرد و هم دلت شاد می‌شود که الحمدلله جوانانی را در مملکتت داری که برای دفاع از اسلام و اهل بیت(س) جانشان را در طبق اخلاص نهادند. ان‌شاءالله همه جوان‌ها برای ظهور آقا امام زمان(عج) ذخیره شوند. دوست مرتضی به من گفت التماس دعای شهادت. من گفتم دعا می‌کنم مثل مرتضی اول خدمت کنید، بعد خدا عاشقتان بشود. مرتضی می‌گفت من به جایی برسم که خدا من را با انگشتش نشان دهد و بگوید این مرتضی را که می‌بینید عاشقش شده و خونبهایش را با شهادت دادم. من هم شوخی می‌کردم و می‌گفتم بنشین تا خدا عاشقت شود. ایشان هم می‌گفت فاطمه آخر می‌بینی خدا چه جور عاشقم می‌شود. من از مرتضی دعای شهادت ندیدم. می‌گفتم تو خودت را برای خدا می‌گیری. می‌گفت بله این قشنگ است که خدا بگوید از تو خوشم آمده، بیا پیش خودم. ان‌شاءالله به جایی برسیم که خدا بیاید سراغمان، چنان دلبری کنیم که خدا بگوید این برای من است. مرتضی ارادت خاصی به شهید حسین املاکی داشت. آنقدر که می‌گفت یک روز عکس من را مثل شهید املاکی روی در و دیوار نصب خواهند کرد.