جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۱

وقتی سرگرد عراقی از شغل اسرای ایرانی کلافه شد

به هرحــال سرگرد عراقی به میان اسرا آمد و پس از چندین ســــؤال شروع به پرسیدن ازشغـــل گذشته اسرا کرد. هریک از اســـرا پاسخ عجیب وغریبی می‌داد. تا این که نوبت به یکی ازاســرایی که در کنــار من ایستاده بود رسید. سرگردعراقی با کلمات عربــی و فارسی آمیخته به هـم از او پرسید: «انت وقتـی چنت فی ایران شغل تو چی بود؟»
کد خبر : ۳۸۳۹۹۷
صراط: به هرحــال سرگرد عراقی به میان اسرا آمد و پس از چندین ســــؤال شروع به پرسیدن ازشغـــل گذشته اسرا کرد. هریک از اســـرا پاسخ عجیب وغریبی می‌داد. تا این که نوبت به یکی ازاســرایی که در کنــار من ایستاده بود رسید. سرگردعراقی با کلمات عربــی و فارسی آمیخته به هـم از او پرسید: «انت وقتـی چنت فی ایران شغل تو چی بود؟»

علی‌اصغر از جمله جانبازان ازاده دوران هشت سال دفاع مقدس در گفت‌وگو با ایسنا درباره چگونگی اسارت و حضورش در دفاع مقدس روایت می‌کند: آزاده بسیجی و جانباز ۵۰درصد هستم.  مدت اسارت ۹۶ماه و ۲۳روز بود. عملیات‌های «فتح المبین» و «رمضان» از جمله نبردهایی هستند که در آن حضور داشتم. در طول مدت اسارت در اردوگاه‌های موصل ۲ و۴ اسیر بوده‌ام تا اینکه همراه با سایر آزادگان به مین بازگشتم. هم اکنون نیز بازنشسته آموزش وپرورش هستم.

در سال ۱۳۶۰ زمانی که کلاس سوم دبیرستان بودم درس و مدرسه را رها کردم و به سوی جبهه‌های حق علیه باطل شتافتم. پس از 6 ماه حضور در جبهه، سر انجام در عملیات رمضان مجروح و عراقی‌ها مرا به اسارت گرفتند . پس از ۸ سال و چند ماه به میهن اسلامی بازگشتم و تحصیلاتم را تا کارشناسی ادامه دادم.


اکنون در این گفت‌وگو می‌خواهم به بیان خاطره‌ای از افسران عراقی و زیرکی یکی از اسیران ایرانی بپردازم. یادم می‌آید یکی ازکلماتی که دائما برسر زبان عراقی‌ها بود و معنـــــــای خیــلی بــدی هـم نداشت همین کلمه «قشمـــــار» بود. یک روز فرمانده اردوگاه‌مان که یک سرگرد عـــــراقــی بود هوس کرد به جمع اســـرای ایرانی بیــــاید و از گذشته آنها اطلاعاتی کسب کند. غافـل ازآن که شیــــر مردان ایرانــی برای تمـــــام ســـؤالات او پاسخ‌هایی آمــاده وعجیـب و غریبی در چنتـه داشتند.

به هرحــال سرگرد عراقی به میان اسرا آمد و پس از چندین ســــؤال شروع به پرسیدن ازشغـــل گذشته اسرا کرد. هریک از اســـرا پاسخ عجیب وغریبی می‌داد. تا این که نوبت به یکی ازاســرایی که در کنــار من ایستاده بود رسید. سرگردعراقی با کلمات عربــی و فارسی آمیخته به هـم از او پرسید: «انت وقتـی چنت فی ایران شغل تو چی بود؟» اسیـــر ایرانی خیلی جـــــدی و بدون آن که بخندد گفت: «سیدی! خشتمال.» (آجر پز) سرگرد عراقی برای یک لحظـه فکــــر کرد که اسیر ایرانی به او گفت: «قشمار.»

بنابراین با عصبانیت گفت: «شی اتـگول قشمار؟ قشمارچی داری میگی؟» اسیر ایرانی دوباره با قاطعیت گفت: «سیدی گلتکم خشتمـال لا قشمــــــــار آنی فی ایران چنت خشتمال.» (سیدی من به شما گفتم خشتمــــــــــال نه قشمــــــار،من درایران خشتمال بودم.)  سرگرد عراقی مجبورشد مترجم را صدا کند و معنای دقیق خشتمال را ازاوبپرسد. مترجم هم با دقت وحوصله زیاد شغل خشتمــــــالی را برای جنــــاب سرگرد توصیف کرد .

سرگرد عراقی که ازدست بچه‌ها حســـــابی کـــلافه شده بود و مشخـص بود ازآمدن درمیان اســرای ایرانی سخت پشیمـــــان است رو به همان اسیر ایرانی کرد وبا عصبانیت تمام چند جمــله عربی گفت و رفت. مترجم هم ضمــن سانسور کردن بعضی ازکلمات زشت سرگرد این جوری برای ما خلاصـــه کرد که سرگرد گفت: «آخه اینـــــــــــم شغـــــــل است که تو برای خودت انتخـــــاب کردی قشمـــــــــار!!!!.» همه بچـــه‌ها شـــــروع به خندیدن کردند ومشغــــــــــول کارهای روزانه خود شدند.