جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۱ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۶

روایت عاشقی یک «پیشمرگ مسلمان کُرد» +عکس

زمانی که همسرم زخمی می‌شود و در چنگال گروهک‌های ضدانقلاب گرفتار می‌شود به طرز وحشتناکی مورد شکنجه قرار می‌گیرد.نیروهای ضدانقلاب از او بازجویی می‌کنند و چون لام تا کام حرفی نمی‌زند بیشتر شکنجه‌اش می‌کنند.وقتی با پیکر بی‌جانش رو به رو شدم، متوجه شدم که نیروهای ضد انقلاب دست و پایش را شکسته‌اند و با شلیک گلوله‌های متعدد او را شکنجه کرده‌اند و در نهایت با یک تیر خلاص همسرم را مظلومانه به شهادت رسانده بودند و پیکر پاکش را روی زمین رها کرده بودند.
کد خبر : ۳۸۲۷۳۹
روایت عاشقی یک «پیشمرگ مسلمان کُرد» +عکس
صراط: زمانی که همسرم زخمی می‌شود و در چنگال گروهک‌های ضدانقلاب گرفتار می‌شود به طرز وحشتناکی مورد شکنجه قرار می‌گیرد.نیروهای ضدانقلاب از او بازجویی می‌کنند و چون لام تا کام حرفی نمی‌زند بیشتر شکنجه‌اش می‌کنند.وقتی با پیکر بی‌جانش رو به رو شدم، متوجه شدم که نیروهای ضد انقلاب دست و پایش را شکسته‌اند و با شلیک گلوله‌های متعدد او را شکنجه کرده‌اند و در نهایت با یک تیر خلاص همسرم را مظلومانه به شهادت رسانده بودند و پیکر پاکش را روی زمین رها کرده بودند.

فرشته سرافراز همسر شهید محمد کاکه‌خانی است. این شهید از قهرمانان کردستان ایران و از اعضای سازمان «پیشمرگان مسلمان کُرد» است. او درباره چگونگی ازدواج و زندگی مشترکش با شهید کاکه‌خانی برای ایسنا روایت می‌کند: آقا محمد با برادرم دوست و همرزم بود. رفت و آمد آقا محمد به خانه ما ادامه داشت تا اینکه یک روز مادرش به خانه ما آمد و از من برای آقا محمد خواستگاری کرد.

بعد از اینکه من و آقا محمد با هم ازدواج کردیم، برایم تعریف می‌کرد: «همان روزهای اولی که شما را دیدم، مهرتان به دلم نشست. اما نمی‌توانستم به دوست صمیمی‌ام بگویم که عاشق خواهرت شده‌ام. مدت‌ها با خودم کلنجار رفتم تا اینکه توانستم به خودم بقبولانم که خواستگاری کردن از خواهر دوست صمیمی‌ام اشکالی ندارد. بعد از این مرحله باید جریان عاشق شدنم را با خانواده‌ام در میان می‌گذاشتم که به خواستگاری شما بیایند. من که نمی‌توانستم در چشم پدر و مادرم نگاه کنم و به آن‌ها بگویم که به خواستگاری شما بیایند. بعد از اینکه مرخصی‌ام تمام شد و به محل کارم مراجعه کردم، درد دلم را داخل یک نامه نوشتم و نامه را مهر و موم کردم و به برادرت تحویل دادم تا نامه را سربسته به خانواده‌ام تحویل دهد. بعد از اتمام مرخصی وقتی به خانه آمدم، پدر و مادرم به خواستگاری شما آمدند.»

بعد از خواستگاری آقامحمد، خانواده‌ام با ازدواج من و ایشان موافقت کردند و ما به عقد هم درآمدیم. ابتدای سال ۱۳۶۱ بود که زندگی مشترک من و همسرم در اتاق کوچکی در منزل پدری آقامحمد آغاز شد. همسرم فرزند بزرگ خانواده بود و زندگی مشترک ما در یک خانواده نسبتاً بزرگ با خوبی و خوشی شروع شد. او هفته به هفته و ماه به ماه دور از خانه و در محل کارش بود؛ ایشان جزو نیروهای گردان ضربت بود و بیشتر ایام سال را در مناطق پر خطر از جمله ارتفاعات سارال، سقز، سروآباد و مریوان سپری می‌کرد.

روایت عاشقی یک «پیشمرگ مسلمان کُرد» +عکس

اما زمانی که به خانه می‌آمد موجی از خوشی و صفا تمام خانه را در بر می‌گرفت. اخلاق خوب آقامحمد با من و خواهر و برادران کوچکش هیچ‌گاه از خاطرم نمی‌رود. آقامحمد احترام ویژه‌ای برای پدر و مادرش قائل بود و همواره با عزت و احترام با آنها برخورد می‌کرد. او جوان با اخلاق و با حیایی بود و در کنار پدر، مادر و خواهر و برادرانش خیلی با من گرم نمی‌گرفت، اما زمانی که با هم بیرون می‌رفتم متوجه عشق و علاقه ایشان می‌شدم. قدم زدن و حرف زدن در کنار آقا محمد برایم مسرت بخش بود.

مهرماه سال ۱۳۶۳ بود که خداوند یک فرزند دختر به ما ارزانی داشت، نامش را «کوهستان» نهادیم. عشق و علاقه آقا محمد به دخترمان وصف ناپذیر بود. او می‌گفت: «در ایامی که در محل کار هستم، عکس کوهستان را روی سینه‌ام می گذارم و به خواب می‌روم.»

۹ ماهی از تولد کوهستان سپری شده بود و ما با خوشی و مهربانی در کنار همدیگر زندگی می‌کردیم. یک روز که قرار بود آقا محمد به محل کارش در شهر مریوان عزیمت کند. صبح زود از خواب بیدار شد و شال و کلاه کرد تا عازم شود. از خواب بیدار شدم و صبحانه‌اش را آماده کردم. آقامحمد خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت، اما دوباره برگشت و کوهستان را که در خواب بود، در آغوش گرفت و صورتش را بوسید. این کار آقا محمد سه مرتبه تکرار شد. در مرحله آخری که آقامحمد می‌خواست پایش را از درب خانه بیرون بگذارد رو کرد به من و گفت: «شاید این آخرین دیدار ما باشد، اما قَسمت می‌دهم به مقدسات دین مبین اسلام، هیچ گاه فرزندمان را رها نکن؛ این دختر تنها یادگار من است، پس هرجا رفتی او را با خودت همراه کن و اجازه نده که درد بی مادری نیز بر او تحمیل شود».

هرچه خواستم آقا محمد را دلداری دهم، نشد. انگار به دلش برات شده بود که در این سفر به شهادت خواهد رسید. برای اینکه از سفر منصرفش کنم گفتم: «پدرم مریض است، اگر می‌خواهید امروز به ملاقات پدرم می‌رویم و شما صبح فردا به محل کارتان مراجعه کنید.» قبول نکرد و خداحافظی کرد و رفت. تا اینکه روز ششم مرداد ماه سال ۱۳۶۴ در منطقه «کُره میانه» مریوان به شهادت می‌رسد و پیکرش به مدت سه شبانه روز در منطقه روی زمین می‌ماند و همرزمانش بعد از سه روز پیکرش را به بهشت محمدی(ص) منتقل می‌کنند.

نیروهای ضد انقلاب تمام وسایل همسرم را به غارت برده بودند؛ آن‌ها حتی به عکس دختر ۹ ماهه‌ام نیز رحم نکرده و عکس دخترم را نیز با خود برده بودند. گروهک‌های ضد انقلاب بعد از شهادت همسرم، نام و مشخصات همسرم را در رادیوهای بیگانه اعلام کرده بودند. تعدادی از اقوام و همسایه‌ها از شهادت همسرم اطلاع داشتند، اما خود ما از شهادتش بی‌اطلاع بودیم تا اینکه پدر و مادر همسرم برای پیگیری ماجرا به مریوان رفتند و پیکر بی‌جان همسرم را به سنندج آوردند و در بهشت محمدی(ص) سنندج به خاک سپردیم.