اینجا «شلتر» است؛ با آدمهایی که حکایتشان واقعی است؛ زنان کارتنخواب، تنفروش و درگیر یا رهاشده از اعتیاد.
با مصاحبه شروع میشود؛ «چرا اینجایی؟» و بعد هر كدام شروع میكنند به گفتن داستان غمبار زندگیشان. اینجا، سالن قشقایی تئاتر شهر، مثلا «شلتر» است، پناهگاهی برای زنان آسیبدیده اجتماعی. كارگردان مصاحبه میكند و ما تماشاچیانی هستیم كه برای ساعتی مهمان شلتر شدهایم؛ مهمان جایی كه زنان كارتنخواب و درگیر اعتیاد، آنها كه از تنفروشی خستهاند و دنبال جایی هستند كه زیر نگاه معنادار غریبهها برانداز نشوند، برای گذران لحظههای طولانی زندگی تلخشان، به اینجا پناه میآورند. هرچند كه بعضیشان مدتی میمانند و دیگر دوام نمیآورند، دوباره برمیگردند به جایی كه فكر میكنند به آن تعلق دارند؛ خیابان، سقفی از آسمان بر سرشان و زمینی زیر پایشان.
دو نفر از آنها که زندگی خودشان را بازی میکنند، مادر و دختری هستند كه روزهای سختی را پشت سر گذاشتهاند، مادر كه سرنوشتش را تعریف میكند، تازه دلیل این همه خستگی را میفهمی كه بر چهرهاش نشسته: ما اهل جنوب بودیم. نمیخواستم در شرایط جنگی و بدون امكانات در آنجا زندگی كنم. آمدیم تهران، چون كرایه خانه نمیتوانستیم بدهیم، صاحبخانه پول پیش را به جای كرایههای عقبافتاده برداشت. محله به محله آمدیم پایینتر. رسیدیم به دروازه غار و در خیابان خوابیدن. شلتر و اقامتگاهی هم نبود. ته یك كوچه بنبست بساط كردیم، دخترم را ته كوچه میخواباندم و خودم سر كوچه تا صبح نگهبانی میدادم كه كسی مزاحم دخترم نشود و به او تعرض نكند. دو شب اینطور گذشت، شب سوم آقایی آمد و گفت چرا اینجایی؟ گفتم جایی نداریم زندگی كنیم. اگر پول داشتیم میتوانستیم حداقل یك اتاق بگیریم. گفت چقدر لازم داری؟ گفتم دویست هزار تومان داشته باشیم یك اتاق میگیریم. رفت و بعد از نیم ساعت برگشت. از عابربانك پول گرفته بود. گفتم شماره تماس بده كه بعدا این پول را برگردانیم. اما بعد هر چه زنگ زدیم نتوانستیم پیداش كنیم. دوست دارم از هر طریقی صدایمان را میشنود بداند ممنونیم كه ما را از آن شرایط سخت نجات داد.
او دل پردردتری از بقیه دارد؛ بزرگتر از همه است و سرد و گرم چشیده، چیزهایی دیده كه نمیتواند نگوید، اعتراض میكند به اوضاعی که کارتنخوابها دارند: «بچهها رو با زور میبرن گرمخونه. با باتوم و شوكر. اونا دوست ندارن برن. وقتی میرن اونجا، با فشار آب از راه دور میشورنشون، عین یه كارواش، انگار طرف جذامیه. حرفهای ركیك میزنن، فحش بد میدن. بعدم یه لباس تنگ بهشون میدن بپوشن و میگن برو بخواب. نه زیراندازی نه چیزی. طرف باید بره رو كاشی سرد بخوابه تا خود صبح، به عنوان یه مهمون! صبح كه شد یه تعهد میگیرن و میگن خدافظ. از اونجا بدون یه قرون پول باید راه بیفته تا دروازه غار.»
دخترش هم بازیگر این نمایش است؛ بهنوش پات. بهنوش حالا هشت سال است از اعتیاد نجات پیدا كرده و خودش جزو كسانی شده كه به مددجوها كمك میكند: من قبلا اصلا تئاتر ندیده بودم چه برسد به این كه فعالیت تئاتری داشته باشم. وقتی در خلال مصاحبهها از من پرسیدند میخواهی تئاتر كار كنی یا نه، گفتم بله. این كار را قبول كردم چون فكر میكردم این مسئولیت را دارم كه در تغییر نگاه اجتماع كمك كنم و انسانیت را در آدمها بیدار كنم. من این سختیها را كشیدهام، هر روز در محل كار تا خانه چندین نفر را میبینم كه كارتنخواب هستند، خیلی از آدمها را میبینم كه با آنها رفتار خوبی ندارند و حتی آنها را كتك میزنند. احساس كردم نمیشود ساكت ماند، باید به جامعه بگوییم كه این افراد تنها خودشان در سرنوشتشان مقصر نیستند.
او آنچه در نمایش شلتر میگذرد را عین واقعیت میداند و حتی میگوید واقعیت، تلختر از اینهاست: من با تك تك این آدمها كه سرنوشتشان را میبینید زندگی كردهام. اتفاقهای خیلی تلختری هم برایشان رخ داده اما بعضی لحظهها قابل توصیف نیستند. حالا هشت سال است كه اعتیاد را ترك كردهام. میخواهم شرایطم را مساعد كنم كه بچههایم را پیش خودم بیاورم. دو بچه دارم، یك پسر 14 ساله و یك دختر چهار ساله. پسرم اهواز با پدرش زندگی میكند و دخترم شیرخوارگاه، میخواهم سلامتم را حفظ كنم و كار كنم و آنها را بیاورم كه با هم زندگی كنیم.
اما همه این شانس را نداشتهاند كه بتوانند اعتیادشان را ترک کنند؛ مثل مینا: «نمیدونم چرا مصرف میكنم، نمیدونم چرا مصرف نكنم!» مثل ستاره «من میدون آزادی رو خیلی دوست دارم، چون نماد آزادیه، اما ستاره آزاد نیست. توی مخمصه گیر كرده. باور كرده كه توی مخمصه گیر افتاده. مجبوره دیگه. یه جورایی زندونماننده.» یا مثل زنهای كارتنخواب دیگری كه اعتیادشان از روی خوشگذرانی نبوده: «من چرا مواد میكشیدم؟ برای این كه بیدار بمانم كه کسی وارد حریمم نشه، برای این كه بتونم از خودم دفاع كنم.»
شلتر، روایت زنان تنفروش هم هست؛ كسانی كه با مكثهای طولانی داستانشان را تعریف میكنند، انگار كه خودشان هم سرنوشتشان را باور نمیكنند: «وقتی چهارده ساله بودم، شوهرخالهام اومد سراغم ... بعد مادرم گفت دیگه آشكارا شده، دیگه دختر نیستی و میتونی این كار رو بكنی ... به هر طریقی ... یه روز مادرم و دو تا از خالههام دو تا مرد رو پیدا كردن، یكی 26 هزار تومن و یكی 24 هزار تومان ... از همه این پول فقط به من یه لیوان آب آلبالو رسید!» یا میترا که از خانه فرار کرده: «وقتی از خونه اومدم بیرون، شب اول كه هیچی، شب دوم هم هیچی، شب سوم مشروبفروش پارك، فرشید مرغی، به من مشروب داد بعد اونجا بود كه غرورم خرد شد.» یا زن دیگری که بعد از طلاق، به خانواده هم نتوانسته اعتماد کند: «برگشتم خونه پدرم. یه شب كه خواب بودم، پدرم اومد ... بعد دیگه من از خونه زدم بیرون ... دو سال هم با برادرم زندگی كردم ... میشه تعریف نكنم؟» و جملهای که در گوش آدم زنگ میخورد: «تا حالا یه جا وسط 36 نفر گیر افتادی؟»
احمد هم هست، با آرایش غلیظی كه به او سر و شكل زنانه بدهد: «كلاس پنجم ابتدایی بودم، دوستام كه میرفتن سمت دخترا، من حس بدی پیدا میكردم. نمیدونستم خودم با خودم چندچندم. تا این كه كلاس اول راهنمایی شروع كردم به دزدیدن لوازم آرایش خواهرم. میرفتم یواشكی خودمو آرایش میكردم. سر این موضوع بارها از پدرم كتك خوردم. تو زیرزمین حبس شدم. تا این كه دیگه دیدم نمیتونم شهرستانو تحمل كنم. تا حالا تهران نیومده بودم. كل دار و ندارم یه كیسه لوازم آرایشی بود. سوار اتوبوس شدم و اومدم ترمینال آزادی پیاده شدم.»
اما چه شد كه داستان این آدمها، زیر سقف سالن قشقایی تئاتر شهر كنار هم قرار گرفت؟ اینها، دغدغه امین میری، كارگردان شلتر بوده كه میخواهد داستان زندگی این بخش فراموششده اجتماع را به گوش مردم برساند و نگاه جامعه را عوض كند: این دومین تجربه كارگردانی نمایش مستند برای من است؛ نمایش قبلی به نام احساس آبی من، درباره كودكان و نوجوانانی بود كه قتلی انجام داده و در انتظار قصاص هستند. موضوع شلتر از آنجا به ذهن من خطور كرد كه در جریان آن تئاتر، یك نفر از همكاران خانم ما گفت تنها وقتی كه دوست دارم مرد باشم همین است كه شب بتوانم با امنیت به خانه برسم. از آنجا بود كه موضوع امنیت زنان در شهر و آسیبهای اجتماعی كه تهدیدشان میكند برایم پررنگ شد. در حین تحقیقاتی كه داشتیم این سوال برایم پیش آمد که چه میشود كه زنانی حاضر میشوند تنفروشی كنند، چه میشود كه زندگی در خیابان را با همه ناامنیهایش به خانه ترجیح میدهند، چه میشود كه كارشان به كارتنخوابی میكشد و ...
او به روند تحقیقاتی كه داشته هم اشاره میكند، تحقیقاتی كه دو سال طول كشیده است: از اواخر فروردین گروه تحقیق تشكیل دادیم، تحقیقات كتابخانهای، مصاحبه و تحقیقات میدانی داشتیم كه تا پایان بهمن 94 ادامه داشت. در این مدت بازیگرها را انتخاب میكردیم كه با خود این افراد مصاحبه میكردند، در دروازه غار، كوچه اوراقچیها و پارك هرندی حضور پیدا میكردند كه بیشتر بتوانند این افراد را بشناسند. هر کدام از بازیگرها، با شخصیتی که قرار بود بازی کند آشنا شد، بعضیها هنوز هم با هم ارتباط دارند و از حال این زنهای آسیبدیده خبردار میشوند. چند نفر از خود این شخصیتها هم آمدهاند و نمایش را دیدهاند. ما نزدیك صد ساعت مصاحبه صوتی و درواقع نزدیك سه هزار صفحه مصاحبه پیادهشده داشتیم كه این دیالوگها از زبان آنها شکل گرفته. برای این كه احساس زنانه این افراد بهتر در نمایش منتقل شود، فکر کردم شاید من به عنوان یک مرد نتوانم خیلی از مشکلات آنها را به طور کامل درک کنم بنابراین از ساناز بیان خواستم كه نویسندگی این كار را به عهده بگیرد. برای بازی در نمایش هم از بعضی زنانی که تجربه کارتنخوابی و اعتیاد را داشتند دعوت به همکاری کردیم و بقیه بازیگر هستند.
كارگردان شلتر از بازخوردهایی هم كه اجرای این نمایش داشته میگوید و امیدوار است حمایتی انجام شود كه این نمایش را رایگان و برای تماشاگران بیشتری اجرا كنند: این نمایش تا 27 اسفند و بعد از آن هم در فروردین 96 اجرا میشود، اما دلم میخواهد مخاطبان بیشتر و افرادی از بدنه جامعه این نمایش را ببینند. اگر بتوانیم این نمایش را در شهرهای دیگر و در مناطق مختلفی از تهران مخصوصا در جنوب شهر اجرا كنیم، تاثیر اجتماعی گستردهتری خواهد داشت. به این زنان كمك بیشتری میشود و در عین حال، شاید از این كه سرنوشت خیلی از افراد به اینجا بکشد جلوگیری شود. در عین حال، دوست دارم رییسجمهور هم بیاید و این كار را ببیند، شاید برای شخصیتهای این نمایش كه واقعی هستند اتفاقهای بهتری بیفتد، شاید اقامتگاههای مناسبتر و شرایط زندگی بهتری برایشان در نظر گرفته شود. شاید بیشتر از اینها دیده شوند، بسیاری از این افراد حتی کارت هویت ندارند یا از یارانه و بیمه و کمکهای اجتماعی بیبهرهاند.
این خواستهای است كه مینای نمایش هم دارد، وقتی میگوید «اگه رییس جمهور اینجا بود ازش میخواستم یه سر به پارک شوش بزنه! صدرحمت به بمبارون جنگ!»
با مصاحبه شروع میشود؛ «چرا اینجایی؟» و بعد هر كدام شروع میكنند به گفتن داستان غمبار زندگیشان. اینجا، سالن قشقایی تئاتر شهر، مثلا «شلتر» است، پناهگاهی برای زنان آسیبدیده اجتماعی. كارگردان مصاحبه میكند و ما تماشاچیانی هستیم كه برای ساعتی مهمان شلتر شدهایم؛ مهمان جایی كه زنان كارتنخواب و درگیر اعتیاد، آنها كه از تنفروشی خستهاند و دنبال جایی هستند كه زیر نگاه معنادار غریبهها برانداز نشوند، برای گذران لحظههای طولانی زندگی تلخشان، به اینجا پناه میآورند. هرچند كه بعضیشان مدتی میمانند و دیگر دوام نمیآورند، دوباره برمیگردند به جایی كه فكر میكنند به آن تعلق دارند؛ خیابان، سقفی از آسمان بر سرشان و زمینی زیر پایشان.
اینجا مثلا شلتر است، اما داستانی كه میگذرد، «مثلا» ندارد. واقعی است. هرقدر هم تلخ باشد واقعی است. چه زنانی كه نقش خودشان را بازی میكنند و چه بازیگرانی كه در لباس زنان كارتنخواب هستند. همهشان روایتهایی را میگویند كه از تخیل نویسنده شكل نگرفته بلكه ماجراهایی است که واقعا بر آدمهای این شهر گذشته است.
اینجا مثلا شلتر است اما مریم، ستاره، مینا، میترا و خیلیهای دیگر، واقعیت دارند. حتی صدایشان، صدای خستهشان واقعیت دارد؛ «خانوادهم میدونن چیكار میكنم ولی چیزی نمیگن. میدونن میترا دیگه اونقدر پررو شده كه اگه چیزی بگن، این كارو علنی میكنم. من دیگه از هیچی نمیترسم. از مرگ هم نمیترسم. اگه بهم چیزی بگن میرم خودمو جلوشون میكشم. چون یه آدم بیگناه بودم كه تو این اجتماع خراب شدم.»دو نفر از آنها که زندگی خودشان را بازی میکنند، مادر و دختری هستند كه روزهای سختی را پشت سر گذاشتهاند، مادر كه سرنوشتش را تعریف میكند، تازه دلیل این همه خستگی را میفهمی كه بر چهرهاش نشسته: ما اهل جنوب بودیم. نمیخواستم در شرایط جنگی و بدون امكانات در آنجا زندگی كنم. آمدیم تهران، چون كرایه خانه نمیتوانستیم بدهیم، صاحبخانه پول پیش را به جای كرایههای عقبافتاده برداشت. محله به محله آمدیم پایینتر. رسیدیم به دروازه غار و در خیابان خوابیدن. شلتر و اقامتگاهی هم نبود. ته یك كوچه بنبست بساط كردیم، دخترم را ته كوچه میخواباندم و خودم سر كوچه تا صبح نگهبانی میدادم كه كسی مزاحم دخترم نشود و به او تعرض نكند. دو شب اینطور گذشت، شب سوم آقایی آمد و گفت چرا اینجایی؟ گفتم جایی نداریم زندگی كنیم. اگر پول داشتیم میتوانستیم حداقل یك اتاق بگیریم. گفت چقدر لازم داری؟ گفتم دویست هزار تومان داشته باشیم یك اتاق میگیریم. رفت و بعد از نیم ساعت برگشت. از عابربانك پول گرفته بود. گفتم شماره تماس بده كه بعدا این پول را برگردانیم. اما بعد هر چه زنگ زدیم نتوانستیم پیداش كنیم. دوست دارم از هر طریقی صدایمان را میشنود بداند ممنونیم كه ما را از آن شرایط سخت نجات داد.
او دل پردردتری از بقیه دارد؛ بزرگتر از همه است و سرد و گرم چشیده، چیزهایی دیده كه نمیتواند نگوید، اعتراض میكند به اوضاعی که کارتنخوابها دارند: «بچهها رو با زور میبرن گرمخونه. با باتوم و شوكر. اونا دوست ندارن برن. وقتی میرن اونجا، با فشار آب از راه دور میشورنشون، عین یه كارواش، انگار طرف جذامیه. حرفهای ركیك میزنن، فحش بد میدن. بعدم یه لباس تنگ بهشون میدن بپوشن و میگن برو بخواب. نه زیراندازی نه چیزی. طرف باید بره رو كاشی سرد بخوابه تا خود صبح، به عنوان یه مهمون! صبح كه شد یه تعهد میگیرن و میگن خدافظ. از اونجا بدون یه قرون پول باید راه بیفته تا دروازه غار.»
دخترش هم بازیگر این نمایش است؛ بهنوش پات. بهنوش حالا هشت سال است از اعتیاد نجات پیدا كرده و خودش جزو كسانی شده كه به مددجوها كمك میكند: من قبلا اصلا تئاتر ندیده بودم چه برسد به این كه فعالیت تئاتری داشته باشم. وقتی در خلال مصاحبهها از من پرسیدند میخواهی تئاتر كار كنی یا نه، گفتم بله. این كار را قبول كردم چون فكر میكردم این مسئولیت را دارم كه در تغییر نگاه اجتماع كمك كنم و انسانیت را در آدمها بیدار كنم. من این سختیها را كشیدهام، هر روز در محل كار تا خانه چندین نفر را میبینم كه كارتنخواب هستند، خیلی از آدمها را میبینم كه با آنها رفتار خوبی ندارند و حتی آنها را كتك میزنند. احساس كردم نمیشود ساكت ماند، باید به جامعه بگوییم كه این افراد تنها خودشان در سرنوشتشان مقصر نیستند.
او آنچه در نمایش شلتر میگذرد را عین واقعیت میداند و حتی میگوید واقعیت، تلختر از اینهاست: من با تك تك این آدمها كه سرنوشتشان را میبینید زندگی كردهام. اتفاقهای خیلی تلختری هم برایشان رخ داده اما بعضی لحظهها قابل توصیف نیستند. حالا هشت سال است كه اعتیاد را ترك كردهام. میخواهم شرایطم را مساعد كنم كه بچههایم را پیش خودم بیاورم. دو بچه دارم، یك پسر 14 ساله و یك دختر چهار ساله. پسرم اهواز با پدرش زندگی میكند و دخترم شیرخوارگاه، میخواهم سلامتم را حفظ كنم و كار كنم و آنها را بیاورم كه با هم زندگی كنیم.
اما همه این شانس را نداشتهاند كه بتوانند اعتیادشان را ترک کنند؛ مثل مینا: «نمیدونم چرا مصرف میكنم، نمیدونم چرا مصرف نكنم!» مثل ستاره «من میدون آزادی رو خیلی دوست دارم، چون نماد آزادیه، اما ستاره آزاد نیست. توی مخمصه گیر كرده. باور كرده كه توی مخمصه گیر افتاده. مجبوره دیگه. یه جورایی زندونماننده.» یا مثل زنهای كارتنخواب دیگری كه اعتیادشان از روی خوشگذرانی نبوده: «من چرا مواد میكشیدم؟ برای این كه بیدار بمانم كه کسی وارد حریمم نشه، برای این كه بتونم از خودم دفاع كنم.»
شلتر، روایت زنان تنفروش هم هست؛ كسانی كه با مكثهای طولانی داستانشان را تعریف میكنند، انگار كه خودشان هم سرنوشتشان را باور نمیكنند: «وقتی چهارده ساله بودم، شوهرخالهام اومد سراغم ... بعد مادرم گفت دیگه آشكارا شده، دیگه دختر نیستی و میتونی این كار رو بكنی ... به هر طریقی ... یه روز مادرم و دو تا از خالههام دو تا مرد رو پیدا كردن، یكی 26 هزار تومن و یكی 24 هزار تومان ... از همه این پول فقط به من یه لیوان آب آلبالو رسید!» یا میترا که از خانه فرار کرده: «وقتی از خونه اومدم بیرون، شب اول كه هیچی، شب دوم هم هیچی، شب سوم مشروبفروش پارك، فرشید مرغی، به من مشروب داد بعد اونجا بود كه غرورم خرد شد.» یا زن دیگری که بعد از طلاق، به خانواده هم نتوانسته اعتماد کند: «برگشتم خونه پدرم. یه شب كه خواب بودم، پدرم اومد ... بعد دیگه من از خونه زدم بیرون ... دو سال هم با برادرم زندگی كردم ... میشه تعریف نكنم؟» و جملهای که در گوش آدم زنگ میخورد: «تا حالا یه جا وسط 36 نفر گیر افتادی؟»
احمد هم هست، با آرایش غلیظی كه به او سر و شكل زنانه بدهد: «كلاس پنجم ابتدایی بودم، دوستام كه میرفتن سمت دخترا، من حس بدی پیدا میكردم. نمیدونستم خودم با خودم چندچندم. تا این كه كلاس اول راهنمایی شروع كردم به دزدیدن لوازم آرایش خواهرم. میرفتم یواشكی خودمو آرایش میكردم. سر این موضوع بارها از پدرم كتك خوردم. تو زیرزمین حبس شدم. تا این كه دیگه دیدم نمیتونم شهرستانو تحمل كنم. تا حالا تهران نیومده بودم. كل دار و ندارم یه كیسه لوازم آرایشی بود. سوار اتوبوس شدم و اومدم ترمینال آزادی پیاده شدم.»
اما چه شد كه داستان این آدمها، زیر سقف سالن قشقایی تئاتر شهر كنار هم قرار گرفت؟ اینها، دغدغه امین میری، كارگردان شلتر بوده كه میخواهد داستان زندگی این بخش فراموششده اجتماع را به گوش مردم برساند و نگاه جامعه را عوض كند: این دومین تجربه كارگردانی نمایش مستند برای من است؛ نمایش قبلی به نام احساس آبی من، درباره كودكان و نوجوانانی بود كه قتلی انجام داده و در انتظار قصاص هستند. موضوع شلتر از آنجا به ذهن من خطور كرد كه در جریان آن تئاتر، یك نفر از همكاران خانم ما گفت تنها وقتی كه دوست دارم مرد باشم همین است كه شب بتوانم با امنیت به خانه برسم. از آنجا بود كه موضوع امنیت زنان در شهر و آسیبهای اجتماعی كه تهدیدشان میكند برایم پررنگ شد. در حین تحقیقاتی كه داشتیم این سوال برایم پیش آمد که چه میشود كه زنانی حاضر میشوند تنفروشی كنند، چه میشود كه زندگی در خیابان را با همه ناامنیهایش به خانه ترجیح میدهند، چه میشود كه كارشان به كارتنخوابی میكشد و ...
او به روند تحقیقاتی كه داشته هم اشاره میكند، تحقیقاتی كه دو سال طول كشیده است: از اواخر فروردین گروه تحقیق تشكیل دادیم، تحقیقات كتابخانهای، مصاحبه و تحقیقات میدانی داشتیم كه تا پایان بهمن 94 ادامه داشت. در این مدت بازیگرها را انتخاب میكردیم كه با خود این افراد مصاحبه میكردند، در دروازه غار، كوچه اوراقچیها و پارك هرندی حضور پیدا میكردند كه بیشتر بتوانند این افراد را بشناسند. هر کدام از بازیگرها، با شخصیتی که قرار بود بازی کند آشنا شد، بعضیها هنوز هم با هم ارتباط دارند و از حال این زنهای آسیبدیده خبردار میشوند. چند نفر از خود این شخصیتها هم آمدهاند و نمایش را دیدهاند. ما نزدیك صد ساعت مصاحبه صوتی و درواقع نزدیك سه هزار صفحه مصاحبه پیادهشده داشتیم كه این دیالوگها از زبان آنها شکل گرفته. برای این كه احساس زنانه این افراد بهتر در نمایش منتقل شود، فکر کردم شاید من به عنوان یک مرد نتوانم خیلی از مشکلات آنها را به طور کامل درک کنم بنابراین از ساناز بیان خواستم كه نویسندگی این كار را به عهده بگیرد. برای بازی در نمایش هم از بعضی زنانی که تجربه کارتنخوابی و اعتیاد را داشتند دعوت به همکاری کردیم و بقیه بازیگر هستند.
كارگردان شلتر از بازخوردهایی هم كه اجرای این نمایش داشته میگوید و امیدوار است حمایتی انجام شود كه این نمایش را رایگان و برای تماشاگران بیشتری اجرا كنند: این نمایش تا 27 اسفند و بعد از آن هم در فروردین 96 اجرا میشود، اما دلم میخواهد مخاطبان بیشتر و افرادی از بدنه جامعه این نمایش را ببینند. اگر بتوانیم این نمایش را در شهرهای دیگر و در مناطق مختلفی از تهران مخصوصا در جنوب شهر اجرا كنیم، تاثیر اجتماعی گستردهتری خواهد داشت. به این زنان كمك بیشتری میشود و در عین حال، شاید از این كه سرنوشت خیلی از افراد به اینجا بکشد جلوگیری شود. در عین حال، دوست دارم رییسجمهور هم بیاید و این كار را ببیند، شاید برای شخصیتهای این نمایش كه واقعی هستند اتفاقهای بهتری بیفتد، شاید اقامتگاههای مناسبتر و شرایط زندگی بهتری برایشان در نظر گرفته شود. شاید بیشتر از اینها دیده شوند، بسیاری از این افراد حتی کارت هویت ندارند یا از یارانه و بیمه و کمکهای اجتماعی بیبهرهاند.
این خواستهای است كه مینای نمایش هم دارد، وقتی میگوید «اگه رییس جمهور اینجا بود ازش میخواستم یه سر به پارک شوش بزنه! صدرحمت به بمبارون جنگ!»