پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۰:۳۱

ماجرای انتخاب نام "استقلال" توسط رئیس دولت اصلاحات

پای صحبت‌های مردی نشستیم که ابومسلم را ساخت، در آستانه نابودی، "استقلال" تهران را زنده کرد و دانش مربیگری را از ایران به مجارستان و سوئد برد. یک مربی ایرانی که با شکست بارسلونا، قهرمان جام یوفا شد.
کد خبر : ۳۵۳۱۵۶
صراط: پای صحبت‌های مردی نشستیم که ابومسلم را ساخت، در آستانه نابودی، "استقلال" تهران را زنده کرد و دانش مربیگری را از ایران به مجارستان و سوئد برد. یک مربی ایرانی که با شکست بارسلونا، قهرمان جام یوفا شد.

به گزارش ایسنا، فوتبال ایران ناگفته‌های بی‌شماری دارد؛ از روزهای تلخ و شیرین گذشته و روزگاری که بر فوتبال پیر ایران رفت، مردان قدیمی و مو سپید کرده، حرف‌های زیادی دارند. یکی از این آدم‌های پرخاطره، عباس رضوی است؛ کسی که اگر نبود، شاید امروز تیمی به نام استقلال هم نبود. دست کم، هواداران تیم آبی‌پوش تهرانی قدردان این مرد هستند.

رضوی فوتبال را با مربیگری شناخت و بعد از این که کمی فوتبال بازی کرد، انرژی و توانش را در هدایت سایرین صرف کرد و خیلی سال قبل، به جایی رسید که هنوز هم آرزوی مربیان ایرانی است؛ او با یک تیم رده جوانان مجارستان، جام یوفا را با شکست بارسلونا فتح کرد تا برای همیشه نامش در ویترین افتخارات فوتبال دنیا باقی بماند. حتی اگر در ایران امروز، کسی به دانش و تجربه‌اش بهایی ندهند، او در تاریخ فوتبال، ماندگار است.

در ادامه صحبت‌های سیدعباس رضوی را از زبان خودش می‌خوانید:

وقتی توپ فوتبال، گرد نبود

شروع فوتبالم به سال‌های دور برمی‌گردد؛ زمانی که امکاناتی نبود و تنها چیزی که بچه‌ها را به وجد می‌آورد و مشغول می‌کرد، فوتبال بود. توپ‌ها مثل امروز نبود، بندی بود و باید بند آن‌ها را می‌بستیم و اصلا گاهی گرد نبود. زمین‌ها هم همه خاکی بودند. در تهرانی که به این بزرگی نبود، ۶۰۰-۷۰۰ زمین خاکی وجود داشت که ستاره‌های فوتبال بدون داشتن مربی از همان زمین‌ها می‌جوشیدند و رشد می‌کردند. در آن دوران من هم مثل بچه‌های دیگر سرگرمی دیگری جز فوتبال نداشتم و از دبستان وارد دنیای فوتبال شدم.

اولین باشگاهم کلیسا شد

در تیم‌های محلی بازی می‌کردم و بعد در مسابقه‌های سنین مختلف پایه شرکت کردم اما به طور جدی فوتبالم را در ۱۳ سالگی از باشگاه تاج شروع کردم. زمین تاج هم آن زمان در خیابان کریم‌خان، در محلی بود که بعدها به جایش کلیسای سرکیس مقدس را ساختند. از در مجموعه که وارد می‌شدیم، سالن وزنه و زیبایی اندام بود. بعد چند زمین آسفالت که بسکتبال بازی می‌کردند و بعد از آن زمین‌های خاکی فوتبال بود. من کارم را با تیم افسر تاج شروع کردم که بازیکنانی مثل عادل‌خانی و خیلی از قدیمی‌های استقلال در آن تیم بودند.

در فوتبال، اول آبادان بعد اهواز ولی کسی آنها را نمی‌شناخت

فوتبال آن زمان منحصر به تهران بود. وسایل ارتباط جمعی طوری نبود که بازیکنان شهرستان‌ها مطرح شوند. تلویزیون هم بازی‌ها را پخش نمی‌کرد و مسابقه‌های هر شهر در داخل همان شهر می‌ماند. در تهران هم که کلی تماشاگر به ورزشگاه‌ها می‌ماند بازیکنانی مطرح می‌شدند که به شاهین یا تاج می‌رفتند. در ردیف سوم تیم‌هایی مثل دارایی و شعاع بودند ولی در اصل فوتبال ما را همان دو تیم شکل می‌دادند. یادم هست که در تیم کیان که مرحوم امیرآصفی مربی و بازیکنش بود پروین و قلیچ‌خانی بازی می‌کردند اما گمنام بودند و فقط وقتی به شاهین و تاج رفتند شناخته شدند و به تیم ملی رسیدند. فوتبال دو قطبی بود. گاهی مسابقه‌های قهرمانی کشور برگزار می‌شد و تیم‌هایی مثل شاهین، جم و کارگر هر سه از آبادان به عنوان بهترین تیم‌های آن روز در مسابقه‌ها شرکت می‌کردند. فوتبال از خوزستان شروع شد چون انگلیسی‌ها که برای قراردادهای نفتی به آن‌جا می‌آمدند فوتبال را هم با خودشان آوردند اما در آن دوران خوزستانی‌ها آن طور که باید و شاید نمی‌توانستند خود را مطرح کنند و  شناخته شدن بازیکنان‌شان به این بستگی داشت که به تاج یا شاهین بیایند. آن زمان اول آبادان بود و بعد اهواز.

نمی‌دانم چه شد که "اقبال" را پیدا کردم

من در یک تیم محلی بازی می‌کردم که با رفقایمان تصمیم گرفتیم برای خود باشگاه پیدا کنیم. نمی‌دانم چطور شد که من سر از باشگاه اقبال درآوردم. این باشگاه متعلق به محمدعلی صنعت‌کاران قهرمان کشتی و مصطفی تاجیک بود. آن‌ها تاکید کردند که پولی ندارند و ما باید همه چیز را خودمان بیاوریم و من هم تعهد کردم که همه چیز از لباس گرفته تا بقیه وسایل را خودم تهیه کنم. من در  این تیم بازیکن و مربی بودم و آن را از دسته ۳ به دسته ۲ آوردم و بعد به دسته اول رسیدیم. آن زمان ۲۴ سال داشتم. مسابقه‌های لیگ سراسری باشگاه‌ها که شروع شد قرار شد باشگاه‌هایی که امکانات دارند و می‌توانند هزینه رفت و آمد و نگهداری‌شان را بدهند در لیگ شرکت کنند. اقبال شامل این قضیه نبود و مثل کیان، تهران جوان و خیلی از تیم‌های خوب پایتخت نمی‌توانست جوابگوی هزینه‌ها باشد.

اولین مربی ابومسلم بودم ولی استعفایم دادند

بعد از کار در اقبال، از طرف فیفا کلاس‌های بین‌المللی گذاشتند که شرکت کردم و مدرک بین‌المللی‌ام را گرفتم. همچنین به مدت هشت ماه در کلاس‌های دانشگاه اسپورتز مجارستان شرکت کردم. شاید آن زمان جوان‌ترین مربی بودم. کارم را با ابومسلم شروع کردم. ابومسلم تیم شهر بود و سرمایه‌داران شهر برنامه‌ریزی کردند که این تیم را تشکیل دهند. من هم گشتم و بازیکن پیدا کردم و تیم را درست کردم، تیم ما موفق هم بود تا این که به بازی با پرسپولیس رسیدیم. بازی در نیمه نخست، مساوی بود اما در بین دو نیمه، فرماندار و استاندار و رئیس پلیس و ... وارد رختکن شدند. به آنها گفتم که بین دو نیمه فرصت من است تا با تیمم صحبت کنم و آنها باید بیرون بروند اما نتیجه این شد که گفتند وسایلت را جمع کن و برو. بعدش هم مرا به جایی بردند و استعفایم دادند! من مربی اولین تشکیلات ابومسلم بودم.

بی‌مهری باشگاه‌ها و کشف ستاره‌ها از زمین‌های خاکی

آقای دیده‌بان در فدراسیون خیلی به من لطف داشت. او به من گفت بیا تهران تا کاری برایت بکنیم و مرا به عنوان مربی تیم جوانان تهران منصوب کرد. تیم باید در مسابقات بین‌المللی شیراز بازی می‌کرد اما قبلش باید در مسابقات قهرمانی کشور که در تبریز بود شرکت می‌کردیم. من اسامی مورد نظرم را اعلام کردم اما وقت تمرین دیدم تیم‌های شاهین، تاج، هما و ... بازیکنان‌شان را نداده‌اند. من هم به دیده‌بان گفتم که باید آقا مدد خدابیامرز را برای کمک به من بفرستد. به او شش ماه ماموریت دادند تا به من کمک کند. من ترک موتور او می‌نشستم و به زمین‌خاکی‌های تهران سر می‌زدیم. حسین فرکی را از پلیس نازی‌آباد پیدا کردم. به مدد گفتم او را بیاور اما مدد که دنبال بازیکنان درشت‌جثه بود گفت این که بدن ندارد! ولی من اصرار کردم و او را خواستم. انتهای خیابان گرگان که به میدان ثریا معروف بود یک زمین خاکی بود که بعدها جمع شد، محمد پنجعلی و محمود نور را آنجا پیدا کردم. نور بعدها شهید شد. فریادشیران را پشت کشتارگاه پیدا کردم و کرم‌سوری و بهتاش فریبا را هم آوردم.

روزنامه‌ها را به خوابگاه راه ندادم

روزنامه‌ها آن زمان نوشتند رضوی این ره که تو می‌روی به ترکستان است چون بازیکنان را نمی‌شناختند. مثلا خبیری، فداکار و علیدوستی در تیم هما بودند که نیامده بودند. به مدد گفتم اجازه نده روزنامه به خوابگاه ما بیاید. بازی اول به خوزستان برخوردیم که سال قبلش قهرمان جام بین‌المللی شده بود و چند ملی‌پوش مثل بیشکار و دانایی‌فرد داشت. مربی خوزستان "سالیا" بود. خدا رحمتش کند بازیکن بسیار خوبی بود. سیه‌چرده هم بود. عقیده من این است که بازیکنان باید کار گروهی را درک کنند. به آنها گفتم ما از حریف بدتریم، بی‌تجربه‌ایم ولی آنها مغرور هستند. خلاصه بازی بسیار سختی بود. روی یک ضد حمله فرکی توپ را گل کرد و به سختی آن را حفظ کردیم و بردیم. کیهان ورزشی فردایش نوشت که ضد فوتبال بازی کردیم. بعد از آن، مازندران و گیلان را بردیم و اصفهان را که محمود یاوری مربی‌اش بود شکست دادیم تا در فینال باز هم به خوزستان رسیدیم. خوزستان هم بعد باخت به ما، بیدار شده بود و به همه تیم‌ها هفت-هشت تا گل زده بود. در فینال، ۴۰ هزار نفر به ورزشگاه باغشمال آمده بودند. به بازیکنان گفتم که خوزستان همان تیم است که از ما زخم خورده ولی ما باتجربه‌تر شده‌ایم. آن بازی را ۳ بر یک بردیم. قرار بود مربی تیم قهرمان، مربی تیم ملی جوانان شود چون فکر نمی‌کردند که ما قهرمان شویم و از قبل کسانی را انتخاب کرده بودند.

از قهرمانی در آسیا تا برق شیراز

در مسابقات بین‌المللی شیراز، اسکلت تیم را حفظ کردیم و بازیکنانی که به تیم نمی‌آمدند هم اضافه شدند. خیلی خوب شروع کردیم و در فینال هم تیم شوروی را با گلر معروف تیم ملی‌اش و بازیکن نامدارشان "شینگیلیا" بردیم. بازی سنگینی بود، ۲۰ دقیقه به پایان بازی فریبا را به بازی فرستادم و او هم یک شوت زد که گل شد. در همان مسابقات مسئولان برق شیراز از من قول گرفتند که به آنجا بروم. بعد مسابقات با تیم ملی جوانان به مسابقات آسیایی رفتیم و قهرمان شدیم و من هم به برق شیراز رفتم.

اولین ۲-۴-۴ ایران را ما بازی کردیم

 سه سال در شیراز بودم و بهترین خاطراتم را در برق شیراز دارم. با برق بهترین تیم شهرستانی شدیم. در بازی با تاج که متعلق به خسروانی بود، در ورزشگاه ارتش ۴۰ هزار نفر آمده بودند. نیمکت‌نشینان آن تیم تاج هم، بازیکنان ملی بودند، روشن، دانایی‌فرد، مظلومی، اسکندریان و ... در آن تیم بودند. تا دقیقه ۹۰، از تاج ۳ بر صفر پیش بودیم تا این که مرحوم نامدار یک پنالتی برای آنها گرفت و بازی ۳ بر یک شد. اولین ۲-۴-۴ ایران را ما بازی کردیم. از تیم ملی برای یک مسابقه بین المللی چهارجانبه دعوت شده بود که به جای تیم ملی، برق شیراز را فرستادند و ما مراکش، قهرمان آفریقا و نیجریه را بردیم.

به تیم ملی رفته بودم که انقلاب شد

در آن گیر و دار و در حالی که وسط مسابقات لیگ بودیم و تیم خوبی داشتیم، فدراسیون از من خواست که به کادر فنی تیم ملی اضافه شوم. گفتند که خودشان برای برق یک مربی می‌آورند. من برای تیم ملی نظریه‌هایم را می‌نوشتم و کمک می‌کردم. قرار بود تیم ملی نوجوانان در مسابقات جام پرنس موناکو شرکت کند. محمد احمدزاده و نادر محمدخانی جزو آن تیم بودند. پرونده تیم را درست و تمرین‌ها را شروع کردیم اما حرکت‌های انقلاب شروع شد. از فرانسه نامه زدند و گفتند که نمی‌توانند امنیت تیم را تضمین کنند و در نتیجه سفر لغو شد. در نهایت هم با مدد "در" انبار را باز کردیم و به هر کدام از بازیکنان تی‌شرت و جوراب و این چیزها دادیم و گفتیم بروید.

با ژ۳ به جلسه مربیان فوتبال آمده بودند

انقلاب شده بود و بعدش هم جنگ شد. فوتبال نبود تا این که تصمیم گرفتند در همان اوضاع جنگی، فعالیت‌های عادی جامعه هم وجود داشته باشد و فوتبال باشد. تمام مربیان تهران را در سالنی در امجدیه (شیرودی) جمع کردند تا هم برنامه مسابقات قهرمانی کشور را بنویسند و هم مربی تیم تهران را انتخاب کنند. برخی آدم‌ها بودند که ماهیت‌شان را می‌شناختم و حتی با اسلحه ژ۳ آمده بودند! آنها دنبال سوء استفاده بودند اتفاقا بعدها هم هیچ کدام از آنها هیچ پستی نگرفتند. بالاخره در آن جلسه رای‌گیری شد و من سرمربی تیم تهران شدم. همان بازیکنان قبل مثل فرکی و فریبا و ... را دوباره جمع کردم و این بار در فینال قهرمانی کشور، اصفهان را با هدایت یاوری شکست دادیم. گفته بودند مربی قهرمان، می‌شود مربی تیم ملی اما آن زمان ارتباط بین‌المللی نداشتیم و فقط لیبی بود. گفتند تیم ملی در جام استقلال لیبی شرکت کند. تیم را آماده کردیم و تمرین‌ها را انجام دادیم تا زمان پرواز رسید، یک پاسپورت گروهی هم داشتیم اما وقتی می‌خواستیم سوار هواپیما شویم، محمد منتظری با گروهش آمدند و سوار شدند و جایی برای ما نماند. گفتند با پرواز بعدی بروید اما بعد از آن هم گفتند اصلا تیم ملی نباید به لیبی برود چون این کشور امام موسی صدر را ربوده و جایز نیست که تیم ملی به آنجا برود. بعد از آن هم که فدراسیون عوض شد و آدم‌های دیگری را طبق سلیقه خود آوردند.

استقلال مصادره شده بود

اماکن باشگاه استقلال مصادره شده بود و فقط تیم جوانانش مانده بود که امثال نعلچگر، شاهرخ و شاهین بیانی و رضا احدی در آن بودند. بعد از جریان تیم ملی، کردنوری به من گفت این تیم را می‌خواهی؟ من هم قبول کردم. در زمین نمی‌شد تمرین کرد، اصلا چمن نداشت و ما مجبور شدیم در تپه‌های داودیه تمرین کنیم و بدویم و هر از چند گاهی هم با تیم‌ها بازی دوستانه برگزار کنیم. زمانی که آبشناسان رئیس فدراسیون فوتبال بود، گفت تیم‌ها باید از اول بیایند و لیگ تشکیل شود. ما هم تیم‌های مختلفی را شکست دادیم و در دسته یک جدید قرار گرفتیم.

"محمد خاتمی" اسم استقلال را انتخاب کرد

من در ۲-۳ داربی بودم. کار بسیار مشکل بود. هیچ امکاناتی نداشتیم. اسم باشگاه را هم کردنوری در جلسه‌ای با سید محمد خاتمی که وزیر ارشاد بود، تعیین کردند. در آن جلسه خاتمی گفته به خاطر شعار، "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی،" اسم تیم، استقلال شود. تیم ما امکانات نداشت و مرحوم مصطفی داودی هم که رئیس وقت تربیت بدنی بود چون از زمان باشگاه اقبال با من درگیری‌هایی داشت، مرا از تیم کنار گذاشت. تیم ۲-۳ بازی باخت و کردنوری با پورحیدری دوباره از من خواستند که برگردم. دستی به سر و گوش تیم کشیدم و فهمیدم مشکل اصلی ما فن نیست بلکه بازیکنان با مشکلات بیشتری مواجه هستند. یکی از بازیکنان ما با وانت مسافرکشی می‌کرد که خرج زن و بچه‌اش را بدهد. نمی‌دانم چه شد که از استقلال کنار رفتم. دوست خوبی داشتم که گفت بیا نیروی زمینی. آن زمان نیروی زمینی در دسته یک بود. تیمی که جمع کردم چند ملی‌پوش داد. مجتبی محرمی، فنونی‌زاده و نادر محمدخانی در تیم من بودند.

در مجارستان از صفر شروع کردم و قهرمان اروپا شدم

در کنار فوتبال، تولیدی لباس بچه داشتم که تولیدات‌مان را به مجارستان صادر می‌کردیم. وقتی جنگ شد و دیگر گشایش اعتبار نمی‌شد، مجارها گفتند بیا اینجا و کارت را ادامه بده. من هم زندگی‌ام را آتش زدم و به همراه چند نفر که می‌خواستند سرمایه‌گذاری کنند، راهی بوداپست شدم. در آنجا گروه سرمایه‌گذار تفریح کردند و رفتند که بیایند و علی ماند و حوضش. با سختی تمام و با حقارت، کارم را از صفر شروع کردم. به من گفتند یک بچه کوچک را پشت دروازه تمرین گلری بدهم. همین طور  ادامه دادم تا اینکه تیم ۱۲ ساله‌های باشگاه واشاش را قهرمان مجارستان کردم. بعد هم با تیم جوانان قهرمان شدم و به عنوان مربی، تیم جوانان واشاش را به جام یوفا بردم و در فینال بارسلونا را شکست دادیم و قهرمان شدیم. آن وقت بود که با سلام و صلوات من را به تیم یک بردند.

مجارها خوب پول نمی‌دادند

داریوش مصطفوی و ناصر نوآموز در فدراسیون فوتبال ایران بودند. آن‌ها به من گفتند که تیم واشاش بسیار خوب است و خواستند که تیم را به ایران ببرم. ما هم به ایران آمدیم و با استقلال و پرسپولیس و تیم ملی بازی کردیم. وقتی برگشتیم دیگر کار ما حسابی روی غلطک افتاده بود. آن وقت بود که از الشعب دوبی پیشنهادی دریافت کردم. مجارها بی‌پول بودند و نمی‌توانستند پول خوبی بدهند ولی من باید خرج زندگی می‌دادم و بچه‌هایم باید درس می‌خواندند. همسرم و بچه‌هایم به سوئد رفته بودند تا کنار خانواده همسرم زندگی کنند. من هم در دوبی کارم را خوب پیش می‌بردم.

یک نژادپرست، مرا ‌ ۲ سال و نیم از خانواده‌ام دور کرد

مشکلی که وجود داشت این بود که به من ویزا نمی‌دادند تا برای دیدن خانواده‌ام به سوئد بروم. کنسول سوئد در امارات از آن نژادپرست‌ها بود و به من می‌گفت تو که اینجا با شیخ‌ها می‌نشینی و خوب پول درمی‌آوری چرا می‌خواهی آویزان ما شوی؟ خانواده‌ات را هم به اینجا بیاور. به او گفتم این مسئله به تو ربطی ندارد، او هم پاسپورت من را به زمین انداخت. آن‌جا بود که خیلی عصبانی شدم و داد زدم و گفتم باید خودت خم شوی و پاسپورتم را بدهی. آن قدر عصبانی شدم که منشی کنسولگری از ترسش پاسپورت من را داد. بعد از آن پرونده من را طوری چرب کردند که تا دو سال و نیم نتوانستم به سوئد بروم. تا اینکه یک بار در اواسط لیگ و در حالی که شرایط تیم ما خیلی خوب بود، نامه‌ای از سفارت آمد که نوشته بود اگر تا ۱۵ روز دیگر نروم، دیگر خبری از ویزای سوئد نخواهد بود. مسئله را به شیخ گفتم و تاکید کردم که دو سال و نیم است خانواده‌ام را ندیده‌ام در نتیجه همه چیزم را برداشتم و عازم سفر شدم.

به سوئدی‌ها گفتم بچه‌هایتان فوتبال بلد نیستند

خیلی از دارایی‌ام را رایگان به این و آن بخشیدم و ۲۸۰۰ دلار هم پول اضافه بار دادم تا باقی چیزهایم را به سوئد ببرم اما گفتند برای رفتن به سوئد اول باید به مبدأ درخواست ویزا یعنی مجارستان بروم. به ناچار دوباره به بوداپست رفتم اما سفارت سوئد در مجارستان گفت هیچ نامه‌ای به آنها نرسیده است. شش ماه در بوداپست ماندم و از جیب خوردم. نه می‌توانستم تیم بگیرم نه کار دیگری از دستم برمی‌آمد. بالاخره به سوئد رفتم و فهمیدم که یک بار دیگر باید از صفر شروع کنم. قبلا زبان‌های مجاری، عربی و انگلیسی را یاد گرفته بودم و حالا باید سوئدی هم می‌آموختم. نزدیک‌ترین باشگاه به خانه را پیدا کردم و گفتم که می‌خواهم کار کنم. آن باشگاه چند تیم داشت که همه مربی داشتند و تیم اول‌شان سه ملی‌پوش داشت. بعد از چند روز گفتند یک تیم جوانان دارند و برخلاف نظر پسرم که می‌گفت این تیم در شأن من نیست، کار را قبول کردم و گفتم حداقل زبان‌شان را خوب یاد می‌گیرم. چهارشنبه تیم را تحویل گرفتم در حالی که آنها از قبل در تورنمنتی شرکت کرده بودند  و باید جمعه به میدان می‌رفتند. آنجا هم این طور است که تورنمنت از صبح شروع می‌شود تا شب و تیم‌ها در همان یک روز بازی‌های خود را انجام می‌دهند. تیم ما در آن روز ۳۱ گل خورد و فقط یک گل زد! پسرم گفت دست بردار اما من گفتم که همین قشنگ است. جلسه‌ای با پدر و مادر بازیکنان گذاشتم و از پسرم خواستم که حرف‌هایم را ترجمه کند. به آنها گفتم از تیم مایوس نیستم اما بچه‌های شما فوتبال بلد نیستند. در آنجا کسی این طور زمخت توی ذوق کسی نمی‌زند. به آنها گفتم که تیم‌شان را درست می‌کنم اما باید هر روز تمرین کنند. ناگهان سرپرست تیم گفت بابت تمرین هر روز پولی ندارند که به من بدهند ولی گفتم پول نمی‌خواهم. زمین بود و تمرین کردن مشکلی نداشت.

مغرور شده بودم و استعفا دادم

تیم را راه انداختم و در مسابقات شرکت کردیم. بازی اول و دوم را باختیم اما همین‌طور پیش رفتیم تا به تیم اول باشگاه خودمان رسیدیم. این تیم را بردیم و در استکهلم اول شدیم. گفتند کار غیرعادی کرده‌ام و باید به تیم اول بیایم. ابتدا مربی دوم بودم. آنها یک بازیکن ملی‌پوش داشتند که او را ۲ میلیون کرون به بیرمنگام فروختند و پولش را صرف ساختن یک سالن برای باشگاه کردند. در سوئد نتیجه اهمیتی ندارد. در نیم‌فصل اول تیم ما فقط سه امتیاز گرفت و تیم بالای ما ۱۲ امتیاز داشت. مربی اول تیم کنار رفت و مرا به عنوان جانشین پیشنهاد کرد. من هم تیم را دست گرفتم و آخر فصل با ۲۴ امتیاز به سختی در لیگ نگه‌داشتم. بعد از پایان فصل، گفتم یک دروازه‌بان و یک مدافع و یک هافبک می‌خواهم که سطحشان باید خوب باشد اما گفتند پول نداریم. بنابراین گفتم که کار نمی‌کنم. دچار غرور شده بودم و فکر کردم که دنبالم می‌آیند اما گفتند استعفایت را بنویس!

تشکیل آکادمی استکهلم و تدریس در فدراسیون فوتبال سوئد

این طور بود که به سراغ مدرسه رفتم و معلم شدم. آکادمی استکهلم را تشکیل دادم. دختر و پسر مدرسه ما اول شدند. تیمی که از آن بیرون آمدم اما همین‌طور سقوط کرد تا رسید به دسته چهارم. در آنجا با یک تیم دیگر دسته چهارمی قرار گذاشتند که با هم ترکیب شوند و یک تیم خوب بسازند. آمدند سراغ من و من هم تیم را به دسته سه و بعد دسته دوم رساندم اما چون باشگاه نمی‌توانست هزینه‌های کار در دسته دوم را بدهد اعلام ورشکستگی کرد و بازیکنانش را بین تیم‌های دیگر تقسیم کرد. بعد از این اتفاق، ‌از تیم سریانسکا در دسته اول پیشنهاد گرفتم. این تیم با سرمایه رستوران‌دارها اداره می‌شد و بنیادی نداشت. ۱۵-۱۶ بازیکن داشتند که اگر یکی‌شان مصدوم می‌شد لنگ می‌ماندند. تیم را در دسته اول نگه داشتم اما دیدم که خیلی وقتم را می‌گیرد و پول خوبی هم بابت کار نمی‌دهند، بنابراین تیم را رها کردم و به کار در مدرسه و آکادمی ادامه دادم. بعد از آن فدراسیون فوتبال سوئد از من به عنوان مدرس در کلاس‌های مربیگری استفاده کرد و چند بار هم به عنوان کارشناس و مفسر فوتبال در برنامه‌های تلویزیونی فعالیت کردم.

شکل کار باشگاه‌های ما ایراد دارد

در این مدت با ایران ارتباط داشتم و در رفت و آمد بودم. اکنون فقط تیم‌های سازنده مثل برق شیراز و راه‌آهن و ... نابود نشده‌اند بلکه سیاست باشگاه‌هایی مانند تراکتورسازی، استقلال و پرسپولیس را هم نمی‌پسندم. حیات سطح بالای این تیم‌ها به قیمت خالی کردن سایر تیم‌ها است. منچستر یونایتد جزو پولدارترین باشگاه‌های دنیا است اما ۷۰ درصد تیمش را از بازیکنانی که خود تربیت می‌کند، تشکیل می‌دهد. استقلال و پرسپولیس در رده جوانان در ایران پنجم می‌شوند. اصلا کاری به دولتی یا خصوصی بودن تیم‌ها ندارم، باشگاه باید ساختار داشته باشد. اگر نمی‌تواند بازیکن بخرد باید بسازد تا رشد کند. دیدم در یک تیم چهار سانترفوروارد هست که هر کدام می‌توانند در تیم دیگری خوب کار کنند و دیده شوند اما در این تیم خراب می‌شوند. شکل کار باشگاه‌های ما ایراد دارد.

مدرسه‌های فوتبال، دکان شده‌اند

ممکن است بگویند که لیگ ما خوب است اما باید به نقطه‌ای برگردیم که این همه امکانات نبود و تیم ملی ایران حرف اول را در آسیا می‌زد و امثال امارات و قطر و ... رقمی نبودند. الان اگر در جدال با این تیم‌ها گیر می‌کنیم یعنی درجا زده‌ایم. این را هم مربی تیم ملی نمی‌تواند درست کند. ما کدام آکادمی یا مدرسه فوتبال را داریم؟ هر کدام از این مدرسه‌ها یک دکان شده است. چهار مدرسه به نام استقلال داریم، پنج مدرسه به نام پرسپولیس اما این باشگاه‌ها چه سودی از این همه می‌برند؟

ایرانی‌ها از "ویچ"ها بهترند

این همه بازیکن خارجی به سه تیم ما آمده‌اند و بازی هم نکرده‌اند ولی باشگاه‌ها تا خرخره زیر بدهی رفته‌اند. فدراسیون باید روی این بازیکنان کنترل داشته باشد. اصلا بازیکنی که می‌خواهد از مرز داخل شود باید بررسی شود که حتما ملی‌پوش غنا، برزیل یا هر کشور دیگری باشد وگرنه بازیکنان ایرانی از خارجی‌های درجه دو و سه بهتر هستند. الان "ویچ"ها را به ایران می‌آورند. از زمان فروپاشی سوسیالیسم در یوگسلاوی دیگر مربیگری حرفه محسوب نمی‌شود و مثل ایران شده است. مربی اگر کارش گرفت و در باندها بود، می‌رود جلو. قبلا در یوگسلاوی مربیگری شغل بود و مربی باید درسش را می‌خواند و دکترایش را می‌گرفت. مربیگری خیلی کار دارد. اگر مربی به بازیکنش بگوید وقت را بکش یا حریف را بزن، تیم را به انحراف کشانده است. اگر مربی دم داور را ببیند تیمش را منحرف کرده است. از ویژگی‌های هر ورزش، سلامت روح و انسان‌سازی است. فوتبال اگر انسان‌سازی نکند، قهرمانی‌اش به چه درد می‌خورد؟ الان هم که درگیری‌ها و حاشیه‌های فوتبال، آب به آسیاب دشمن ریختن است.

کارلوس کی‌روش

فن و دانایی یک فاکتور است اما چیزهای دیگری هم لازم است. مربی با دانش، ابزار هم می‌خواهد، مثل این که به یک نقاش چیره‌دست بگوییم یک منظره را نقاشی کند اما فقط رنگ‌های سیاه و سفید به او بدهیم.

بهترین مربی و بازیکن تاریخ ایران

من اعتقادی به بهترین ندارم چون تعریف بهترین از پشت عینکی که من به چشم زده‌ام فرق دارد. به نظر من فوتبال مثل یک موسیقی گوشنواز است که اگر تمام اجزای ارکستر کارشان را خوب انجام دهند، ملودی شکل می‌گیرد و نمی‌توان گفت کدام نوازنده بهتر است. درباره مربی هم فقط علم و دانش مربی کافی نیست و ابزار و امکانات هم مهم است. مثلا مربی تراکتورسازی اگر بازیکنان و امکانات خوب نداشته باشد باز هم موفق می‌شود؟ هر جا پول و امکانات بیشتر باشد، موفقیت هم بیشتر است. اگر مربی‌ای که در باشگاه باامکانات و پولدار موفق بود، در کار سازندگی هم موفق باشد، آن وقت حساب است.

آروز دارم به فوتبال پایه توجه شود

آرزو می‌کنم همه مربیان ما دارای ارزش‌های اخلاقی باشند. ارزو می‌کنم که به فوتبال پایه بیشتر توجه شود. شهرداری خیلی می‌تواند کمک کند. هر زمین فوتبالی که در شهر ساخته شود، بودجه مبارزه با مواد مخدر و ترک اعتیاد آن محله را کنار می‌گذارد. بچه‌ها وقتی جایی برای بازی داشته باشند از صبح تا شب ورزش می‌کنند و خسته که شدند به خانه می‌روند وگرنه باید یک گوشه بنشینند و سیگار بکشند. بچه‌ها قبل از هر چیز باید پرورش پیدا کنند و با ورزش‌هایی مثل ژیمناستیک، بدن خود را آماده کنند و بعد تازه با پیکرسنجی معلوم می‌شود که چه ورزشی برای چه کودکی مناسب است. بچه‌های ما در ۱۱ سالگی دریبل می‌زنند و زمین می‌خورند چون روی تمرین‌های تعادلی و اصلاحی‌شان کار نشده است. من کتابی دارم با عنوان "نحوه آموزش فوتبال از ۶ تا ۱۹ سالگی" که کمک نمی‌کنند چاپش کنم. به ویرایش نیاز دارد.

صحبت با آنچلوتی و سازندگی در فوتبال آلمان

یکی از دوستانم هماهنگ کرد تا به تمرین بایرن مونیخ و آینتراخت فرانکفورت بروم. در آنجا با آنچلوتی صحبت کردم و تمرین‌های آنها را دیدم. بایرن از نظر فدراسیون آلمان در امر سازندگی پنج ستاره داشت اما فرانکفورت، سه‌ستاره بود. فدراسیون این رده‌بندی را به باشگاه‌ها می‌دهد و آنها ملزم هستند که آن را در دفتر خود نصب کنند.