پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۵ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۷

پسرم عكسم را مي‌شناخت اما خودم را نه!

فريدون خيام‌باشي در جمع دستمال سرخ‌ها به «فريد» مشهور بود. پيشتر نام او را از زبان تعدادي از باقي‌مانده‌هاي اين گروه شنيده بودم و مي‌دانستم كه اوايل دهه 60 جزو تيم حفاظتي مقام معظم رهبري بوده است.
کد خبر : ۳۵۲۶۵۴
صراط: فريدون خيام‌باشي در جمع دستمال سرخ‌ها به «فريد» مشهور بود. پيشتر نام او را از زبان تعدادي از باقي‌مانده‌هاي اين گروه شنيده بودم و مي‌دانستم كه اوايل دهه 60 جزو تيم حفاظتي مقام معظم رهبري بوده است.

به  گزارش روزنامه جوان، فريدون خيام‌باشي در جمع دستمال سرخ‌ها به «فريد» مشهور بود. پيشتر نام او را از زبان تعدادي از باقي‌مانده‌هاي اين گروه شنيده بودم و مي‌دانستم كه اوايل دهه 60 جزو تيم حفاظتي مقام معظم رهبري بوده است. فريد در تصور من يك باديگارد اخمو و كم حرف بود كه براي كسب اطلاعات از او بايد تلاش زيادي مي‌كردم؛ اما وقتي در يك ظهر سرد زمستاني به دفتر روزنامه آمد، با عاقله مردي 56 ساله و بسيار آرام و متين روبه رو شدم كه با حوصله به سؤالاتم پاسخ مي‌داد و خاطراتش از گنبد و غائله خلق عرب و اغتشاشات كردستان و. . . را برايمان تعريف كرد. فريد از آن دست پاسداراني بود كه هر جا انقلاب نياز داشت، لبيك مي‌گفت و پوتين‌هايش را سفت مي‌بست. گفت و گوي ما با اين رزمنده پيشكسوت دفاع مقدس را پيش رو داريد.
 
اغلب همسن و سال‌هاي شما دوران رزمندگي‌شان را از انقلاب آغاز كرده‌اند، شما هم جزو مبارزين انقلابي بوديد؟ اگر مي‌شود خلاصه‌اي از زندگي‌تان را بگوييد.
من 20 شهريور سال 39 در كويت به دنيا آمدم. البته اصالتي اصفهاني داشتيم و پدرم براي كار به آن كشور سفر كرده بود. تا هفت سالگي در كويت بودم و بعد براي تحصيل به ايران آمدم. تقاطع عباس‌آباد به وليعصر(عج) يك مدرسه شبانه‌روزي بود كه آنجا مشغول تحصيل شدم. سال بعدش پدر و مادرم هم به ايران برگشتند و از همان زمان ساكن تهران شديم. دوران نوجواني‌ام در خيابان كوكاكولاي سابق (پيروزي كنوني) گذشت. علاوه بر اينكه خانواده‌اي مذهبي داشتيم، محيط محله‌مان هم مذهبي بود و با حضور در مسجد محله با بحث انقلاب و نهضت امام خميني بيشتر آشنا شدم. سال 57 روزها به نام مدرسه از خانه بيرون مي‌آمديم، اما سر از تظاهرات در مي‌آورديم. مرحوم پدرم مي‌ترسيد و مي‌گفت مبادا در تظاهرات شركت كني. اما ما كه شور انقلابي داشتيم اين حرف‌ها توي كتمان نمي‌رفت. عاقبت نزديكي‌هاي پيروزي انقلاب يك روز همراه ساير انقلابي‌ها از بهارستان شروع كرديم و هرچه مشروب‌فروشي سر راهمان بود آتش زديم. وقتي به خانه آمدم تمام لباس‌هايم بوي الكل مي‌داد! پدر و مادرم فهميدند در تظاهرات بودم و از آن به بعد ديگر كاري با من نداشتند.
 
چه زماني وارد سپاه شديد؟
من ورودي 25 ارديبهشت سال 58 هستم. يعني 23 روز از تشكيل رسمي سپاه مي‌گذشت كه به عضويت آن درآمدم.
 
گروه دستمال سرخ‌ها كمي بعد از تشكيل سپاه در مقر خليج شكل گرفت، شما هم از اعضاي اوليه اين گروه بوديد؟
من وقتي سپاهي شدم فردايش قضيه گنبد پيش آمد. اعلام آمادگي كرديم و ما را به آنجا اعزام كردند. موقع رسيدن ما غائله تا حدي خوابيده بود و درگيري چنداني نداشتيم. دو، سه هفته‌اي گنبد بوديم و بعد برگشتيم تهران. رسيده، نرسيده گفتند يكسري نيرو نياز داريم براي رفتن به جزيره كيش، نگو منظورشان محافظت از كاخ‌ها و اماكني از اين دست در كيش است. خلاصه رفتيم و چون آنجا ساكت بود، شور انقلابي‌مان اجازه نداد زياد بمانيم و درخواست بازگشت داديم. دوباره آمدم تهران. مدتي بعد خبر دادند خلق عرب در خرمشهر آشوب ايجاد كرده‌اند. قضيه آنجا با گنبد فرق مي‌كرد. ضد انقلاب مرتب در شهر به ما شبيخون مي‌زدند و با شليك آرپي جي و به رگبار بستن مقرها و سنگرهايمان، سعي داشتند نيروهاي انقلابي را از ميدان به در كنند. اقامتمان در خرمشهر طولاني شد. در اين مدت درگيري‌هاي متعددي داشتيم و شهيد و مجروح هم داديم. بعد دوره مأموريتي‌مان تمام شد و به تهران برگشتيم.
 
پس شما اغلب غائله‌هاي اوايل انقلاب را تجربه كرده‌ايد. چطور شد كه به گروه دستمال سرخ‌ها پيوستيد؟
ما پاسدار انقلاب بوديم و هركاري از دستمان برمي‌آمد براي حفظ انقلاب انجام مي‌داديم. وقتي از خرمشهر به تهران آمدم، به اتفاق يكي از دوستانم براي حفاظت از كاميون‌هاي حمل كالا و پوشاك، سوار تريلرهايي شديم و به كرمانشاه رفتيم. اقلام را كه تحويل داديم، در مقر سپاه اين شهر ديدم يك آقايي دارد جر و بحث مي‌كند و تقاضاي نيرو دارد. بعدها فهميدم نام ايشان شمس‌الله رحيمي از اعضاي قديمي‌تر دستمال سرخ‌ها است. من و دوستم بدون اينكه مأموريتي برايمان در نظر گرفته شده باشد، خودمان را به شمس‌الله معرفي كرديم و همراهش به مريوان رفتيم. از آنجا به بعد ديگر يكي از اعضاي گروه دستمال سرخ‌ها شدم.
 
آن زمان گويا اسم و رسم دستمال سرخ‌ها در كردستانات پيچيده بود؟
بچه‌هاي اين گروه يكسري ستون‌هاي تانك را تا مريوان مشايعت كرده بودند و از همين جا ترسشان به دل ضد انقلاب افتاده بود. يادم است بين گروهك‌ها پيچيده بود كه اگر دستمال سرخ‌ها نبودند ما كار ستون زرهي را يكسره مي‌كرديم و اجازه نمي‌داديم به مريوان برسند. به هرحال در مريوان ما به روستاها و مناطق مرزي سركشي مي‌كرديم تا اينكه قرار شد يك ستون‌كشي تمام عيار به بلندي‌هاي مشرف به دره شيلر داشته باشيم.
 
همان جا هم كه منصور اوسطي به شهادت رسيد؟
بله، ايشان از پاسدارهاي كرمانشاهي بود. يك رزمنده باصفا كه خواب شهادتش را ديده بود و در درگيري با ضد انقلاب گلوله‌اي به دست و پهلويش اصابت مي‌كند و طبق پيش‌بيني كه خودش كرده بود، به شهادت مي‌رسد. شهادت منصور اوسطي تأثير زيادي روي بچه‌ها گذاشت. در همين درگيري زانوي پاي چپ من هم آسيب ديد. ما در بيمارستان پاوه به ديدار منصور اوسطي رفتيم. آن شب بچه‌ها حال و هواي خاصي داشتند. درست روز بعدش دوباره به منطقه برگشتيم و ستوني كه از سقز به طرف بانه و سردشت مي‌رفت را مشايعت كرديم.
 
من يك مستندي مربوط به دهه 70 ديدم كه در آن نامي از شما برده شد. با اين عنوان كه در كمين ضد انقلاب شما را به ارتفاعاتي هلي برن كرده بودند؟
ستون ما در گردنه خان كمين سختي خورد. شهيد چمران نظرش اين بود كه تعدادي از دستمال سرخ‌ها به بلندي‌هاي اطراف هلي برن شوند و به اين ترتيب با كمين زننده‌ها مقابله كنند. من و شمس‌الله رحيمي و رضا مرادي و يكي دو نفر ديگر به قله‌اي هلي برن شديم. بعد از پايان يافتن درگيري‌ها، عبدالله نوري‌پور و جهانگير جعفرزاده و اصغر وصالي ناپديد شدند. كمي بعد اصغر و عبدالله برگشتند اما از جهانگير ديگر خبري نشد. بعدها اسماعيل لساني از ديگر اعضاي دستمال سرخ‌ها مي‌گفت در گير و دار درگيري‌ها يك عقرب پيشاني‌اش را نيش زده است. جالب بود كه در آن هنگامه آتش باران و تيراندازي، اين عقرب هم وقت گير آورده و بنده خدا را نيش زده بود. به بانه كه رسيديم، مقارن با فوت آيت‌الله طالقاني بود. يكسري از ضد انقلاب جشن راه انداخته بودند. ما هم ناراحت شديم و تيراندازي هوايي كرديم كه همه‌شان فرار كردند.
 
تا چه مقطعي در گروه دستمال سرخ‌ها بوديد؟
بعد از بانه و سردشت به تهران آمديم و به همراه بچه‌ها و خود اصغر وصالي به سفر زيارتي مشهد رفتيم. بعد از بازگشت اصغر وصالي گروه دستمال سرخ‌ها را به همراه يك گردان از نيروهاي پادگان وليعصر(عج) برداشت و به مهاباد برد. دو، سه ماهي در آنجا بوديم و زمستان 58 گردان به تهران آمد. از شانس من و رضا مرادي و يك نفر ديگر از بچه‌ها، وقتي قرار شد هلي برنمان كنند، هوا خراب شد و مجبور شديم زميني به تهران برگرديم. درست بيرون مهاباد دموكرات‌ها بازداشتمان كردند. وانمود كرديم تازه به مهاباد آمده‌ايم و برگشتمان به اين خاطر است كه نمي‌خواهيم با برادران ايراني‌مان درگير شويم. حرفمان را باور كردند و حتي تا اروميه مشايعتمان كردند. در تهران به تيم حفاظت از شخصيت‌ها پيوستم و از آنجا به بعد ديگر با اصغر وصالي و بچه‌ها نبودم. يك مدت محافظ مرحوم هاشمي بودم و بعد هم كه محافظت از مقام معظم رهبري را برعهده گرفتم. البته اين موضوع برمي‌گردد به پيش از بحث رياست جمهوري ايشان.
 
گويا شما از شاهدان ترور مقام معظم رهبري هم بوده‌ايد؟
من يك سال و خرده‌اي محافظ ايشان بودم. سال 60 آقا روزهاي شنبه جلسات پرسش و پاسخ داشتند. به مساجد و اماكن مختلف مي‌رفتند و بعد از سخنراني، مردم حاضر سؤالاتشان را مطرح مي‌كردند. روز ششم تيرماه جلسه سخنراني ايشان در مسجد ابوذر محله فلاح بود. شش نفر همراه ايشان رفته بوديم. من دم در بودم كه صداي انفجار را شنيدم. سريع در را بستم و به بسيجي‌ها گفتم نگذاريد كسي خارج شود. بمبي كه در ضبط صوت كار گذاشته شده بود، يك حالت پرتابي داشت. مثل شليك يك گلوله كه آقا وقتي حين سخنراني‌اش برگشته بود، به زير بغل ايشان اصابت مي‌كند. ما ايشان را به درمانگاهي در دوراهي قاپان رسانديم. گفتند كاري از دست ما برنمي‌آيد. فقط يك كپسول بزرگ اكسيژن دادند كه داخل ماشين جا نمي‌شد. مجبور شديم در اتومبيل را باز بگذاريم. من يك طرف كپسول را گرفتم و پرستاري كه با ما آمد طرف ديگرش را. يك آن اتومبيلي به در خورد و دستم را له كرد. بنده خدا پرستار ناچار شد با يك دست كپسول را بگيرد و با دست ديگرش هم به وضعيت آقا رسيدگي كند. خلاصه ايشان را به بيمارستان بهارلو رسانديم. بعد هم كه آقا را به بيمارستان قلب شهيد رجايي انتقال دادند.
 
از روزهاي حضورتان در دفاع مقدس چه خاطره‌اي در ذهنتان ماندگار شده است؟
در والفجر 4 قرار شد ما كه نيروي لشكر 27 بوديم ارتفاعات 1904 را در پنجوين بگيريم. قبل از صعود به اين ارتفاع، لشكر عاشورا در ارتفاع ديگري درگير شد و دشمن متوجه حضور ما شد. نزديكي‌هاي صبح بود و با روشنايي هوا، دشمن روي ما اشراف پيدا كرد و به شدت به طرفمان تيراندازي مي‌كردند. در همين اثنا يك گلوله به دستم خورد كه باعث شد كنترلش را از دست بدهم و دستم روي هوا تاب مي‌خورد. با دست ديگرم آن را گرفتم و داخل شكمم جمع كردم. يكي از بچه‌ها كه جفت پاهاش تير خورده بود، صدايم كرد. برگشتم ببينم اوضاعش چطور است كه يك گلوله به پايم خورد و گلوله ديگري هم به پهلويم اصابت كرد. ديدم نمي‌توانم براي دوستم كاري انجام دهم. باز يك گلوله ديگر خورد به پهلويم كه تير آخري پرتابم كرد. از عقب افتادم روي زمين و كمي بعد صداي پاي عراقي‌ها را شنيدم كه براي زدن تيرخلاص سراغمان مي‌آمدند. يكي از سربازان دشمن نفراتي كه چند متري من روي زمين افتاده بودند را تير خلاصي زد، اما وقتي حال نزارم را ديد، به خودش زحمت جلو آمدن نداد و از همان جا به سمتم رگبار بست.
 
عجيب است كه در آن لحظات چهره امام توي ذهنم بود. چند لحظه‌اي كه گذشت قيافه پسرم آمد جلوي چشمم. خلاصه هوا كه تاريك شد، يك نفر از بچه‌هاي مجروح آمد بالاي سرم. گفتم فقط كمك كن بلند شوم. كمك كرد و روي پا ايستادم و تا وقتي كه از هوش رفتم لنگ لنگان به طرف خط خودي حركت كردم. به هوش كه آمدم ديدم دورتادورم مجروح جمع است. پرسيدم چه خبر است كه يك نفر گفت منتظر آمبولانسيم. آمبولانس آمد و نفر كنار من را برد. بنده خدا دل و روده‌اش بيرون ريخته بود. آمبولانس رفت و ديگر برنگشت. مجبور شدم دوباره لنگ لنگان بروم و نهايتاً توانستم خودم را به خط خودي برسانم. من را به بيمارستان منتقل كردند. موقعي كه به جبهه مي‌رفتم، پسرم يك ماهش بود. مجروحيتم شش ماه طول كشيد و پسرم بزرگ‌تر شده بود. طي اين مدت او مرا از عكسم مي‌شناخت و به تصويرم لبخند مي‌زد، اما وقتي در بيمارستان مي‌خواستم در آغوشش بگيرم، غريبي مي‌كرد و از من خجالت مي‌كشيد.
برچسب ها: فرید جنگ صراط