سه‌شنبه ۰۱ آبان ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مهر ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۵
کودکی و نوجوان امام خامنه ای از زبان ایشان

خاطره رهبر معظم انقلاب از روز اول مدرسه

ليكن روز اوّلى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه‏ها بازى مى‏كردند، ما هم بازى مى‏كرديم. اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ كودكى من - و عدّه بچه‏هاى كلاس اوّل، زياد بودند.
کد خبر : ۳۴۶۲۳
 "صراط" - آنچه می خوانید خاطره روز اول مدرسه رفتن مقام معظم رهبری است در گفت و شنود صميمانه امام خامنه ای با گروهى از جوانان و نوجوانان.
 
به گزارش سرویس اجتماعی صراط نیوز در پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری پاسخ ایشان به سوالی درباره ی زمان تحصیل ایشان آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست.

*رهبر عزيز! بسيار دوست مى‏داريم كه شما از دوران كودكى خودتان بگوييد و اين‏كه چند برادر و خواهر هستيد؛ از اوّلين روز مدرسه و اوّلين معلم و دوستان و همكلاسيها، از سرگرميها و از علاقه خود به درس و بازى براى ما تعريف كنيد.

بسم‏اللَّه‏الرّحمن‏الرّحيم

قبل از آن‏كه به سؤالات اين دختر خانم عزيز جواب دهم، بايد بگويم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهميت داده مى‏شود؛ به شما پرداخته مى‏شود. اين آقايان محترم، با اين مايه‏هاى فكراى كه من حالا مورد تأمّل قرار دادم، براى شما - بخصوص - برنامه‏ريزى و برنامه‏سازى مى‏كنند، تدارك انديشيدن براى شما ترتيب مى‏دهند، با شما حرف مى‏زنند، تماس برقرار مى‏كنند و هر نامه‏اى از نامه‏هاى شما را جواب مى‏دهند.

البته من سابقه آشنايى با شما عزيزان ندارم؛ اما از همين گزارش چيزهاى زيادى را نسبت به استعداد و توان شما حس كردم. البته من گاهى برنامه «نيمرخ» را هم به ياد نوجوانى نگاه مى‏كنم - هم برنامه نيمرخ را، هم گاهى برنامه كودكان را تماشا مى‏كنم - بنابراين بايد گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز كه اين‏قدر برايشان امكانات فكر كردن و فهميدن و تماس گرفتن و اظهار كردن مافى‏الضّميرِ خودشان فراهم است.

حالا اگر من در پاسخ سؤالات اين خانم - كه البته اين سؤالات، خيلى بود؛ اصلاً يادم نمى‏ماند. بايد آنها را دانه دانه مطرح كنيد، تا ان‏شاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهيد ديد كه اصلاً زمان ما اين‏گونه نبود؛ به ما اين‏قدر اهميت داده نمى‏شد، با ما اين‏طور صحبت نمى‏شد، از ما اين‏طور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمى‏شد - كه از شما خواسته مى‏شود - خوب؛ شما از اين جهت از ما جلو هستيد. ان‏شاءاللَّه كه خداوند بر شما مبارك كند و اين دهه فجر هم بر شما مبارك باشد. موفّق باشيد.

خوب؛ حالا ايشان گفتند كه شما عزيزان من، از بچه‏هايى هستيد كه با اين برنامه تماس داريد و بعضى از خانواده‏هاى معظّم شهدا از تهران و از شهرستانهاييد. خيلى خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را يكى يكى شروع مى‏كنيم:

ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بوديم؛ يعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت كه هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت كرده بودند و پدرم با خانم ديگرى - كه مادر ما باشند - ازدواج كرده بودند. ما بچه‏هاى اين خانم دوم، پنج نفر بوديم؛ چهار برادر و يك خواهر، و در اين پنج نفر، من دومى بودم. البته در اين بين، دو بچه هم از بين رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مى‏شوم؛ اما چون واسطه‏ها كم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خيلى بزرگتر بودند.

پدر و مادرم، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مى‏گويم، نه به معناى علمى و اينها، به معناى مأنوس بودن با ديوان حافظ - و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.

ما وقتى بچه بوديم، همه مى‏نشستيم و مادرم قرآن مى‏خواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مى‏خواند. ما بچه‏ها دورش جمع مى‏شديم و برايمان به مناسبت، آيه‏هايى را كه در مورد زندگى پيامبران است، مى‏گفت. من خودم اوّلين بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهيم و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم. قرآن كه مى‏خواند، به آياتى كه نام پيامبران در آن است مى‏رسيد، بنا مى‏كرد به شرح دادن.

بعضى از شعرهاى حافظ كه هنوز - بعد از سنين نزديكِ شصت سالگى - يادم است، از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم. از جمله، اين دو بيت يادم است:

سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد           به دست مرحمت يارم در امّيدواران زد

***

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند                گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

غرض؛ خانمى بود خيلى مهربان، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مى‏داشت و رعايت آنها را مى‏كرد. پدرم عالِم دينى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خيلى گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مى‏نمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبريزى هستيم؛ يعنى پدرم اهل خامنه تبريز است - و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى، شرايط باز و راحتى نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مى‏گذاشت.

در مورد بازى كردن پرسيديد؟ بله؛ بازى هم مى‏كرديم. منتها در كوچه بازى مى‏كرديم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتيم و بازيهاى آن وقت بچه‏ها فرق مى‏كرد. يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى‏كرديم. من آن موقع در كوچه، با بچه‏ها واليبال بازى مى‏كردم؛ خيلى هم واليبال را دوست مى‏داشتم. الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دستجمعى بكنيم - البته با بچه‏هاى خودم - به واليبال رو مى‏آوريم كه ورزش خيلى خوبى است.

بازيهاى غير ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود؛ يعنى اگر فرض كنيم كه بعضى از بازيها ممكن است براى بچه‏ها آموزنده باشد و انسانِ با تفكّر آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.

چيزى كه حتماً مى‏دانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همين‏طور. از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مى‏رفتم، زمستان كه مى‏شد، مادرم عمامه به سرم مى‏پيچيد. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مى‏پيچيد و به مدرسه مى‏رفتيم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچه‏ها، يكى با قباى بلند و لباس نوع ديگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشت‏نمايى و اينها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين‏طور چيزها جبران مى‏كرديم و نمى‏گذاشتيم كه در اين زمينه‏ها خيلى سخت بگذرد.

به‏هرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود؛ در خانه كمتر به بازى مى‏رسيديم.

* از روز اوّل مدرسه و اوّلين معلّم بگوييد:

بايد بگويم اوّلين مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از مرا - كه از من، سه سال و نيم بزرگتر بود - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعنى مكتبى كه معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقيه شاگردان، دختر بودند. البته من خيلى كوچك بودم.

تجربه‏اى كه از آن زمان مى‏توانم به ياد بياورم اين است كه بچه را در سنين چهار، پنج سالگى اصلاً نبايد به مدرسه و مكتب و غير آن گذاشت؛ براى اين‏كه هيچ فايده‏اى ندارد. من به نظرم مى‏رسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم. طبعاً ما را به مكتب فرستاده بودند تا قرآن ياد بگيريم؛ چون در مكتبها معمولاً قرآن درس مى‏دادند. آن زمان در مدرسه‏ها قرآن معمول نبود و درس نمى‏دادند.

بد نيست بدانيد كه من متولد سال 1318 هستم. اين دورانى كه مى‏گويم، مربوط به سالهاى 1323 و 1324 است - اوايل مكتب رفتن ما - بنابراين يك دوره آن است؛ كه اوّلين روز مكتب اوّل را يادم نيست. پس از مدتى - يكى دو ماه - كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسّنى بود. شايد شما در داستانهاى قديمى، «ملّا مكتبى» خوانده باشيد. درست همان ملّامكتبىِ تصوير شده در داستانها و در قصّه‏هاى قديمى به ما درس مى‏داد.

من كوچكترين شاگرد آن مكتب بودم - شايد آن‏زمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خيلى كوچك بودم، هم سيّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامكتبى»، صبحها مرا كنار دست خودش مى‏نشاند و پول كمى، مثلاً اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و دو تومانى بود. شما نديده‏ايد - يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى‏آورد، به من مى‏داد و مى‏گفت: تو اينها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مى‏كرد به اين‏كه به اين ترتيب - مثلاً - پولش بركت پيدا كند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.

روز اوّلى كه ما را به آن مكتب بردند، به ياد دارم كه از نظر من روز بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى كرد كه به نظرم خيلى وسيع مى‏آمد. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكىِ آن روز من، جاى خيلى وسيعى مى‏آمد و چون پنجره‏هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت، تاريك و بد بود. مدتى هم آن‏جا بوديم.

ليكن روز اوّلى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه‏ها بازى مى‏كردند، ما هم بازى مى‏كرديم. اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ كودكى من - و عدّه بچه‏هاى كلاس اوّل، زياد بودند. حالا كه فكر مى‏كنم، شايد سى نفر، چهل نفر، بچه‏هاى كلاس اوّل بوديم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.

البته چشم من ضعيف بود، هيچ‏كس هم نمى‏دانست، خودم هم نمى‏دانستم؛ فقط مى‏فهميدم كه چيزهايى را درست نمى‏بينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است؛ پدر و مادرم هم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن زمان - وقتى كه من عينكى شدم - گمان مى‏كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در دوره اوّل مدرسه اين نقصِ كار من بود. قيافه معلم را از دور نمى‏ديدم، تخته سياه را كه روى آن مى‏نوشتند، اصلاً نمى‏ديدم و اين، مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى‏آورد.

حالا خوشبختانه بچه‏ها در كودكى، فوراً شناسايى مى‏شوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك مى‏گيرند و رسيدگى مى‏كنند. آن زمان اصلاً اين چيزها در مدرسه‏اى معمول نبود.

البته مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متدّين انتخاب شده بودند و با برنامه‏هاى اندكى دينى‏تر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مى‏شد؛ چون آن مدرسه‏ها اصلاً برنامه دينى درستى نداشتند و كسى توجّهى و اعتنايى به آن نمى‏كرد.

در مورد معلّمين اوّل ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاى «تدّين» بود كه تا چند سال پيش هم زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم. مشهد كه مى‏رفتم به ديدن ما مى‏آمد. پيرمرد شده بود. يك معلّم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمى‏دانم كجاست. عدّه‏اى از معلّمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلّمين را دورادور مى‏شناختم. متأسفانه الان هيچ كدام را نمى‏دانم كجا هستند. اصلاً زنده‏اند، نيستند و چه مى‏كنند؛ ليكن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم.

* به چه درسهايى علاقه داشتيد؟

دورانهاى كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً يادم نيست و الان هيچ نمى‏توانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهايى علاقه داشتم؛ ليكن در اواخر دوره دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم. خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مى‏خواندم - قرآن‏خوانِ مدرسه بودم - يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مى‏دادند - به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود؛ من تكّه‏هايى از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مى‏كردم.

در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از راديو پخش مى‏كردند كه ما از راديو شنيده بوديم. من تقليد منبر او را - در بچگى - مى‏كردم و به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صدا بلندى و خيلى شمرده، پشت سر هم مى‏خواندم. معلّمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مى‏آمد؛ مرا تشويق مى‏كردند. بله؛ اين درسهايى بود كه آن زمان دوست مى‏داشتم.

* ضمن تشكّر از وقتى كه گذاشتيد؛ حضرتعالى در نوجوانى، چه حالات و روحيّاتى داشتيد و در چه سنّى به اين فكر افتاديد كه راه آينده خود را انتخاب كنيد و چه كسى به شما بيشترين كمك را در اين زمينه كرد؟

خيلى ممنون، سؤال خوبى كرديد. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزيز، در اين مورد كه شما مطرح كرديد، سفارش كنم، سفارش من اين خواهد بود كه نوجوانان بايد به فكر حال باشند؛ براى اين‏كه به فكر آينده باشند، وقت زياد است. در دوره جوانى - دوران سنين هجده، بيست سالگى - راجع به آينده هرچه مى‏خواهند فكر عملى بكنند؛ چون در سنين نوجوانى - يعنى سنين سيزده، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آينده فكر كنند، اين فكر، خيلى تعيين كننده نيست. چون به‏هرحال حتماً يك طريق و مسيرى را - هر آينده‏اى داشته باشند - بايد بگذرانند؛ لذا بايد به فكر حالِ خودشان باشند.

البته اگر به فكر آينده هم باشند، ما كسى را ملامت نمى‏كنيم. به‏هرحال، گاهى انسان به فكر آينده مى‏افتد؛ اما من از اين‏كه چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست. اين‏كه در آينده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانواده‏ام معلوم بود. همه مى‏دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. اين چيزى بود كه پدرم مى‏خواست و مادرم به شدّت دوست مى‏داشت. خود من هم علاقه‏مند بودم؛ يعنى هيچ بى‏علاقه به اين مسأله نبودم.

اما اين‏كه لباس ما را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود؛ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمى‏داشت همان لباسى را كه رضاخان به زور مى‏گويد، بپوشيم. مى‏دانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى‏پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين‏طور لباس بپوشيد؛ اين كلاه را سرتان بگذاريد!

پدرم اين را دوست نمى‏داشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مى‏خواست، هم مادرم مى‏خواست، خود من هم مى‏خواستم. من دوست مى‏داشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.

معلّمى داشتيم كه خودش طلبه بود و سالهاى پنجم يا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم كلاس ما بود. او پيشنهاد كرد كه به ما درس «جامع‏المقّدمات» بدهد. مى‏ديد كه من و يكى، دو نفر از بچه‏ها علاقه‏منديم و استعدادمان هم خوب بود؛ فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم.

«جامع‏المقّدمات» اوّلين كتابى است كه طلبه‏ها مى‏خواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعه‏اى از جزوات، يعنى چند كتاب كوچك است. من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم؛ بعد هم كه بيرون آمدم، به شدّت و با جدّيت و علاقه دنبال كردم.

من بعد از دبستان به دبيرستان نرفتم؛ يعنى دوره دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مى‏خواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا - بودم؛ يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه شوم.

البته طلبگى و لباس طلبگى، به‏هيچ‏وجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمان نبود؛ يعنى هم عمامه سرمان مى‏گذاشتيم، هم وقتى مى‏خواستيم بازى كنيم، عمامه را در خانه مى‏گذاشتيم، به كوچه مى‏آمديم و با همان قبا مى‏دويديم و بازى مى‏كرديم - كارهايى كه بچه‏ها مى‏كنند - وقتى مى‏خواستيم با پدرمان به مسجد برويم، باز عمامه را سرمان مى‏گذاشتيم و عبا را به دوش مى‏انداختيم و با همان وضع و حال و چهره كودكانه به مدرسه مى‏رفتيم و مى‏آمديم.

* ما جوانان چه الگويى را براى خودمان در نظر بگيريم و خودمان را با آن مقايسه كنيم؟

من نمى‏توانم كسى يا اشخاص معيّنى را اسم بياورم كه حتماً آنها الگوى شما باشند. بالاخره هر كسى ذوقى و سليقه‏اى دارد؛ منتها مى‏شود اين‏طور فرض كرد الگويى را كه انسان انتخاب مى‏كند، بايد الگويى باشد كه شخصيت و منش او كاملاً با آرمانهاى انسان، همخوان و هماهنگ باشد.

فرض بفرماييد بعضيها يك هنرپيشه را الگوى خودشان قرار دهند. خوب؛ اين خيلى منطقى نيست. مثلاً يك هنرپيشه خارجى را الگوى خودشان قرار دهند. اين نمى‏تواند منطقى باشد. محيط او محيط ديگر و زندگى او زندگى ديگرى است. يك انسان مسلمان؛ يك نوجوان مسلمان و ايرانى كه برايش عزّت ايران، سربلندى و آينده ايران و آينده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احكام اسلامى مطرح است، نمى‏تواند خارج از اين چهارچوبها الگو انتخاب كند.

بنابراين الگو را بايستى در بزرگانى كه از لحاظ ديد و جهتگيرى و اهداف به هدفهاى ما مى‏خورند، انتخاب كرد. در بين مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسيار برجسته و خوبى هستند. در بين شخصيتهاى برجسته امروز و دوره‏هاى گذشته نيز همين‏طور، واقعاً شخصيتهاى برجسته‏اى هستند.

به زندگى ائمّه كه نگاه كنيد - مثلاً زندگى امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام - جوانيهاى آنها بسيار چيزهاى با ارزشى در خود دارد كه هر جوان و نوجوانى را جذب مى‏كند. هم نوع دخترانه‏اش هست، هم نوع پسرانه‏اش. همه آنها شخصيتهايى بودند كه مى‏توانند واقعاً براى انسان جاذبه داشته باشند و براى نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند.

ادامه ی این مطلب را می توانید از اینجا مطالعه بفرمایید.