*رهبر عزيز! بسيار دوست مىداريم كه شما از دوران كودكى خودتان بگوييد و اينكه چند برادر و خواهر هستيد؛ از اوّلين روز مدرسه و اوّلين معلم و دوستان و همكلاسيها، از سرگرميها و از علاقه خود به درس و بازى براى ما تعريف كنيد.
قبل از آنكه به سؤالات اين دختر خانم عزيز جواب دهم، بايد بگويم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهميت داده مىشود؛ به شما پرداخته مىشود. اين آقايان محترم، با اين مايههاى فكراى كه من حالا مورد تأمّل قرار دادم، براى شما - بخصوص - برنامهريزى و برنامهسازى مىكنند، تدارك انديشيدن براى شما ترتيب مىدهند، با شما حرف مىزنند، تماس برقرار مىكنند و هر نامهاى از نامههاى شما را جواب مىدهند.
البته من سابقه آشنايى با شما عزيزان ندارم؛ اما از همين گزارش چيزهاى زيادى را نسبت به استعداد و توان شما حس كردم. البته من گاهى برنامه «نيمرخ» را هم به ياد نوجوانى نگاه مىكنم - هم برنامه نيمرخ را، هم گاهى برنامه كودكان را تماشا مىكنم - بنابراين بايد گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز كه اينقدر برايشان امكانات فكر كردن و فهميدن و تماس گرفتن و اظهار كردن مافىالضّميرِ خودشان فراهم است.
حالا اگر من در پاسخ سؤالات اين خانم - كه البته اين سؤالات، خيلى بود؛ اصلاً يادم نمىماند. بايد آنها را دانه دانه مطرح كنيد، تا انشاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهيد ديد كه اصلاً زمان ما اينگونه نبود؛ به ما اينقدر اهميت داده نمىشد، با ما اينطور صحبت نمىشد، از ما اينطور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمىشد - كه از شما خواسته مىشود - خوب؛ شما از اين جهت از ما جلو هستيد. انشاءاللَّه كه خداوند بر شما مبارك كند و اين دهه فجر هم بر شما مبارك باشد. موفّق باشيد.
خوب؛ حالا ايشان گفتند كه شما عزيزان من، از بچههايى هستيد كه با اين برنامه تماس داريد و بعضى از خانوادههاى معظّم شهدا از تهران و از شهرستانهاييد. خيلى خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را يكى يكى شروع مىكنيم:
ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بوديم؛ يعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت كه هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت كرده بودند و پدرم با خانم ديگرى - كه مادر ما باشند - ازدواج كرده بودند. ما بچههاى اين خانم دوم، پنج نفر بوديم؛ چهار برادر و يك خواهر، و در اين پنج نفر، من دومى بودم. البته در اين بين، دو بچه هم از بين رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها كم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خيلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مىگويم، نه به معناى علمى و اينها، به معناى مأنوس بودن با ديوان حافظ - و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
ما وقتى بچه بوديم، همه مىنشستيم و مادرم قرآن مىخواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشديم و برايمان به مناسبت، آيههايى را كه در مورد زندگى پيامبران است، مىگفت. من خودم اوّلين بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهيم و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم. قرآن كه مىخواند، به آياتى كه نام پيامبران در آن است مىرسيد، بنا مىكرد به شرح دادن.
بعضى از شعرهاى حافظ كه هنوز - بعد از سنين نزديكِ شصت سالگى - يادم است، از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم. از جمله، اين دو بيت يادم است:
غرض؛ خانمى بود خيلى مهربان، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعايت آنها را مىكرد. پدرم عالِم دينى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خيلى گيرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مىنمود؛ كه اين تأثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبريزى هستيم؛ يعنى پدرم اهل خامنه تبريز است - و مادرم فارس زبان. ما به اين ترتيب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى، شرايط باز و راحتى نبود و طبعاً اينها در وضع كار ما اثر مىگذاشت.
در مورد بازى كردن پرسيديد؟ بله؛ بازى هم مىكرديم. منتها در كوچه بازى مىكرديم؛ چون در خانه جاى بازى نداشتيم و بازيهاى آن وقت بچهها فرق مىكرد. يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مىكرديم. من آن موقع در كوچه، با بچهها واليبال بازى مىكردم؛ خيلى هم واليبال را دوست مىداشتم. الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دستجمعى بكنيم - البته با بچههاى خودم - به واليبال رو مىآوريم كه ورزش خيلى خوبى است.
بازيهاى غير ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود؛ يعنى اگر فرض كنيم كه بعضى از بازيها ممكن است براى بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفكّر آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولى بازى و سرگرمى بود.
چيزى كه حتماً مىدانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همينطور. از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان كه مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپيچيد. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپيچيد و به مدرسه مىرفتيم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچهها، يكى با قباى بلند و لباس نوع ديگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمايى و اينها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اينطور چيزها جبران مىكرديم و نمىگذاشتيم كه در اين زمينهها خيلى سخت بگذرد.
بههرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود؛ در خانه كمتر به بازى مىرسيديم.
* از روز اوّل مدرسه و اوّلين معلّم بگوييد:
بايد بگويم اوّلين مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از مرا - كه از من، سه سال و نيم بزرگتر بود - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعنى مكتبى كه معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقيه شاگردان، دختر بودند. البته من خيلى كوچك بودم.
تجربهاى كه از آن زمان مىتوانم به ياد بياورم اين است كه بچه را در سنين چهار، پنج سالگى اصلاً نبايد به مدرسه و مكتب و غير آن گذاشت؛ براى اينكه هيچ فايدهاى ندارد. من به نظرم مىرسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم. طبعاً ما را به مكتب فرستاده بودند تا قرآن ياد بگيريم؛ چون در مكتبها معمولاً قرآن درس مىدادند. آن زمان در مدرسهها قرآن معمول نبود و درس نمىدادند.
بد نيست بدانيد كه من متولد سال 1318 هستم. اين دورانى كه مىگويم، مربوط به سالهاى 1323 و 1324 است - اوايل مكتب رفتن ما - بنابراين يك دوره آن است؛ كه اوّلين روز مكتب اوّل را يادم نيست. پس از مدتى - يكى دو ماه - كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسّنى بود. شايد شما در داستانهاى قديمى، «ملّا مكتبى» خوانده باشيد. درست همان ملّامكتبىِ تصوير شده در داستانها و در قصّههاى قديمى به ما درس مىداد.
من كوچكترين شاگرد آن مكتب بودم - شايد آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون هم خيلى كوچك بودم، هم سيّد و پسر عالِم بودم، آقاى «ملّامكتبى»، صبحها مرا كنار دست خودش مىنشاند و پول كمى، مثلاً اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و دو تومانى بود. شما نديدهايد - يا دو تومانى از جيب خود بيرون مىآورد، به من مىداد و مىگفت: تو اينها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مىكرد به اينكه به اين ترتيب - مثلاً - پولش بركت پيدا كند؛ چون او و امثال او درآمدى نداشتند.
روز اوّلى كه ما را به آن مكتب بردند، به ياد دارم كه از نظر من روز بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايندى بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاقى كرد كه به نظرم خيلى وسيع مىآمد. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكىِ آن روز من، جاى خيلى وسيعى مىآمد و چون پنجرههايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت، تاريك و بد بود. مدتى هم آنجا بوديم.
ليكن روز اوّلى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچهها بازى مىكردند، ما هم بازى مىكرديم. اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ كودكى من - و عدّه بچههاى كلاس اوّل، زياد بودند. حالا كه فكر مىكنم، شايد سى نفر، چهل نفر، بچههاى كلاس اوّل بوديم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعيف بود، هيچكس هم نمىدانست، خودم هم نمىدانستم؛ فقط مىفهميدم كه چيزهايى را درست نمىبينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است؛ پدر و مادرم هم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن زمان - وقتى كه من عينكى شدم - گمان مىكنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در دوره اوّل مدرسه اين نقصِ كار من بود. قيافه معلم را از دور نمىديدم، تخته سياه را كه روى آن مىنوشتند، اصلاً نمىديدم و اين، مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مىآورد.
حالا خوشبختانه بچهها در كودكى، فوراً شناسايى مىشوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك مىگيرند و رسيدگى مىكنند. آن زمان اصلاً اين چيزها در مدرسهاى معمول نبود.
البته مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود؛ بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متدّين انتخاب شده بودند و با برنامههاى اندكى دينىتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره مىشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامه دينى درستى نداشتند و كسى توجّهى و اعتنايى به آن نمىكرد.
در مورد معلّمين اوّل ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاى «تدّين» بود كه تا چند سال پيش هم زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم. مشهد كه مىرفتم به ديدن ما مىآمد. پيرمرد شده بود. يك معلّم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى «روحانى» بود و الآن نمىدانم كجاست. عدّهاى از معلّمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلّمين را دورادور مىشناختم. متأسفانه الان هيچ كدام را نمىدانم كجا هستند. اصلاً زندهاند، نيستند و چه مىكنند؛ ليكن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم.
* به چه درسهايى علاقه داشتيد؟
دورانهاى كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً يادم نيست و الان هيچ نمىتوانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهايى علاقه داشتم؛ ليكن در اواخر دوره دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم. خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود؛ من تكّههايى از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مىكردم.
در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى «فلسفى» را از راديو پخش مىكردند كه ما از راديو شنيده بوديم. من تقليد منبر او را - در بچگى - مىكردم و به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صدا بلندى و خيلى شمرده، پشت سر هم مىخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مىآمد؛ مرا تشويق مىكردند. بله؛ اين درسهايى بود كه آن زمان دوست مىداشتم.
* ضمن تشكّر از وقتى كه گذاشتيد؛ حضرتعالى در نوجوانى، چه حالات و روحيّاتى داشتيد و در چه سنّى به اين فكر افتاديد كه راه آينده خود را انتخاب كنيد و چه كسى به شما بيشترين كمك را در اين زمينه كرد؟
خيلى ممنون، سؤال خوبى كرديد. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزيز، در اين مورد كه شما مطرح كرديد، سفارش كنم، سفارش من اين خواهد بود كه نوجوانان بايد به فكر حال باشند؛ براى اينكه به فكر آينده باشند، وقت زياد است. در دوره جوانى - دوران سنين هجده، بيست سالگى - راجع به آينده هرچه مىخواهند فكر عملى بكنند؛ چون در سنين نوجوانى - يعنى سنين سيزده، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آينده فكر كنند، اين فكر، خيلى تعيين كننده نيست. چون بههرحال حتماً يك طريق و مسيرى را - هر آيندهاى داشته باشند - بايد بگذرانند؛ لذا بايد به فكر حالِ خودشان باشند.
البته اگر به فكر آينده هم باشند، ما كسى را ملامت نمىكنيم. بههرحال، گاهى انسان به فكر آينده مىافتد؛ اما من از اينكه چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست. اينكه در آينده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. اين چيزى بود كه پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ يعنى هيچ بىعلاقه به اين مسأله نبودم.
اما اينكه لباس ما را از اوّل، اين لباس قرار دادند، به اين نيّت نبود؛ به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را كه رضاخان به زور مىگويد، بپوشيم. مىدانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اينطور لباس بپوشيد؛ اين كلاه را سرتان بگذاريد!
پدرم اين را دوست نمىداشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.
معلّمى داشتيم كه خودش طلبه بود و سالهاى پنجم يا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم كلاس ما بود. او پيشنهاد كرد كه به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىديد كه من و يكى، دو نفر از بچهها علاقهمنديم و استعدادمان هم خوب بود؛ فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم.
«جامعالمقّدمات» اوّلين كتابى است كه طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، يعنى چند كتاب كوچك است. من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم؛ بعد هم كه بيرون آمدم، به شدّت و با جدّيت و علاقه دنبال كردم.
من بعد از دبستان به دبيرستان نرفتم؛ يعنى دوره دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا - بودم؛ يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه شوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، بههيچوجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمان نبود؛ يعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتيم، هم وقتى مىخواستيم بازى كنيم، عمامه را در خانه مىگذاشتيم، به كوچه مىآمديم و با همان قبا مىدويديم و بازى مىكرديم - كارهايى كه بچهها مىكنند - وقتى مىخواستيم با پدرمان به مسجد برويم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتيم و عبا را به دوش مىانداختيم و با همان وضع و حال و چهره كودكانه به مدرسه مىرفتيم و مىآمديم.
* ما جوانان چه الگويى را براى خودمان در نظر بگيريم و خودمان را با آن مقايسه كنيم؟
من نمىتوانم كسى يا اشخاص معيّنى را اسم بياورم كه حتماً آنها الگوى شما باشند. بالاخره هر كسى ذوقى و سليقهاى دارد؛ منتها مىشود اينطور فرض كرد الگويى را كه انسان انتخاب مىكند، بايد الگويى باشد كه شخصيت و منش او كاملاً با آرمانهاى انسان، همخوان و هماهنگ باشد.
فرض بفرماييد بعضيها يك هنرپيشه را الگوى خودشان قرار دهند. خوب؛ اين خيلى منطقى نيست. مثلاً يك هنرپيشه خارجى را الگوى خودشان قرار دهند. اين نمىتواند منطقى باشد. محيط او محيط ديگر و زندگى او زندگى ديگرى است. يك انسان مسلمان؛ يك نوجوان مسلمان و ايرانى كه برايش عزّت ايران، سربلندى و آينده ايران و آينده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احكام اسلامى مطرح است، نمىتواند خارج از اين چهارچوبها الگو انتخاب كند.
بنابراين الگو را بايستى در بزرگانى كه از لحاظ ديد و جهتگيرى و اهداف به هدفهاى ما مىخورند، انتخاب كرد. در بين مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسيار برجسته و خوبى هستند. در بين شخصيتهاى برجسته امروز و دورههاى گذشته نيز همينطور، واقعاً شخصيتهاى برجستهاى هستند.
به زندگى ائمّه كه نگاه كنيد - مثلاً زندگى امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام - جوانيهاى آنها بسيار چيزهاى با ارزشى در خود دارد كه هر جوان و نوجوانى را جذب مىكند. هم نوع دخترانهاش هست، هم نوع پسرانهاش. همه آنها شخصيتهايى بودند كه مىتوانند واقعاً براى انسان جاذبه داشته باشند و براى نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند.