صراط: سنگرهایی به شکل آشیانه تانک درست کرده بودیم که به آنها «ضربالعجلی» میگفتیم. مهمات مورد نیاز هر قبضه را داخل آن سنگرها بردیم.
به گزارش ایسنا، احمد فتحی از رزمندگان استان زنجان در خاطرهای از تعبیر خواب یکی از همرزمانش در دومین مرحله از عملیات رمضان روایت میکند: «جلوی یکی از سنگرها صبحانه میخوردیم. هوای صبحگاهی آنقدرها هم خنک نبود. تیغه تند آفتاب تابستان، کم کم داشت خودنمایی میکرد. بچهها میگفتند و میخندیدند. مرحلۀ اول عملیات رمضان با موفقیت انجام شده بود و همه احساس خوبی داشتیم.
یکی از رزمندهها که اهل «ضیاآباد» بود و با شوخیهای مزهدارش در هر شرایطی آدم را میخنداند ساکت نشسته و بیصدا صبحانهاش را میخورد. سکوتش به چشم میآمد و بچهها سر به سرش میگذاشتند. در جواب پیله کردن آنها، آهِ بلندی کشید و گفت: «دیشب خواب میدیدم که بدنم آتش گرفته و دو نفر دارن به زور منو با خودشون میبرن. هم زمان تکههایی از بدنم آب میشد و روی زمین میریخت. مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم نگاه میکنه. ازش پرسیدم: اینا دیگه چیه مامان؟ سر تکون داد و گفت: اینا گناهاته پسرم.»
یکی از بچهها گفت: «پس فاتحهات خونده س پسر! با این خوابی که دیدی، حتماً رفتنی هستی.» او هم کم نیاورد و با همان لحن شوخی جوابش را داد: «چی میشه مگه؟ پس فِک کردی برای چی اینجام؟»
کمی با هم کَل کل کردند و دوباره حال و هوای این رزمنده عوض شد و ما هم یک دل سیر خندیدیم. دومین روز از دومین مرحله عملیات رمضان بود و در منطقه آزاد شده پاسگاه زید مستقر بودیم. همان روز، بعد از نماز مغرب و عشاء دستور رسید که مهمات را پای قبضهها ببریم و آماده باشیم.
سنگرهایی به شکل آشیانه تانک درست کرده بودیم که به آنها «ضربالعجلی» میگفتیم. مهمات مورد نیاز هر قبضه را داخل آن سنگرها بردیم. نزدیک ساعت 12 شب بود که آتش پراکنده دشمن بیشتر شد. گلولههای خمپاره مثل باران روی سرمان میریخت و منطقه را شخم میزد. صدای سوت خمپارهها و انفجار گلولهها لحظهای قطع نمیشد. دود و غبار همه جا را پر کرده بود. حدس میزدیم که عملیات لو رفته است.
قبضههای ما هم شلیک میکردند. ناگهان از داخل یکی از سنگرها، صدای عجیبی بلند شد که شبیه انفجارهای اطراف و شلیک قبضهها نبود. به سمت سنگر دویدم. یکی از گلولههای دشمن داخل سنگر قبضه خورده و خرجهای اضافی آتش گرفته بود. ناله«یا حسین! یا حسین!» صدای همان رزمندهای بود که خوابش را تعریف کرده بود از داخل میآمد. حالم دگرگون شد و من هم بلند گفتم: «یا حسین!»
صحنۀ عجیبی بود. آتش از دهانه سنگر بیرون میزد و حرارت اجازه نمیداد کسی جلو برود. چند نفر دیگر هم آمدند و با آب و خاک و هر چیزی که دم دستمان بود آتش را خاموش کردیم. یکی پشت خودرو تویوتا را به خاکریز چسباند. آن رزمنده با تن سوخته گوشهای افتاده و نالههایش خفیفتر شده بود. باید زودتر او را به عقب منتقل میکردیم. خواستم بلندش کنم که از شدت حرارت بدنش دستانم سوخت. از پاهایش گرفتم و کشیدم. گوشت تنش لَزج شده بود و به انگشتانم میچسبید. با روشن شدن هوا منطقه آرام شد. خبر آوردند که به شهادت رسیده است. با خودم گفتم: «بالأخره خوابت تعبیر شد و پاکیزه پیش خدا رفتی.»
به گزارش ایسنا، خاطرات احمد فتحی را مهسا سیفی گردآوری کرده است.
به گزارش ایسنا، احمد فتحی از رزمندگان استان زنجان در خاطرهای از تعبیر خواب یکی از همرزمانش در دومین مرحله از عملیات رمضان روایت میکند: «جلوی یکی از سنگرها صبحانه میخوردیم. هوای صبحگاهی آنقدرها هم خنک نبود. تیغه تند آفتاب تابستان، کم کم داشت خودنمایی میکرد. بچهها میگفتند و میخندیدند. مرحلۀ اول عملیات رمضان با موفقیت انجام شده بود و همه احساس خوبی داشتیم.
یکی از رزمندهها که اهل «ضیاآباد» بود و با شوخیهای مزهدارش در هر شرایطی آدم را میخنداند ساکت نشسته و بیصدا صبحانهاش را میخورد. سکوتش به چشم میآمد و بچهها سر به سرش میگذاشتند. در جواب پیله کردن آنها، آهِ بلندی کشید و گفت: «دیشب خواب میدیدم که بدنم آتش گرفته و دو نفر دارن به زور منو با خودشون میبرن. هم زمان تکههایی از بدنم آب میشد و روی زمین میریخت. مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم نگاه میکنه. ازش پرسیدم: اینا دیگه چیه مامان؟ سر تکون داد و گفت: اینا گناهاته پسرم.»
یکی از بچهها گفت: «پس فاتحهات خونده س پسر! با این خوابی که دیدی، حتماً رفتنی هستی.» او هم کم نیاورد و با همان لحن شوخی جوابش را داد: «چی میشه مگه؟ پس فِک کردی برای چی اینجام؟»
کمی با هم کَل کل کردند و دوباره حال و هوای این رزمنده عوض شد و ما هم یک دل سیر خندیدیم. دومین روز از دومین مرحله عملیات رمضان بود و در منطقه آزاد شده پاسگاه زید مستقر بودیم. همان روز، بعد از نماز مغرب و عشاء دستور رسید که مهمات را پای قبضهها ببریم و آماده باشیم.
سنگرهایی به شکل آشیانه تانک درست کرده بودیم که به آنها «ضربالعجلی» میگفتیم. مهمات مورد نیاز هر قبضه را داخل آن سنگرها بردیم. نزدیک ساعت 12 شب بود که آتش پراکنده دشمن بیشتر شد. گلولههای خمپاره مثل باران روی سرمان میریخت و منطقه را شخم میزد. صدای سوت خمپارهها و انفجار گلولهها لحظهای قطع نمیشد. دود و غبار همه جا را پر کرده بود. حدس میزدیم که عملیات لو رفته است.
قبضههای ما هم شلیک میکردند. ناگهان از داخل یکی از سنگرها، صدای عجیبی بلند شد که شبیه انفجارهای اطراف و شلیک قبضهها نبود. به سمت سنگر دویدم. یکی از گلولههای دشمن داخل سنگر قبضه خورده و خرجهای اضافی آتش گرفته بود. ناله«یا حسین! یا حسین!» صدای همان رزمندهای بود که خوابش را تعریف کرده بود از داخل میآمد. حالم دگرگون شد و من هم بلند گفتم: «یا حسین!»
صحنۀ عجیبی بود. آتش از دهانه سنگر بیرون میزد و حرارت اجازه نمیداد کسی جلو برود. چند نفر دیگر هم آمدند و با آب و خاک و هر چیزی که دم دستمان بود آتش را خاموش کردیم. یکی پشت خودرو تویوتا را به خاکریز چسباند. آن رزمنده با تن سوخته گوشهای افتاده و نالههایش خفیفتر شده بود. باید زودتر او را به عقب منتقل میکردیم. خواستم بلندش کنم که از شدت حرارت بدنش دستانم سوخت. از پاهایش گرفتم و کشیدم. گوشت تنش لَزج شده بود و به انگشتانم میچسبید. با روشن شدن هوا منطقه آرام شد. خبر آوردند که به شهادت رسیده است. با خودم گفتم: «بالأخره خوابت تعبیر شد و پاکیزه پیش خدا رفتی.»
به گزارش ایسنا، خاطرات احمد فتحی را مهسا سیفی گردآوری کرده است.