جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۹ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۵۹

پای حرف‌های یک "دختر خیابانی" دهه هفتاد

اولین شبی بود که بیرون از خانه می‌ماندم، توی یک سطل زباله بزرگ در خیابان نزدیک مدرسه‌مان خوابیدم، به مدرسه که رفتم دوستم گفت خاله‌ام دیشب دنبالم می‌گشته، هنوز جای کتک‌هایش درد داشت، اما من درد بزرگتری داشتم.
کد خبر : ۳۳۵۷۰۴
صراط: اولین شبی بود که بیرون از خانه می‌ماندم، توی یک سطل زباله بزرگ در خیابان نزدیک مدرسه‌مان خوابیدم، به مدرسه که رفتم دوستم گفت خاله‌ام دیشب دنبالم می‌گشته، هنوز جای کتک‌هایش درد داشت، اما من درد بزرگتری داشتم.

به گزارش شهرفردا، فضای کافه پر از دود قلیان بود، کافه‌های این منطقه از شیراز بیشتر به‌صورت باغ هستند و موسیقی زنده دارند، پر از دختر و پسرهای جوانی که قلیان سفارش اولیه آن‌هاست و می‌توانند به راحتی هر نوع دخانیاتی را مصرف کنند.

 سه روز بود که برای دیدنش به اینجا می‌آمدم، شنیده بودم گاهی غیبش می‌زند، آمدنش منظم نبود اما صحبت‌هایی که در موردش شنیده بودم، ترغیبم می‌کرد تا علی‌رغم این فضای پر از دود بیشتر ساعات روز را اینجا منتظرش باشم.

 در این افکار بودم که مسئول کافه با انگشت به دختری که تازه وارد سالن شد، اشاره کرد. گذاشتم تا بنشیند و چیزی سفارش دهد، سراغش رفتم و خودم را معرفی کردم سریع از جایش بلند شد.

 به سمت حیاط کافه رفت که مسئول کافه به کمکم آمد و او را به کنار کشید و نمی‌دانم با چه حرفی اما راضیش کرد تا با من صحبت کند.

« همیشه این کار را نمی‌کنم مگر اینکه مجبور باشم و پولم تمام شود، خیابانی هستم اما عوضی نیستم». متولد 73  و شش سال پیش ناخواسته وارد این کار شده است. تیک‌ عصبی دارد و پوست انگشتش را می‌کند، خرابی دندان‌هایش تو ذوق می‌زند و بسیار لاغر است.

چشم‌های غمگینش گیراست، می‌گوید: خانم تا به حال توی خیابان خوابیده‌ای؟ نه نه جواب نده، دلم می‌خواهد فکر کنم تعدادمان کم است، این چیزی نیست که آدم دلش بخواهد کسی با او همزادپنداری کند.»

برنامه روزانه مشخصی ندارد و اگر پول داشته باشد ترجیح می‌دهد برود در سطح شهر قدم بزند و به آدم‌ها نگاه کند، در دبیرستان ریاضی خوانده اما نتوانسته درسش را تمام کند.

 به گفته خودش کلمه‌ای به نام امید را از دایره لغاتش حذف کرده اما همینکه گاهی رویاپردازی می‌کند، به سینما می‌رود و به پایان‌های خوش فیلم‌ها دلخوش است، یعنی امید درونش هنوز نمرده است.

« فکر می‌کنند آخر راهند یا به قول خودشان ته خطند و این تفکر آن‌ها را بیشتر در منجلاب فرو می‌برد، گاهی که در یک نقطه روشن برای بازگشت قرار می‌گیرند همین ذهنیت باعث می‌شود تا آن را نادیده بگیرند و به راه خود ادامه دهند» این نظر یکی از روانشناسانی هست که در این زمینه فعالیت دارد.

با دقت به دختر 23 ساله‌ای نگاه می‌کنم که لقب سنگینِ یک زن خیابانی را به دوش می‌کشد و به این فکر می‌کنم که خیابان یعنی اجتماع، ما وقتی می‌خواهیم وارد اجتماع شویم وارد خیابان‌ها می‌شویم.

 آیا این زن نماد اجتماع من است؟ زنی‌ست از متن خیابان، زنی که اجتماع، او را کتمان یا رد می‌کند اما در حال حاضر نماینده تعداد قابل توجه‌ای از اجتماع است.

« اولین شبی بود که بیرون از خانه می‌ماندم، توی یک سطل زباله بزرگ در خیابان نزدیک مدرسه‌مان خوابیدم، به مدرسه که رفتم دوستم گفت خاله‌ام دیشب دنبالم می‌گشته، هنوز جای کتک‌هایش درد داشت، اما من درد بزرگتری داشتم، دردی که هر کس می‌فهمید با من مانند یک جزامی رفتار می‌کرد، انگار که مرض واگیرداری داشته باشم از من فاصله می‌گرفتند.»

ساکت می‌شود و پک‌های عمیق‌تری به سیگارش می‌زند و ادامه می‌دهد: «پدر و مادرم عین سگ و گربه به جان هم می‌افتادند و از هم که خسته می‌شدند نوبتی به جان من می‌افتادند، طلاق گرفتند و من سهم مادربزرگ پیرم شدم، اما در منزل خاله‌ام زندگی می‌کردم، خانه‌شان کوچک بود و من در راهرو میخوابیدم، شوهرخاله‌ام هر شب به بهانه دستشویی رفتن به سراغ من می‌آمد و اذیتم می‌کرد و بالاخره کار را تمام کرد.»

گوشت کنار شصت دستش را کنده بود و خون می‌آمد، دستمال تعارفش کردم برنداشت.

«حالم بد بود، می‌لرزیدم، به دوستم گفتم و سراغ مشاور مدرسه رفتیم، خاله‌ام را خواستند و موضوع را گفتند، مرا بغل کرد و به خانه برد اما حسابی کتکم زد و گفت اگر جایی این حرف را بزنم حسابم را خواهد رسید. بی‌کسی بودم که دیگر جایی جز خیابان نداشتم.»

مسئولان امور اجتماعی بهزیستی معتقدند که اورژانس اجتماعی قربانی عدم شناخت و آگاهی آن توسط جامعه است.

 معصومه فروتن معاون اجتماعی بهزیستی فارس می‌گوید: وقتی یک دختر به ویژه در سنین پایین مورد تجاوز یا آزار قرار می‌گیرد آگاهی لازم برای اینکه باید به کجا مراجعه کند را ندارد و این خطرناک بوده و آغاز سایر آسیب‌های اجتماعی در این فرد است، اگر این افراد همان ابتدا به خانه‌های امن بهزیستی مراجعه می‌کردند، خیلی از این معضلات پیش نمی‌آمد.

مینا شهرسبزی کارشناس و فعال امور اجتماعی بهزیستی فارس فاصله اولین آسیب و تاریخ مراجعه فرد به اورژانس اجتماعی را تعیین کننده درمان فرد می‌داند و عنوان می‌کند: تعداد زیادی از این افراد وقتی به ما مراجعه می‌کنند که سالیان سال با آسیب های زیادی روبه‌رو بوده‌اند و دچار اختلال شخصیت هستند و این باعث کند شدن روند درمان می‌شود.

تن‌فروشی موضوع جدیدی نیست، تاریخ‌نگاران سابقه آن در ایران را به دوره مادها نسبت می‌دهند. موضوعی که هر چند وقت یک‌بار رسانه‌ها،کارشناس‌ها، جامعه‌دانان، سیاسیون و غیره، آن  را محور بحث‌های داغ خود قرار داده و موجی در رابطه به آن راه می‌اندازند و دوباره به دست فراموشی سپرده می‌شود.

« شب‌های زیادی را در سطل زباله‌ها خوابیدم تا کم‌کم با عده‌ای آشنا شدم و راه و رسم زندگی در خیابان را یاد گرفتم، راه و رسم سختی بود و برای تحمل این رنج به مواد پناه بردم، خیابان شبیه جنگل هست، جنگلی پر از حیوانات وحشی، آنقدر وحشی و درنده که تو کم‌کم می‌پذیری که وحشی‌ترین حیوان انسان است و خودت هم سعی می‌کنی گرگ شوی»

چهره‌اش شبیه گرگ نیست، زخمی و خسته به نظر می‌رسد، او فقط در دهکده گرگ‌ها زندگی کرده، با آن‌ها همنشین شده و تصور می‌کند خودش هم گرگ است. خواننده کافه را صدا می‌زند و آهنگ "خستگی‌یا" از یکی از خوانندگان آنور آبی را سفارش می دهد.

 و ادامه می‌دهد: « اعتیاد مرا از پا انداخته بود و مشتری‌ها هم دیگر سراغم نمی‌آمدند، پولم تمام شده بود و گوشه پارک بین درخت‌ها گریه می‌کردم که چند دختر دانشجو آمدند سراغم، با اکراه نگاهم می‌کردند، رفتند و چند دقیقه بعد با غذا و آب برگشتند، آنان زورق امیدی بودند که با تمام وجود بهشان چنگ زدم، تا مرز اخراج از خوابگاه رفتند اما مرا پیش خود نگه داشتند و ترکم دادند. دو سال پاکی دارم، فقط سیگار می‌کشم. یکی از آن دانشجوها سعی کرد برایم کار پیدا کند اما با یک نگاه به قیافه‌ام می‌فهمیدند معتاد بوده‌ام، یکی دو بار هم جایی مشغول شدم اما آنجا هم تقاضایشان مثل خیابان می‌شد.»

دکتر فربد فدایی روانپزشک و دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، می گوید: متأسفانه فرصت های شغلی مناسب برای زنان وجود ندارد و امکانات اقتصادی به طور عمده در دست مردان است.

 وی که آثار و مقالات متعددی در حوزه روانشناسی دارد، ادامه می‌دهد: زنی که به علت از دست دادن همسر، طلاق یا ترک شدن نیاز به کار دارد با توجه به آنکه عموماً از تحصیلات یا تخصص، هم برخوردار نیست و در تأمین معاش خویش با مشکل روبه رو می شود.

 فدایی می‌گوید: سازمان های مسئول هم به عوض آنکه به فکر آموختن حرفه به این زنان یا یافتن کار مناسب برای او باشند تنها به دادن مستمری ناچیزی به او اکتفا می‌کنند. وضعیت زنان دچار ناتوانی هوشی یا بیماری روانی از این هم بدتر است و طبعا برخی از این زنان بالاجبار به تن فروشی به مردانی که دارای پول هستند می پردازند تا زنده بمانند.

او که مشتری‌های خود را حالا گاهی در صفحات مجازی یا کافه‌های آشنا پیدا می‌کند و با دندان‌های سیاه و خرابش چهره زشت شهر من به حساب می‌آید، تنها یک قربانی است.

همسن و سالانش بی شک در تب و تاب فارع التحصیلی از دانشگاه یا ازدواج هستند، اما او در نگاه دیگران هرزه و انگل جامعه محسوب می‌شود و کسی نمی‌اندیشد او تربیت‌یافته همین جامعه است.

وقتی از او می‌پرسم که اگر به 6 سال قبل برگردی آیا باز هم همین راه را انتخاب می‌کنی، با خنده جواب می‌دهد: انتخاب؟ تو در داستان زندگی من جایی برای انتخاب دیدی؟ من 16 سالم بود، آواره این خیابان شدم و هیچکس دستی برای یاری به سویم دراز نکرد، در خانه دست به سمت تنم رفت، در خیابان هم همینطور، ما زنیم و زن اینجا یعنی فقط تن. اینجا هر چه تنت خواستنی‌تر، خوشبخت‌تر.

جامعه‌شناسان وضعیت کنونی جامعه را بحرانی و نگران‌کننده خوانده و معتقدند: در ایران کنونی ترکیبی از مردسالاری فرهنگی که ریشه در سنت دارد و ادغام گرایی اجتماعی از آنچه در جامعه ثبات داشته و آنچه بدون مقدمه به جامعه رخنه کرده و همچنین ناکارآمدی اقتصادی باعث شده تا فحشا و تن‌فروشی جلوه جدیدی به خود بگیرد.

آنان عنوان می‌کنند: جامعه این مسئله را حس کرده و زمان آن رسیده تا مسئولان و سازمان‌های مرتبط علنی‌تر به آن بپردازند و نگذارند تن فروشی سرنوشتی مشابه اعتیاد در جامعه پیدا کند.

 دکتر عباس محمدی اصل جامعه شناس و استاد دانشگاه علامه طباطبایی که کتاب‌ها و مقالات زیادی در زمینه جامعه‌شناسی به چاپ رسانده به واقعیت جایگاه فحشا در کشور اشاره می‌کند.

او می‌گوید: ساخت جوان جمعیت ایران و تشدید فعالیت های جنسی در دوره جوانی به اضافه موانع اقتصادی ارتباطی جنسی سبب جوانی چهره تن فروشی و عدم پاسخگویی به مطالبات ناشی از آن گردیده است. در پرتو این شرایط است که واقعیت فحشا و تن فروشی در جامعه فعلی ایران جان می گیرد.

از خانه‌های امن بهزیستی و اورژانس اجتماعی برایش می‌گویم و خدماتی که این مرکز به امثال او ارائه می‌دهد، برایش توضیح می‌دهم که نگران نباشد و آن‌جا حتی اگر بیماری خاصی هم داشته باشد خدمات درمانی مناسب وجود دارد.

 شماره‌ام را به او می‌دهم و به اصرار شماره‌اش را می‌گیرم، پوزخند می زند و می‌گوید: برای اینکه فرشته نجات‌دهنده من باشی دیر شده، بله من دوست‌داشتنی نیستم چون چهره واقعی این جامعه هستم.
از کافه که بیرون می‌آیم مقصدم را می‌پرسد و مسیری کاملا مخالف مسیر من را انتخاب می‌کند، هر دو در خیابان قدم می‌زنیم، خیابانی که برای هر کداممان مفهومی متفاوت دارد، خیابانی که از امروز در دید من معناهای دیگری هم پیدا می‌کند.

 به پشت سرم نگاه می کنم، نامش را نگفت و نمی‌دانم نامی که از او شنیده‌ام واقعی است یا نه؟ اما چه فرقی می‌کند می تواند نامش نام هر کدام از ما زنان و دختران جامعه باشد. دور می شود و از او برای من شماره‌ای می‌ماند که در شبکه وجود ندارد.