جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۱ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۵

دلتنگی‌های یک مادر نویسنده برای فرزندش

در زیر نور مهتاب روی سکو نشستم و حضرت زینب(س) را واسطه قرار دادم و با گریه و راز و نیاز از خدا خواستم که حداقل قبل از سفر من و پدر مرحومش ایشان را ملاقات کنیم که ناگهان کفش مردانه‌ای در پشت در حیاط نگاهم را دزدید.
کد خبر : ۳۳۴۲۳۸
دلتنگی‌های یک مادر نویسنده برای فرزندش
صراط: در زیر نور مهتاب روی سکو نشستم و حضرت زینب(س) را واسطه قرار دادم و با گریه و راز و نیاز از خدا خواستم که حداقل قبل از سفر من و پدر مرحومش ایشان را ملاقات کنیم که ناگهان کفش مردانه‌ای در پشت در حیاط نگاهم را دزدید.

به گزارش ایسنا، فاطمه رحیم اربابی مادر شهید مفقود اثر علیرضا سبطی است. این مادر نویسنده درباره پیان یکی از دلتنگی‌هایش روایت می‌کند:من متولد بهمن 1324 در شهر گرگان هستم. در سن 18 سالگی با همسرم حاج محمد سبطی که در آن زمان معلم بودند ازدواج کردم و ثمره این ازدواج دو فرزند پسر به نام‌های علیرضا و محمدرضا شد. علیرضا  فرزند ارشدم بود که در حال حاضر مفقودالاثر است و فرزند دیگرم مهندس محمدرضا سبطی به عنوان استاد در دانشگاه در حال تدریس و عضو شورای شهر گرگان نقش به سزایی را ایفا می‌کند.

علیرضا متولد سال 1346 در مشهد خیابان راه آهن به دنیا آمد. در 9 ماهگی به حرف افتاد و بسیار تیز هوش بود. ایشان از دو سالگی به خواست خودش همراه پدر به نماز می‌ایستاد. در مدرسه از بچه‌های دیگر بسیار درس خوان‌تر و باهوش‌تر بود. علیرضا همیشه تلاش می‌کرد تا از نظر معنوی احترام پدر و مادر خود را بیشتر از سایرین حفظ کند. در کمک به خانواده وهمه افراد پیش قدم بود. همیشه اوقات فراغت خود را کار می‌کرد تا از پدرش پول توجیبی دریافت نکند و با پولی که حاصل دست رنج خودش بود به افراد نیازمند کمک می‌کرد.

او در رشته مهندسی الکترونیک در دانشگاه شهید مفتح همدان قبول و مشغول تحصیل شد و در سال سوم دانشگاه بود که با آغاز جنگ به صورت داوطلبانه از بسیج عازم جبهه‌های نبرد شد. در همان زمان بود که درگیر عمل چشم همسرم بودم و باید برای انجام عملیات پزشکی به خارج از کشور مسافرت می‌کردیم.

مدت زمان بسیار طولانی بود که علیرضا را ندیده بودم نیمه‌های شب در زیر نور مهتاب روی سکو نشستم و حضرت زینب(س) را واسطه قرار دادم و با گریه و راز و نیاز از خدا خواستم که حداقل قبل از سفر من و پدر مرحومش ایشان را ملاقات کنیم که ناگهان کفش مردانه‌ای در پشت در حیاط نگاهم را دزدید. خوش بختانه فرزندم به همراه یکی از همرزمانش به مرخصی آمده بود و در تاریخ 17 اسفند 66 بود که ما علیرضا را دیدیم.

آن شب خواب به چشمانم نبود و تا صبح بیدار ماندم تا صبحانه مفصلی را برای علیرضا و دوستش مهیا کنم و آن روز هرچه خواستم نرود ولی گفت:در نیروی هوایی ثبت‌نام کردم و منتظر پذیرش هستم تا به عنوان خلبان به جنگ بروم. فرزندم انگار از شهادتش خبر داشت. رفتارش به گونه‌ای شده بود که نگاه از چهره‌ام برنمی‌داشت و از من و پدر مرحومش خواست که اگر جسدم پیدا نشد به دنبال آن نشد و اینگونه شد که در 28 فروردین ماه سال  67 در حمله فاو مفقودالاثر شد ما دیگر علیرضا را تا به امروز ندیدیم.

از سن نوجوانی علاقه زیادی به نوشتن و نقاشی داشتم که از سوی دبیران و مدرسه تشویق می‌شدم و این سبب شد در سن 18 سالگی اولین کتاب خود را با نام در«تارو پود وجو» در سال 42 به چاپ برسانم و در حال حاضر نیز چندین کتاب دیگر به نام «پلی از جنس نیاز» در سال 88 ، «ایثار» در سال 90 ،«در سرزمینی که لاله‌ها می‌جوشد» در سال 93 به چاپ رسیدند و آخرین کتابم با نام «پا جای پای پدر» در مرحله چاپ است. بنده همچنین عضو موسس انجمن خیریه یاوران امام علی (ع) هستم و بعنوان مادر نمونه در جشنواره بین‌المللی بنیاد فرهنگی مادر انتخاب شده‌ام.