پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۵ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۹

مختصات افول امريكا در نظام بين‌الملل

در ماه‌هاي اخير به خصوص بعد از رويارويي كم‌سابقه باراك اوباما، رئيس‌جمهور امريكا با جمهوري‌خواهان بر سر سقف بدهي‌ها و انتشار گزارش مؤسسه اعتبار‌سنجي «استاندارد‌اند پورز» درباره اعتبار مالي امريكا، هشدار درباره خطر فروپاشي نظام مالي امريكا بارها از طرف كارشناسان اقتصادي مطرح شده است.
کد خبر : ۳۱۷۹۰
در ماه‌هاي اخير به خصوص بعد از رويارويي كم‌سابقه باراك اوباما، رئيس‌جمهور امريكا با جمهوري‌خواهان بر سر سقف بدهي‌ها و انتشار گزارش مؤسسه اعتبار‌سنجي «استاندارد‌اند پورز» درباره اعتبار مالي امريكا، هشدار درباره خطر فروپاشي نظام مالي امريكا بارها از طرف كارشناسان اقتصادي مطرح شده است. در حالي كه برخي معتقدند امريكا به عنوان قلب نظام سرمايه‌داري، خواهد توانست با استفاده از خاصيت خود‌ترميمي، اين نظام بحران كنوني را پشت سر بگذارد، برخي ديگر بحران كنوني را جدي‌تر از بحران‌هاي قبلي از جمله بحران مالي سال ۲۰۰۸ قلمداد مي‌كنند. همين چند روز قبل در امريكا گزارشي منتشر شد كه نشان مي‌داد به‌رغم گزارش‌هاي رسمي كه از سوي نهادهاي اقتصادي درباره وضعيت روبه بهبود اقتصاد مالي امريكا منتشر مي‌شود، گروه مالي معروف گلدمن ساكس در يك گزارش ۵۴ صفحه‌اي محرمانه، اعلام كرده كه امريكا در آستانه يك فروپاشي مالي بزرگ قرار دارد. اين در حالي است كه اوباما هنوز هم وعده مي‌دهد كه مردم امريكا احتمالاً همين امسال نشانه‌هاي بهبود وضع بحراني اقتصاد امريكا را مشاهده خواهند كرد. صرف نظر از اين مباحث، اين سؤال كليدي مطرح است كه بحران مالي، تا چه حد ممكن است بر جايگاه امريكا به عنوان تنها ابرقدرت موجود در نظام بين‌الملل تأثير بگذارد و اصلاً، وقتي گفته مي‌شود كه ايالات‌ متحده رو به افول است، معنايش چيست؟ آيا افول امريكا را بايد مساوي سقوطش تلقي كنيم، يعني همان سناريويي كه براي شوروي اتفاق افتاد؟ در زير تلاش كرده‌ايم، براي اين پرسش‌ها پاسخي اجمالي بيان كنيم. 

پرده اول
اينجا امريكاست، سال ۱۸۲۳. ايالات متحده نزديك ۵۰ سال است كه از انگليس اعلام استقلال كرده ولي هنوز هم از تاخت و تاز اروپايي‌ها در امان نيست. كشورهاي امريكاي جنوبي يك به يك در حال استقلال از استعمار اسپانيا هستند ولي واشنگتن نه نيروي دريايي قابل توجهي دارد و نه ارتشي قدرتمند. تنها كاري كه از دست بنيانگذاران امريكاي جديد بر مي‌آيد، تأكيد بر استقلال داخلي كشورشان است. جيمز مونرو رئيس‌جمهور وقت امريكا روز دوم دسامبر ۱۸۲۳ دكترين معروف خود را اعلام و در آن تأكيد مي‌كند كه كشورش در امور داخلي كشور‌هاي اروپايي (انگليس) دخالت نخواهد كرد ولي مداخله دول اروپايي در امور داخلي خودش را هم تحمل نمي‌كند. اعلام انزواي خود خوانده امريكا، تا اوايل قرن بيستم بارها توسط اروپايي‌ها نقض مي‌شود ولي امريكا نزديك به يك قرن بر طبل درون‌گرايي كوبيده و بر پايبندي‌اش به دكترين مونرو پاي مي‌فشارد.
پرده دوم
سال ۱۹۱۵ است و قدرت‌هاي اروپايي در حال نبرد شديد براي مهار آلمان هستند. آلمان‌ها يك كشتي انگليسي را در آب‌هاي لوئيزيانا غرق مي‌كنند كه ۱۲۸ امريكايي هم در آن حضور دارند. وودرو ويلسون رئيس‌جمهور وقت امريكا از آلمان‌ها مي‌خواهد به قوانين جنگ احترام بگذارند و از حمله به كشتي‌هاي غير نظامي و تجاري اجتناب كنند ولي ظاهراً ژرمن‌ها هيچ اعتنايي به اين درخواست نمي‌كنند. شش كشتي تجاري ديگر امريكا هم در جريان جنگ، به دست آلمان‌ها غرق مي‌شود. وودرو ويلسون «از كنگره امريكا مي‌خواهد» كه عليه آلمان اعلام جنگ كند و روز ششم آوريل ۱۹۱۷ «كنگره عليه آلمان اعلام جنگ مي‌كند. » بعضي‌ها مي‌گويند ورود امريكا به جنگ اول جهاني در دقيقه ۹۰، براي اين بوده كه در ايجاد جامعه ملل و ساختار‌هاي نظام بين‌الملل در دنياي بعد از جنگ، مشاركت فعال داشته باشد ولي برخي ديگر مي‌گويند كه ورود ويلسون به جنگ، پايان يك قرن انزوا‌گرايي واشنگتن و مهر پايان بر دكترين مونرو است. در هر دو صورت، هيچ تفاوتي ندارد، امريكا با ورود به جنگ با درون گرايي خودخواسته خداحافظي كرده است. حدود ۱۸ سال بعد، سناريوي مشابهي با حمله ژاپن به بندر پرل هاربر تكرار مي‌شود، ولي امريكايي‌ها با انداختن دو بمب اتمي بر روي شهر‌هاي هيروشيما و ناكازاكي، جاه طلبي ژاپني‌ها را در نطفه خفه مي‌كنند و روند تحولات جنگ دوم جهاني به سمت و سويي متفاوت پيش مي‌رود.
پرده سوم
اينجا بغداد است، ۲۰ مارس ۲۰۰۳. نيروهاي ائتلاف به رهبري امريكا آخرين سربازان صدام را در بغداد شكست مي‌دهند و جنگ عراق به طور رسمي با پيروزي ائتلاف غربي به اتمام مي‌رسد. جورج بوش رئيس‌جمهور وقت ايالات متحده، نه به خاطر غرق كشتي‌هاي امريكايي و نه به خاطر حمله به پرل هاربر، بلكه بنا به تصوري كه از احتمال وجود سلاح‌هاي هسته‌اي در عراق دوران صدام دارد، به بغداد اعلام جنگ مي‌كند. جورج بوش نه فقط بدون مجوز سازمان ملل جنگ عراق را آغاز كرد بلكه براي حمله به صدام منتظر مجوز كنگره امريكا هم نماند. حمله به عراق براساس تفسير موسع از اختيارات رئيس‌جمهور امريكا و همچنين تفسير گسترده از مفهوم تهديد عليه امنيت ملي امريكا به وقوع پيوست، تفسيري كه «احساس تهديد» را براي ورود به جنگ، دليلي مشروع قلمداد مي‌كند. امريكاي بعد از ۱۱ سپتامبر مانند غول زخم خورده‌اي شد كه وقتي احساس خطر مي‌كند، بي‌محابا براي بقايش به ديگران حمله مي‌برد.
انفجار اولين‌ها
فوران بدهي‌ها و شرايط نابسامان اقتصاد، اين روز‌ها بيشتر از هر زمان ديگري افول امريكا را به نقل محافل سياسي و استراتژيك دنيا تبديل كرده است. بدهي ۳/۱۴ تريليون دلاري فقط بخشي از داستان پر طول و تفصيل چالش بزرگ اقتصادي- اجتماعي امريكاست و جالب اينكه وقتي از بدهي‌هاي امريكا صحبت مي‌شود، اغلب افراد فقط به بدهي دولت فدرال فكر مي‌كنند، در حالي كه اگر بدهي‌هاي ايالتي را هم به اين ميزان اضافه كنيم، كوه بدهي‌هاي امريكا به سقف بي‌سابقه ۲۲ درصد توليد ناخالص داخلي (GDP) اين كشور مي‌رسد. گذشته از اين، بعضي شاخص‌هاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي امريكا به طرز بي‌سابقه‌اي دچار نوسان شده‌اند. وقتي سال ۲۰۰۷ شروع شد، حدود ۲۶ ميليون امريكايي از لحاظ غذايي در مضيقه بودند ولي حالاطي حدود چهار سال، ۴۴ ميليون امريكايي در مضيقه غذايي هستند، از هر چهار كودك امريكايي يكي. براساس آمار وال استريت ژورنال، چيزي حدود ۵/۵ ميليون امريكايي نه تنها در حال حاضر بيكارند، بلكه از مزاياي بيكاري هم محرومند. طي سال ۲۰۱۰ چيزي حدود۸/۶۶ درصد مردان امريكا داراي شغل بوده‌اند كه اين ميزان در طول كل تاريخ اين كشور بي‌سابقه است، حتي كساني كه شاعل هستند نيز شغل مناسبي ندارند. طي ۳۰ سال گذشته تعداد مشاغل با درآمد پايين روز به روز بيشتر شده و حالا ۴۱ درصد مشاغل در امريكا جزو شغل‌هاي با درآمد پايين محسوب مي‌شوند.
در زمينه تجارت خارجي هم، امريكا با سرعت نسبتاً بالايي در حال رقم زدن اولين‌هاي منفي است. در حالي كه روند تراز تجاري منفي امريكا با دنيا از سال ۱۹۷۶ به بعد شروع شد، بين دسامبر ۲۰۰۱ تا دسامبر ۲۰۱۰، تراز منفي تجارت امريكا با جهان به سقف ۱/۶ تريليون دلار رسيده است. آمار موجود در اداره آمار دارايي امريكا نشان مي‌دهد كه بين سال‌هاي ۱۹۸۷ تا ۲۰۱۱ تراز منفي تجارت خارجي امريكا با جهان سال به سال بيشتر شده و در حالي كه در كل سال ۱۹۹۲، ۶۶ ميليارد دلار بوده، فقط طي شش ماه اول سال جاري ميلادي به چيزي حدود ۳۶۲ ميليارد دلار رسيده است. در اين بين، تراز تجاري امريكا با چين شاهد اختلافي نجومي است و اختلاف سطح تراز تجاري امريكا با چين از سال ۱۹۹۰ تا كنون ۲۷ برابر شده و در سال ۲۰۰۸ به ركورد تاريخي ۲۶۹ ميليارد دلار رسيده است. از سال ۲۰۰۱ كه چيني‌ها به سازمان جهاني تجارت پيوسته‌اند، ايالات متحده هر ماه حدود ۵۰ هزار شغل توليدي خود را در مقابل آنها از دست است.
برخي از اين آمار و ارقام براي اولين‌بار در تاريخ امريكا ظهور و بروز پيدا كرده‌اند و بعضي هم به مرز انفجارآميزي رسيده است. به طور مثال مؤسسه اعتبار سنجي سرمايه‌گذاري S&P چند هفته قبل‌ نسبت به افزايش سطح بدهي‌هاي امريكا ابراز نگراني كرد و براي اولين بار از سال ۱۹۱۵ تا كنون، سطح اعتبار امريكا را از رتبه AAA به AA+ تنزل داد. اين وضعيت، تأثير خود را در سطوح سياسي و استراتژيك امريكا هم گذاشته و نشان مي‌دهد كه امريكاي چند دهه آينده ديگر ابرقدرت تازه نفس دوران حمله ژاپن به بندر پرل هاربر يا حتي اژدهاي زخم خورده بعد از حملات تروريستي ۱۱ سپتامبر كه به عراق و افغانستان حمله كرد، نخواهد بود. اما معني، مفهوم و مختصات افول امريكا چيست؟ آيا معنايش اين است كه سيستم سياسي اين كشور دچار فروپاشي خواهد شد؟ آيا نظام سياسي تازه‌اي بر ابرقدرت قرن بيستم و اوايل قرن ۲۱ حكم خواهد راند؟ آيا ممكن است كه ايالات متحده شاهد فروپاشي از نوع فروپاشي اتحاد جماهير شوروي باشد؟
مي‌توان فرض كرد احتمال تغيير و تحول بنيادين در سيستم سياسي امريكا نامحتمل است و مي‌توان فرض كرد كه سيستم سياسي امريكا طي چند دهه قابل پيش‌بيني، احتمالاً همچنان به شيوه‌اي سكولار اداره خواهد شد ولي با توجه به روند‌هاي كنوني نمي‌توان افول امريكا از جايگاه كنوني‌اش در نظام سلسله مراتبي كنوني را نفي كرد.
درون‌گرايي، ابرقدرتي يا...؟
اگر در چارچوب سه پرده متفاوتي كه در مطلع مطلب به آنها اشاره شد، به داستان ابرقدرتي امريكا نگاه كنيم، مي‌توان سه تصوير متفاوت از ايالات متحده امريكا به نمايش گذاشت؛ امريكاي درون‌گرا، امريكاي برون‌گرا و امريكاي ابرقدرت. حال اگر روند رو به كاهش هژموني امريكا به عنوان تنها ابرقدرت چهار بعدي دنياي كنوني را بپذيريم، كدام يك از پرده‌هاي اين سه نمايشنامه اتفاق خواهد افتاد؟ شواهد و روند‌هاي موجود، ادامه حيات امريكا به عنوان ابرقدرت مسلط را منتفي مي‌كند. از ميان دو سناريوي باقي مانده، احتمال بازگشت ايالات متحده به دوران درون گرايي و دكترين مونرو هم وجود ندارد. نه تمايلات موجود در جامعه امريكا احتمال بازگشت به درون گرايي مونرويي را نشان مي‌دهد ونه ارتباطات بي‌مانند واشنگتن با دنياي خارج، چنين امكاني را به امريكايي‌ها مي‌دهد. مؤسسه افكار سنجي PEW در دسامبر ۲۰۰۹ نتايج جديد‌ترين نظرسنجي خود درباره نگاه افكار عمومي امريكا به نقش بين‌المللي اين كشور را منتشر كرد كه در آن ۴۹ درصد امريكايي‌ها گفته‌اند خواستار بيرون ماندن امريكا از مسائل بين‌المللي هستند. به گفته اندره كهوت، رئيس اين مؤسسه، اين نظرسنجي نشان مي‌دهد كه تمايلات انزواگرايانه مردم امريكا در حال حاضر به نسبت چهار دهه گذشته به بيشترين حد خود رسيده است. با اين حال، همين نظرسنجي نشان مي‌دهد كه ۴۴ درصد مردم امريكا معتقدند كه امريكا به اين خاطر كه قدرتمند‌ترين كشور جهان است، بايد در مسائل بين‌المللي به روشي كه خودش تشخيص مي‌دهد، عمل كند و نگران اين مسئله نباشد كه ديگر كشورها با روش‌هاي آن موافق هستند يا نه. اين نظرسنجي هرچند منعكس كننده قطبي شدن افكار عمومي امريكا درباره نقش امريكا در تحولات جهاني است، ولي همزمان نشان‌دهنده اين است كه جامعه امريكا در آينده نزديك نمي‌تواند به انزوا گرايي دوران مونرو برگردد. نكته مهم‌تر اين است كه به نظر مي‌رسد، برخلاف تمايلات «نصف- نصف» افكار عمومي امريكا درباره روند مداخله گرايي اين كشور، نخبگان فكري وابزاري در اين كشور همچنان تمايلات مداخله‌گرايانه تند و تيزي دارند. نظرسنجي PEW نشان مي‌دهد كه ۵۰ درصد اعضاي شوراي روابط خارجي به عنوان يكي از پرنفوذترين نهادهاي اثرگذار بر سياست خارجي، با افزايش تعداد نيروهاي امريكايي در خارج اين كشور موافق و ۲۴ درصد مخالفند، در حالي كه فقط ۳۲ درصد مردم امريكا با افزايش نيروهاي امريكايي موافقند.
اگر وقوع سناريوي اول (انزواگرايي) امريكا را هم منتفي بدانيم، نتيجه احتمالي اين خواهد شد كه ايالات متحده در آينده نزديك از يك ابرقدرت قرن بيستمي به يك قدرت مهم برون‌گرا نزول خواهد كرد. روندي كه امريكا طي خواهد كرد، احتمالاً حركت به سمت و سويي شبيه به حركت انگليس در طول سال‌هاي بعد از جنگ جهاني دوم خواهد بود كه ابتدا با از دست رفتن يك به يك مستعمرات شروع و در نهايت با عقب‌نشيني اسمي انگليسي‌ها از مناطق شرق سوئز و همچنين استقلال بحرين در سال ۱۹۷۱ به پايان رسيد. گفته مي‌شود كه بين سال‌هاي ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۵، جمعيتي كه در خارج از بريتانيا تحت حاكميت انگليسي‌ها بوده‌اند، از ۷۰۰ ميليون به پنج ميليون سقوط كرده است.
دوران گذار؟
هرچند روند استعمار مستقيم به شكل و شمايلي كه در لندن دنبال مي‌شد، در مورد امريكايي‌ها مصداق پيدا نمي‌كند، ولي مي‌توان پيش‌بيني كرد كه شمارش معكوس براي كاهش نفوذ امريكا در ساير نقاط جهان روندي صعودي پيدا كرده است. از زماني كه هاري ترومن در روز ۱۲ مارس ۱۹۴۷ از تركيه و يونان در مقابل كمونيسم شوروي اعلام حمايت اقتصادي و نظامي كرد و با استراتژي سد نفوذ، منافع امريكا را جهاني تعريف كرد، نزديك به ۶۵ سال مي‌گذرد. در سال ۲۰۰۲، جورج بوش دكترين يك‌جانبه‌گرايي و جنگ‌هاي پيشگرانه را مطرح كرد و هنوز هم بسياري از مواضع بياني سياست خارجي امريكا بيان كننده تمايل به مداخله گرايي يك جانبه است. با اين حال، چالش‌هاي فزاينده داخلي و بين‌المللي، امريكا را گام به گام به سمت مداخله‌گرايي چندجانبه سوق خواهد داد. از سال ۱۸۲۳ كه جيمز مونرو دكترين انزواگرايي امريكا را پيش كشيد، تاكنون ايالات متحده ۱۵ دكترين مختلف در سياست خارجي خودش تجربه كرده است كه هشت دكترين مربوط به سال‌هاي ۱۹۸۱ تا ۲۰۰۲ است. اگر دكترين بوش و رامسفلد در سال ۲۰۰۲ را آخرين دكترين حاكم بر سياست خارجي امريكا قلمداد كنيم، به نظر مي‌رسد حدود ۹ سال است كه در امريكا دكترين جديدي ارائه نشده و لااقل سه سال است كه امريكا با خلأ دكترين در سياست خارجي خود روبه‌رو است. در حالي كه برخي تمايل دارند چندجانبه‌گرايي، مذاكره و چانه زني را دكترين مسلط بر چهار سال اول سياست خارجي اولين رئيس‌جمهور سياهپوست امريكا قلمداد كنند، به نظر مي‌رسد خلأ دكتريني در امريكاي دوران اوباما، مي‌تواند نشان دهنده قرار گرفتن امريكا در آستانه شرايط گذار در سياست خارجي باشد؛ گذار از دوران ابرقدرتي به دوراني جديد كه احتمالاً سير تكاملي آن چند دهه طول خواهد كشيد. امريكايي كه ديگر منافع خود را جهاني تعريف نمي‌كند، بر دهان مداخله‌گرايي لگام مي‌زند و دكترين‌هاي كهكشاني مانند «حمله پيشگيرانه» (Preemptive Attack) از دستور كار سياست خارجي‌اش حذف مي‌شوند. برخي نحوه برخورد امريكا با جنگ ليبي را بازتاب نوعي دكترين اعلام نشده توسط اوباما قلمداد مي‌كنند؛ دكتريني كه به گفته مايكل توماسكي نويسنده و روزنامه نگار امريكايي «Daily Bust»، مي‌توان آن را «دكترين بي‌دكتريني» قلمداد كرد كه بااستفاده از قدرت و نفوذ امريكا و به شيوه‌اي «چند جانبه‌گرايانه» عمل مي‌كند. مايكل اوهنلون تحليلگر مؤسسه بروكينگز با اشاره به روش اوباما در برخورد با بحران ليبي مي‌نويسد: «من فكر مي‌كنم كه تا امروز ما شاهد اثبات دكترين اوباما هستيم... (دكتريني) كه اقدام نظامي محدود و پيشگيرانه در ليبي را در چارچوب بخشي از يك دستور كار بين‌المللي... مشروع مي‌داند.»
به نظر مي‌رسد رويكرد اوباما، فقط يگ گام از راه بلندي است كه امريكا و امريكايي‌ها مجبورند دير يا زود به سمت آن حركت كنند.
علي قنادي