شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۱

کارگرعین‌دویی که رزمنده لشگرفاطمیون شد

بعد از شنیدن اخبار سوریه و بی‌حرمتی عمال صهیونیست نسبت به ناموس مسلمانان زندگی را تنگ دانست. می‌گفت: به دور از غیرت است که زنان مسلمان بی پناه باشند و حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها در معرض تهدید باشد و من در خانه و کنار فرزندانم بی‌تفاوت بنشینم.
کد خبر : ۳۱۱۳۶۷
صراط: خوزستان با تقدیم حدود ۶۰ شهید، بیشترین تعداد مدافعان حرم را دارد؛ که یکی از این شهدا شهید منصور مسلمی سواری است.

منصور مسلمی سواری در دوم خرداد سال ۶۰ در شهر سوسنگرد به دنیا آمد. پدرش زعلان بازنشسته سپاه و مادرش سلیمه بانو بود. خانواده منصور که برخی ناصر صدایش می‌کردند تا سال ۱۳۷۹ در سوسنگرد زندگی می‌کردند و مقطع دبستان را در این شهر به پایان رسانید، سپس به اهواز مهاجرت کردند تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند و بعد از رها کردن تحصیل به شغل آزاد روی آورد. مدتی در شرکت فولاد به عنوان کارگر مشغول به کار بود.

حیا، متانت و ایمان خالص منصور باعث شد که خیلی از همکاران برای وی احترام خاص قائل باشند. همین روحیه سبب شد که با خواهر همسر یکی از همکارانش ازدواج کند و ۱۳ بهمن سال ۸۱ منصور با خانم فرح شریفی پیوند زناشویی بستند؛ که حاصل این ازدواج چهار فرزند به نام‌های علیرضا، بیتا، همتا و بنیامین است؛ که ساکن منطقه محروم و حاشیه‌ای عین‌دو اهواز هستند.

دیانت، معنویت و مردم‌داری منصور زبان‌زد همه بود. از دیگران پول قرض می‌گرفت و به نیازمندان کمک می‌کرد و خود قرض را پس می‌داد؛ اما از نیازمندان پولش را طلب نمی‌کرد. علی‌رغم مشکلات مالی نسبت به لقمه حلال بسیار حساس بود؛ به گواهی همسرش همیشه قبل از اذان صبح از خواب بیدار می‌شد و با خدا مناجات می‌کرد.

بعد از شنیدن اخبار سوریه و بی‌حرمتی عمال صهیونیست نسبت به ناموس مسلمانان زندگی را تنگ دانست. می‌گفت: به دور از غیرت است که زنان مسلمان بی پناه باشند و حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیها در معرض تهدید باشد و من در خانه و کنار فرزندانم بی‌تفاوت بنشینم، به همین علت چند بار در اهواز و حتی تهران درخواست اعزام به سوریه را داشت که با اعزام ایشان موافقت نشد.

اما منصور نا امید نشد و از طریق دوستان افغان‌اش که در کارگاه بازیافت مواد همکارش بودند به مشهد سفر کرد و به همراه تیپ فاطمیون که متشکل از رزمندگان افغانی هستند مقدمات اعزامش به سوریه را مهیا کرد و سرانجام آبان ماه سال ۱۳۹۲ در حالی که زخمی بود توسط داعشیان کافر و عمال صهیونیستی زنده زنده در آتش سوزانده شد تا با مظلومیت تمام به فیض شهادت نائل آید.

کارگرعین‌دویی که رزمنده لشگرفاطمیون شد

فرح شریفی همسر شهید از خاطراتش می‌گوید: ۱۳ روز از بهمن سال ۸۱ می‌گذشت که با منصور ازدواج کردم. زندگی‌مان را از یک اتاق کوچک در خانه پدرشوهرم آغاز کردیم. شرایط مالی مساعدی نداشتیم و منصور به عنوان کارگر روزمزد در شرکت فولاد کار می‌کرد. تازه یک ماه از ازدواج‌مان گذشته بود که پروژه پیمانکاری تمام و همسرم بیکار شده بود، اما سعی می‌کرد هر جا کاری جور می‌شد برود تا مخارج زندگی‌مان تامین شود.

خودم هم چند سالی می‌شد که زیر نظر بهزیستی یک مهد کودک خصوصی راه‌اندازی کرده بودم و از درآمد آن کمک خرج زندگی شده بودم؛ گاهی می‌شد غذای چند وعده‌مان نان و ماست بود. اما من هرگز به این شرایط اعتراض نمی‌کردم؛ همیشه احساس می‌کردم کسی از من خوشبخت‌تر نیست.

این احساس من به خاطر پاکی و صداقت و محبت منصور بود و ایمان نابی که داشت. با اینکه کار ثابتی نداشت و درآمدش کم بود اما تولدم و یا سالگرد ازدواج‌مان برایم هدیه می‌خرید؛ گاهی می‌شد که در محل کارش یک وعده غذا به آنها می‌دادند. همان غذا را با خود به خانه می‌آورد تا با هم بخوریم، چند لقمه اول را می‌خورد و از غذا خوردن دست می کشید؛ فقط به خاطر من.

شیفته رابطه زیبایش با خدا شدم

اما عشق من به منصور به خاطر رابطه زیبای ایشان با خدا بود؛ همیشه قبل از اذان بیدار می‌شد و با خدا مناجات می‌کرد، چند بار که من نماز صبحم قضا شده بود از دستم ناراحت شد و گفت نباید نمازت قضا شود و همان برخوردش برایم کافی بود که لذت بیدار شدن قبل از اذان صبح را احساس کنم.

نسبت به مشکلات مردم بی‌تفاوت نبود

منصور خیلی مردم‌دار بود؛ هر وقت کسی به مشکلی برمی‌خورد و به پول احتیاج داشت و خودمان هم پولی نداشتیم از دیگران قرض می گرفت و به نیازمند می‌داد اما هیچ‌وقت برای پس گرفتن پول سراغ آن شخص نمی‌رفت.

با وجود مشکلات مالی‌مان خیلی اهل رعایت حلال و حرام بود. مدتی بود که ایشان در کارگاه بازیافت پلاستیک کار می‌کرد. حقوقش ۷۰ هزار تومان بود؛ اما ۹۰ هزار تومان به ایشان داده بودند وقتی آمد خانه ۲۰ هزار تومان را جدا کرد و گفت: این مبلغ را اشتباهی به من داده‌اند؛ نگهش دار تا فردا پس بدهم. گفتم: چرا پس بدهی حق خودت است خیلی برایشان کار می‌کنی تازه در مقابل کارت کم هم داده اند. گفت: خانم حقوق من ۷۰ هزار تومان است؛ همین. فردا مبلغ را برد که پس بدهد گفتند از کارت راضی بودیم مبلغ اضافه را تشویقی دادیم.

عاشق فرزندانمان بود، دختر و پسر فرقی نداشت

حاصل ازدواج من و منصور چهار فرزند است؛ فرزند اولمان علیرضا نام دارد، دو دختر به نام‌های بیتا و همتا و فرزند آخرمان بنیامین است. منصور عاشق بچه‌ها بود و می گفت دختر و پسر فرقی ندارد؛ اما بیشتر محبتش را صرف بیتا و همتا می‌کرد. می گفت دخترها حساس‌ترند و به محبت بیشتری احتیاج دارند. اگر برای ۱۰ دقیقه هم از خانه خارج می‌شد تماس می‌گرفت و احوال من و بچه‌ها را می‌پرسید.

ناموس اسلام بی‌پناه است، حرم حضرت زینب سرباز می‌خواهد

سال ۹۲ بود که تلویزیون اخبار حمله گروه داعش به سوریه را نشان می‌داد منصور خیلی بی‌تابی می‌کرد می‌گفت ناموس اسلام را بی‌پناه گیر آورده‌اند؛ نباید ساکت بنشینم. حدود سه ماه از نبرد سوریه با داعش می‌گذشت و هر بار منصور بی‌قرارتر می‌شد، می گفت حرم خانم زینب سلام‌الله علیها سرباز می‌خواهد، می‌گفتم منصور تو که نمی توانی بروی چرا اینقدر حرص می‌خوری؛ فقط سرش را تکان می‌داد.

چند روز بعد گفت می‌روم تهران کار دارم، دو بار رفت تهران و برگشت؛ نگران شدم؛ ولی چیزی نگفتم. هر سفر حدود ۱۰ روز طول کشید تا بار سوم که ۷ مهر ۹۲ بود، علیرضا مدرسه می‌رفت کار مهد کودک خودم هم شروع شده بود. آمد خانه گفت مامان علی! -مرا "مامان علی" صدا می‌کرد- عزیزم می‌خواهم بروم زیارت امام رضا(ع) با من می‌آیی؟ گفتم علیرضا مدرسه است، خودم مهد دارم - بنیامین آن موقع یک سال و نیمش بود- گفتم هوا سرد است، بنیامین مریض می‌شود؛ گفت پس اگر راضی باشی تنها می‌روم دلم هوای حرم دارد؛ گفتم نه راضی نیستم، گفت پس من می‌روم حلالم کن شاید در راه ماشین تصادف کرد و مُردم؛ دوست دارم حلالم کنی. گفتم نباید بروی. نمی دانم چرا گریه کردم لباسش را گرفتم و می‌گفتم نرو؛ ولی احساس عجیبی می‌گفت این رفتن آمدنی ندارد.

عشق عجیبی بین من و منصور بود. خیلی‌ها حسرت این عشق و محبت را می‌خوردند. با اینکه شرایط زندگی‌شان از ما بهتر بود و همان عشق اجازه نمی‌داد از منصور جدا شوم، اما گوش نکرد. بچه‌ها را یکی یکی بوسید، وسایلش را جمع کرد و رفت؛ سه بار رفت دم در و برگشت و هر بار می‌گفت مامان علی عزیزم حلالم می‌کنی و من با گریه هر سه بار گفتم نه حلالت نمی‌کنم. بار آخر سرش را تکان داد و گفت پس خداحافظ؛ وقتی رفت پشیمان شدم خودم را آرام کردم گفتم می‌رود زیارت امام رضا(ع) برمی‌گردد؛ تلفن همراهش را گرفتم جواب داد: گفت چی شد؟ مامان علی می خوای حلالم کنی؟ گفتم بله حلالت می‌کنم؛ ولی مگر سفر قندهار می‌روی که حلالیت می‌خواهی؟ با هم خندیدیم.

در طول مسیر با ما در تماس بود گفت رسیدم تهران و عصر حرکت می کنم سمت مشهد تا وقتی که رسید مشهد، از آن روز تا حدود ۱۵ روز من هیچ خبری از منصور نداشتم به خانواده‌اش، دوستانش و هر شماره‌ای که داخل دفتر تلفنش بود زنگ زدم؛ اما کسی از منصور خبر نداشت.

تنها با چهار بچه کوچک در این مدت گریه می‌کردم و می‌گفتم منصور تصادف کرده و مُرده، اما دستم به جایی بند نبود، بعد از دو هفته شب اول محرم بود ساعت ۱۲ شب منصور تلفن کرد و گفت سلام مامان علی من زنده‌ام ولی رفته‌ام سوریه و تلفن قطع شد. فردا شب دوباره همان ساعت ۱۲ تماس گرفت من با عصبانیت فریاد زدم سوریه چکار می‌کنی؟ احوال بچه‌ها را پرسید. به دروغ گفتم بنیامین کلیه‌هایش عفونت کرده باید عمل شود، گفتند پدرش باید رضایت دهد برای عمل؛ دروغ گفتم شاید برگردد. با آرامش عجیبی گفت مامان علی عزیزم بچه‌مان عزیزتر است یا حضرت زینب(س) و حضرت رقیه و طفلان که از کربلا تا شام با اسیری و شلاق آوردنشان؛ با این حرف بغضم ترکید؛ گفتم بمان منصور، بمان سوریه و خوشا به سعادتت بمان. گفت می‌خواهم با بچه‌ها حرف بزنم علیرضا قهر کرده بود، گفت چرا بابا منو گذاشت رفت سوریه؛ ولی با بیتا و همتا حرف زد آن موقع بنیامین یک سال و نیمش بود نمی‌توانست حرف بزند گفت می‌خواهم صدایش را بشنوم و در آخر گفت حلالم کن.

برگشت و مظلومیت را به یادگار آورد

دیگر خبری از وی نداشیم تا ۳۰ آبان ۹۲ که آقایی تماس گرفت و گفت همرزم منصور هستم؛ گفتم آقا تو را به خدا بگو منصور شهید شده؟ گفت خانم این چه حرفیه؟ منصور حالش خوبه؛ تو مخابرات کار می‌کنه؛ فقط یه امانتی به من داده به شما برسانم، آدرس دارم. فردا ساعت 9 صبح آمد محله‌مان و همسایه‌ها دورش جمع شدند و خبر شهادتش پیچید. چهارم آذر ۹۲ پیکر مطهرش را آوردند و پنجم آذر با گمنامی و مظلومیت تمام و بدون کمترین اطلاع رسانی به مردم تشییع و در قبرستان امامزاده سید هادی به خاک سپرده شد.

سهم کودکان من دلتنگی شد

بزرگ کردن چهار بچه کوچک بدون پدر سخت است؛ بچه‌ها مرتب بهانه پدرشان را می‌گیرند. بنیامین که بزرگتر شده موقع غذا خوردن لقمه می‌گیرد و به عکس بابایش می‌دهد و می‌گوید بابا بخور و بیتا و همتا دلتنگ پدرشان هستند.

حالا بیشتر به منصور افتخار می‌کنم

روزهای اول از دستش عصبانی بودم که شهید شده؛ از بس که دوستش داشتم. اما حالا که اخبار سوریه و جهان اسلام را می‌بینم به منصور افتخار می‌کنم. به بانوان عزیز جامعه عرض می‌کنم که منصور من در سوریه زخمی شد و داعشیان کافر پیکر مطهرش را زنده زنده سوزاندند. منصور من رفت، به خاطر خط روشن ولایت فقیه و حفظ اسلام.