جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۷

گزارش همراهِ رکن‌آبادی از فاجعه منا

(محمد رحیم) آقايي‌پور نزديكِ من روي عده‌اي افتاده بود، خواستم حركت كنم و سرم را جلو ببرم، ديدم گردنم خشك شده و نمي‌توانم حركت كنم. روي پيشاني ايشان عرق نشسته بود و پره‌ بيني‌اش باز و بسته مي‌شد و داشت نفس مي‌كشيد و يك طرف ديگر هم مرحوم (غضنفر) ركن‌آبادي روي عده‌اي افتاده بود...
کد خبر : ۳۰۴۳۷۴
صراط: ۹ ماه از فاجعه‌ی منا گذشته و هنوز شنیدن جزییاتی از واقعه‌ عید قربان ۱۳۴۶ قمری، سنگین و البته قابل تأمل است. مخصوصا آن‌که پرونده‌ی منا همچنان باز است و عربستان زیر بار مرگ هزاران زائر بی‌گناه که قربانی تصمیم نابخردانه‌ پلیس سوءمدیریت این کشور در حج شدند، نمی‌رود.

به گزارش ایسنا، محمدحسن شجاعي‌فرد - استاد تمام دانشكده مكانيك و رييس دانشكده و پژوهشكده مهندسي خودرو دانشگاه علم و صنعت ايران - یکی از شاهدان عینی فاجعه منا است که تا پای مرگ پیش رفت و حتی خبر جان‌باختن‌اش به تهران و به گوش خانواده‌اش هم رسیده بود. او که در روز واقعه همراه مرحوم ركن‌آبادي و آقايي‌پور ـ دو دیپلمات ایرانی ـ بود، روایتی را از جزییات و حواشی آن روز نقل می‌کند که در ادامه می‌خوانید:

«روز قبل از حادثه منا، با برخي از دوستان وعده كرديم كه مانند سال‌هاي قبل، صبح زود از منا براي رمي جمرات برويم، قرباني و تقصير كنيم و به هتل در مكه برگرديم.

با آقايان ركن‌آبادي و آقايي‌پور به سوي جمرات راه افتاديم و تعدادي از دوستان هم با ما آمدند. هنگام حركت، ديديم زيرگذري كه همه از آن عبور مي‌كنند، از قبل بسته شده و پليس ما را به خيابان ۲۰۴ كه خلوت هم بود، هدايت كرد. البته زائران معمولاً از همين خيابان يا خيابان‌هاي موازي حركت مي‌كنند. حدود ۲۰ دقيقه مسير را بدون مشكل و روان طي كرديم، اما بعد احساس كرديم از سرعت كاسته مي‌شود.

از ساعت ۸:۱۰ حركت كُند و كُندتر شد و سرانجام ۸:۲۰ جمعيت ايستاد و ديگر نمي‌شد حركت كرد. همه به هم چسبيده بودند. به همديگر فشار می‌آوردند و به صورت موج، عقب و جلو مي‌شدند. از ۸:۳۰ ديگر فشار بيشتر و سخت‌تر شد، آن هم در حرارت و گرماي ۵۰ درجه! سه بطري آب كوچك همراه‌مان بود كه در اوايل حركت خورده بوديم. مرحوم ركن‌آبادي يك بطري آب اضافه آورده بود. گفتيم اين را نگه داريم ممكن است لازم شود. چون در مسير هم تهيه آب آسان نبود.

تشنگي زياد و زيادتر مي‌شد. از بطري كه نگه داشته بوديم، كم كم آب مي‌خورديم. آقاي ركن آبادي مي‌گفت: «مثل لبناني‌ها آب بخوريد، البته فقط يك قورت نه بيشتر»! به هر حال، آن بطري هم در مدت ۱۰ دقيقه تمام شد.

ما بوديم و هواي ۵۰ درجه و ازدحام و فشار جمعيت! برخي از آفريقايي‌ها كه در لابلاي جمعيت بودند و بدن‌هاي بزرگ و قوي داشتند، فشار را بيشتر مي‌كردند و بدن‌ها بي‌رمق مي‌شد و برخي بي‌هوش مي‌افتادند. دمپايي از پاي من رفت و نتوانستم آن را پيدا كنم.

تقريباً در صف اول بحران بوديم. جلوتر از ما هم كاروان جانبازان بودند كه با ويلچر بودند. از استان‌هاي مختلفی مانند خراسان رضوي، خراسان شمالي، فارس، گلستان. در كاروان گنبد، خانم‌ها نيز همراه بودند، چون از اهل تسنن بودند. پشت سرِ ما، به فاصله حدود ۵۰۰ متر وضعيت بدتر بود. آقاي آقايي‌پور گفت: برگرديم، خيلي شلوغ است. گفتم: هر چه شما بگوييد. آقاي ركن‌آبادي راغب نبود و گفت: اين‌همه راه آمده‌ايم، حيف است برگرديم. ۲۰ دقيقه‌اي صبر كنيم تا شاید ساعت ۹ راه باز شود. ما هم پيشنهاد او را پذيرفتيم.

بالاخره ساعت ۹ شد، اما راه همچنان بسته بود! مقابل ما كوچه۲۲۳  بود و پايين ما كوچه ۲۲۱ تا ۲۱۷ كه اوج بحران بود، اما تعدادي از شُرطه‌ها که با یک ماشین به صحنه حادثه آمدند، به جاي آن‌كه راه را باز كنند، با بلندگو گفتند؛ «حاجي! ارجع، ارجع» يعني برگرديد. آن‌ها به جاي اين‌كه ورودي‌های منتهی به۲۰۴  را ببندند تا مسير خلوت شود، مسير كوچه ۲۲۳ را هم كه ۵۰ متر جلوتر از ما بود باز كردند تا آفريقايي‌ها هم وارد كوچه ۲۰۴ شوند و از آنجا به سوي جمرات بروند. با اين كار، نه تنها راه جمرات به كلي بسته شد، بلكه پليس به كساني كه به سوي جمرات مي‌رفتند هم دستور داد برگردند! آفريقايي‌ها كه از پليس هم حساب مي‌بردند، برگشتند. كاروان جانبازان كه جلوتر از ما بود، روي هم ريختند! و اين اتفاق سرِ كوچه ۲۲۳ رخ داد. بقيه‌ی مردم هم از شدت گرما و خستگي و فشار، رمق از دست دادند و وقتي مي‌نشستند، ناي برخاستن نداشتند.

من هم از خستگي نشستم، ليكن هواي پايين به حدي سنگين بود كه نمي‌توانستم نفس بكشم! تصميم گرفتم برخيزم كه ديدم خانمي آفريقايي كه سنگين هم بود، از كمربند احرام من گرفته بود تا با من بلند شود. به انگليسي گفتم؛ من خودم هم نمي‌توانم بلند شوم تو را چگونه كمك كنم!؟ دو سه بار اين اتفاق افتاد، اما سرانجام با «ارجع، ارجع» پليس مردم به سر و كله هم ريختند. هيچ راه مفرّي براي گريز و نجات از اين وضعيت نبود.

مسيرهاي موازي به سمت جمرات، پوشیده از چادر است و براي آن كه داخل چادر‌ها ديده نشود، امسال (حج ۹۴) روي نرده‌ی آهني چادر‌ها تخته كوبيده بودند. اين خيمه‌ها غالبا مربوط به عرب‌هاي آفريقايي، از جمله مصر، الجزاير، مغرب و حتي لبناني‌هاست. متأسفانه مصري‌ها و الجزايري‌ها درِ خيمه‌ها را باز نكردند. حتي با زنجير بسته بودند!

اگر درِ آن خيمه‌ها باز بود، مردم مي‌توانستند از آنجا به مسيرهاي مجاور كه خلوت بود بروند و راه را از آن مسيرها ادامه بدهند.

آقاي مصداقي نيا، مدير سابق پخش شبكه يك سيما به چادر الجزايري‌ها پناه برد، اما در را باز نکردند تا اين‌كه يك نفر از الجزايري‌ها كه مي‌خواست برود داخل چادر او به همراه دو نفر ديگر به زور داخل چادری شدند و نجات پيدا کردند.

افرادي كه تنومند بودند، به خصوص آفريقايي‌ها خود را به پشت بام خيمه‌ها رساندند. آن‌ها روي هم راه مي‌رفتند و نرده‌ها را می‌گرفتند و خود را به بالاي چادرها مي‌رساندند. تعدادي از آن‌ها حوله‌هاي احرام را از دست داده و تقريباً لخت مادر زاد ‌شده بودند!

در روايت است كه «از پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) پرسيدند: چگونه مي‌شود روز قيامت همه لخت باشند. حضرت فرمودند: در آن صحنه همه گرفتارند، كسي به ديگران كاري ندارد!» و ما اين حقيقت را در آن لحظات درك و لمس كرديم!.

هر سه‌ی ما بي‌رمق و بي‌جان شده بوديم. دوستان گفتند؛ خودمان را به بالاي خيمه‌ها برسانيم». گفتم: «من اصلا توان و ناي حركت ندارم! شما جوانيد، برويد». ركن‌آبادي گفت: «پاي من درد مي‌كند و نمي‌توانم از نرده‌ها رد شوم» و سه نفري زير دست و پاي جمعيت مانديم.

من ساعت 9:30 بي‌هوش شدم و ساعت ۱۰ چشمم را باز كردم و لحظه‌اي فكر كردم كه خواب بودم و حالا بيدار شده‌ام. ازدحام جمعيت، گرماي وحشتناك و بدن‌ها روي هم...

سياهان آفريقايي نرده‌ها را مي‌كندند. وقتي فاصله‌اي ۴۰ سانتي ايجاد مي‌شد، جمعيت هجوم مي‌بردند و بسياري اين‌گونه تلف مي‌شدند. بعضي سنگين بودند و پا روي قفسه سينه مردم مي‌گذاشتند و قفسه سينه‌ها مي‌شكست! بعضي از آفريقايي‌ها كه بچه‌هاي خود را به كمرشان بسته بودند، از پشت مي‌افتادند و تلف مي‌شدند.

آقايي‌پور نزديك من روي عده‌اي افتاده بود، خواستم حركت كنم و سرم را جلو ببرم، ديدم گردنم خشك شده و نمي‌توانم حركت كنم. روي پيشاني ايشان عرق نشسته بود و پره‌ی بيني‌اش باز و بسته مي‌شد و داشت نفس مي‌كشيد و يك طرف ديگر هم مرحوم ركن آبادي روي عده‌اي افتاده بود. سرش را نمي‌ديدم، چون يك خانم بين من و سر ايشان افتاده و به شخص ديگري تكيه كرده بود. در آن لحظه فكر مي‌كردم خودم از خواب بيدار شدم و آن‌ها همچنان خواب‌اند، بنابراین براي‌شان بهتر است، چون كمتر انرژي مصرف مي‌كنند و متوجه نبودم كه بيهوش‌اند!

ساعت 10:10 را به يادم دارم، ولي بعدش ديگر متوجه نشدم چه شد! چون بار ديگر بيهوش شدم. در اين لحظه يك روحانيِ ايراني بالاي سرِ ما بود. آقاي سيد مهدي اعتصامي، اهل اصفهان، ساكن قم كه از اعضاي بعثه بود. او مي‌گفت؛ من ديدم بدن‌هاي شما افتاده و جمعيت تا سينه‌ی شما را گرفته بود. ايشان ديده بود كه من مُرده‌ام و آقاي ركن‌آبادي وضعيت بهتري داشته است. ايشان می‌گفت؛ خواستم دست آقاي ركن آبادي را بگيرم، ولي نتوانستم. البته دست همديگر را لمس كرديم، اما نه او قدرت داشت دست مرا بگيرد و نه من مي‌توانستم به او كمك كنم، بعد از آن به جاي خلوتي رفته و شهادتينم را گفتم و آماده مُردن شدم. ناگهان دستم به يك بطري سفت خورد، متوجه شدم كه آب دارد. بطري را باز كردم و كمي از آب خوردم تا جان گرفتم و چشمانم باز شد. به چند نفر كه اطرافم بودند آب دادم همه زنده شدند، تنها يك پير مرد ايراني بود كه آب از حلقش پايين نرفت و فوت كرد.

وقتي رمق يافتم، تصميم گرفتم مانند بقيه بالاي پشت بام خيمه‌ها بروم. دو نفر يمني لُنگ‌هاي خود را به طرف من انداختند تا آن را بگيرم. ديدند توان ندارم كه لنگ‌ها را بگيرم. گفتم اگر مي‌توانيد دستم را بگيريد و بالا بكشيد، چون آقاي اعتصامي وزن زيادي نداشت، او را بالاي چادر‌ها كشيدند و از آب كولر به خودشان زدند.

آن‌ها از بالا مرا مُرده و آقاي ركن آبادي را زنده مي‌ديدند! آقاي ركن‌آبادي با اشاره كمك مي‌خواهد، اما ايشان با اشاره مي‌گويند كه كاري نمي‌توانيم بكنيم. آقاي اعتصامي مي‌گفت؛ وقتي ديدم كه شما‌ها داريد فوت مي‌كنيد، صحنه را تحمل نكردم و نتوانستم شما را در آن حال ببينم، به پشت خيمه رفته، پايين آمدم و به چادر بعثه رفتم و به همه اعلام كردم كه دكتر شجاعي‌فرد فوت كرده، اما آقاي ركن آبادي هنوز زنده است. وي چون آقایي‌پور را نمي‌شناخت، نامي از او نبرده بود.

همه دوستان ناراحت شده بودند، حتي عده‌اي نذر كرده بودند و حاج آقاي قاضي‌عسكر ـ نماینده ولی فقیه در امور حج‌ ـ هم پيگيري كرده بودند. اسامي تعدادي را هم به تهران اطلاع داده بودند، اما من چون ساعت ۱۱ با موبايل به آقاي آخوند‌زاده زنگ زده بودم، مُردنم براي آن‌ها قطعي نشده بود.

10 دقيقه به ساعت ۱۱ صداي عربي به گوشم خورد كه مي‌گفت: هل الايراني يعرف العربي؛ آيا از ايراني‌ها كسي هست كه بتواند عربي حرف بزند؟
 

گزارش یک‌شاهدعینی از مرگ حجاج درمنا

من يك مرتبه بيدار شدم ديدم كه هيچكس دور و برم نيست. نگاهي به سمت چپ خيابان كردم، ديدم كه از جمعيت خبري نيست. دست راستم تعدادي برانكارد گذاشته‌اند كه روي آن‌ها جنازه بود. به آن آقا گفتم؛ چه كار داري؟» گفت؛ «مي‌خواهم ببينم اين جسد ايراني است يا نه؟» نگاه كردم گفتم؛ «نه، ايراني نيست، چون كارت شناسايي و علایم‌شان ايراني نيست. حوله‌ی او را به رويش كشيد و رفت. نفهميدم كه او چه كار به جنازه داشت و چه كار به من داشت؟ خلاصه من ايستاده به هوش آمدم. نمي‌دانم اين از نظر پزشكي امكان دارد يا نه!؟ بالاخره يكي بايد مرا بلند كرده باشد و تا آنجا آورده باشد. تازه متوجه شدم كه به هوش آمده‌ام، اما امكان حركت ندارم و دست راستم از كار افتاده است. خواب نبودم. كيفي همراه داشتم كه وسايلم در داخلش بود. مُهر و دو تسبيح تربت، كتاب دعا، موبايل، پول، كليد، سنگ براي رمي و يك تكه نان داخل كيفم.

آرام، آرام جلو رفتم يك پنكه آب‌زن بود، آب پنكه به من مي‌خورد. رفتم در گوشه‌اي كه چند زن پاكستاني بودند. گفتم اجازه دهيد من اينجا دراز بكشم. حالم خوب نيست. گفتند؛ نه، اينجا حريم است (و تو نامحرمي). گفتم؛ من دارم مي‌ميرم، شما برويد كنار تا من بخوابم. اجازه دادند كه بخوابم. البته خواب نبودم، چون گوشم مي‌شنيد، فقط باد پنكه با آب به من مي‌خورد و خيس شده بودم. حوله بالا تنم افتاده و عينكم گم شده بود. پا برهنه هم بودم. حدود ۴۰ دقيقه‌اي خوابيدم. صداي زنگ تلفنم را مكرر مي‌شنيدم و دوستان نگران بودند و من فكر نمي‌كردم كسي اطلاع داشته باشد.

۴۵ : ۱۱ بود كه توانستم از جا برخيزم و قدم بزنم. در اين لحظه بود آقاي مسعود گرجي، قاري قرآن مرا شناخت، اما من ايشان را نمي‌شناختم. پرسيد دكتر كجايي؟ گفتم: من مُرده بودم و خدا لطف كرد و نمي‌دانم چه كسي مرا آورده اينجا و شروع كرد بچه‌ها را نام بردن و گفت چه كساني مُردند و من هم زير دست و پا بودم و قريب به اين مضامين.

در اين حال، دست چپم بقالي را ديدم كه تعدادي پليس هم در كنارش هستند. گفتم از آن مغازه آب بخريم. بقالي چند تا آب انداخت، گرفتيم و خورديم. حوله و دمپايي خريديم. آن‌ها پول نداشتند؛ اما من به اندازه كافي پول داشتم. يادم افتاد كه به هنگام حركت از هتل وقتي مي‌خواستم پول بردارم يكي از دوستان گفت؛ كجا مي‌بري اينهمه پول را!؟ گفتم؛ در اين سفرها اعتبار نيست، ممكن است پول لازم شود و به دردم بخورد. بالاخره حوله و دمپايي و آب خريديم و به آقاي گرجي گفتم؛ اين كيف بر من سنگيني مي‌كند. او كيف را از من گرفت. دقايقي را نشستم در گوشه‌اي، چند تن از نزديكان آقا مسعود (گرجی) آمدند و گفتند؛ پليس نگذاشت آقا مسعود بيايد». بياييد كمكش كنيم. تا خواستم از جا بلند شوم، ديدم آقاي مسعود گرجي آمد و گفت؛ ‌اين كيف خيلي سنگين است!» و واقعا برايش سنگين بود، چون جان و رمق نداشت و كسي نمي‌توانست براي كسي كاري كند. ياد روز قيامت افتادم.

آقاي گرجي و دوستانش براي رمي جمرات رفتند و من در سايه‌اي نزد پاكستاني‌ها، با اخذ اجازه از آن‌ها خوابيدم. آن‌ها كه ديدند حالم بد است به صورتم آب ريختند و حالم بهتر شد. ديدم سنگ دارم و راه زيادي به جمرات نمانده، مصمم شدم به سمت جمرات حركت كنم، چون ظهر شده بود. كيفم را بازكردم كمي نان بخورم، ديدم تسبيح تربتم به خاطر آب خوردن، خاك شده و روي كتاب دعا را هم گرفته است. نان خشك را كه در پلاستيك بود و خيس نشده بود خوردم، ليكن از گلويم پايين نرفت. خواستم با آب سرد بخورم كه يك زائر افغاني آبم داد.

خواستم حركت كنم به سمت جمرات، ديدم پاهايم توان حركت ندارد. يكي از ويلچردار‌ها را اجاره كردم تا مرا ببرد ۲۰۰ ريال سعودی بگيرد. در حالي كه معمولا اين مسير را با كمتر از ۵۰ ريال مي‌برند! گفتم اهميتي ندارد. گفتم ۱۰۰ ريال ديگر بگير و مرا بعد از جمرات به هتل برسان و او پذيرفت.

ويلچرران كه نوجواني بود، مرا به طبقات بالا برد و سنگ‌هايم را زدم و بعد با آقاي آخوندزاده تماس گرفتم و گفتم: به نيابت از من قرباني كنيد. ايشان بسيار تعجب كرد و گفت؛ ما فكر مي‌كرديم شهيد شده‌اي! همانگونه كه اشاره شد، آقاي اعتصامي خبر داده بود و همه فكر كرده بودند كه من مُرده‌ام.

پس از آن، به برادرم حاج مهدي شجاعي‌فرد زنگ زدم و صحبت كردم. گفتم زنده‌ام و حالم خوب نيست. ايشان به خانواده خبر داده بود كه بيشتر نگران شده بودند. او فكر كرده بود كه بچه‌ها مي‌دانند. از اين لحظه بود كه تماس‌ها شروع شد. آقاي آخوندزاده تماس گرفت و اطلاع داد که قرباني كرده‌اند.

راننده‌ی ويلچر در پاي جمرات گفت که قدرت راندن ويلچر را ندارد و پولش را گرفت و مرا در كنار جمرات رها كرد.

از ويلچرران ديگري خواستم مرا تا هتل برساند و ۲۰۰ ريال بگيرد. او ابتدا پول را خواست، اما گفتم پول در اختيار ندارم، در هتل مي‌دهم. او نيز تا فروشگاه «بن داوود» آورد و ديگر به مسير ادامه نداد. گفتم؛ قرار ما هتل بود و الآن پولي ندارم. اگر ۲۰۰ ريال را مي‌خواهي، بايد مرا تا هتل ببري. بالاخره پذيرفت و در هر صورت مرا به هتل رساند و پولش را گرفت و رفت.

با سختي و مشقت دوشي گرفتم. مقداري ناهار خوردم. تماسي با تهران گرفتم. هنوز دست راستم كار نمي‌كرد. نمازم را خواندم.


بايد به منا مي‌رفتم تا نيمه اول شب را بيتوته كنم. لذا با تاكسي رفتم تا پل ملك خالد و با ويلچر خود را به كنار منا رساندم كه ۱۰۰ ريال سعودي گرفت و ويلچر دوم تا كنار چادرهاي ايران ۲۰۰ ريال گرفت. به چادر بعثه كه رسيدم، خدمت آقاي قاضي عسكر رفتم...
 

رسانه‌هاي عربستان قضايا را به اين صورت منعكس كردند كه چون ايراني‌ها شعار مي‌دادند، درگيري ايجاد شد و آن حادثه رخ داد!

قرار شد وقتي نماينده وليعهد به بعثه آمد، ماجرا را من كه شاهد عيني حادثه بودم برايش توضيح دهم و بگويم كه علت ماجرا پليس بود كه با گفتن ارجع، ارجع در حركت زائران اختلال ايجاد كرد و به نظر من، بيش از 10هزار  نفر فوت كرده‌اند، چون به قول سعید اوحدي ـ رییس سازمان حج و زیارت ـ تنها ۸۰۰۰ نفر در قبرستان شهداي مكه دفن شدند.

به هر حال، آن شب تا ساعت ۱۲ در منا وقوف كردم و دوستان دعا و نذر و نياز كرده بودند و بسياري از آن‌ها قرص‌هاي تقويتي و هرچيزي كه برايم مفيد و نيروزا بود آوردند. همان شب به هلال احمر بعثه رفتم. به پزشك گفتم که بدنم توان ندارد، پاهايم زخم شده، دارو يا آمپولي بدهيد كه رمق به تنم برگردد. چيزي جز قرص ويتامين ب كودكان نداشتند. بالاخره شب به هتل رفتيم و روز دوم هم آقاي سهرابي و دوستان مرا پياده براي رمي بردند. اعمال روز دوم را انجام داديم و به چادرهاي منا رفتيم...

شب‌ها وقتي به هتل برمي‌گشتم، نمي‌توانستم به اتاقي كه در آن بوديم، بروم، چون آقاي ركن‌آبادي نبود. هر دو شب نزد دوستان رفتم. در ضمن آقاي آقايي‌پور و ديگران شناسايي شدند.

در اين ايام به پاسپورت‌هاي ايراني بي‌احترامي مي‌كردند و به هر جا كه مي‌رفتيم برخورد نامناسبي داشتند. به دروغ القاء كرده بودند كه ايراني‌ها باعث اين اتفاق شده‌اند، تا اين‌كه مقام معظم رهبري آن سخنراني تاريخي را در نوشهر ايراد كردند.

حتي رابط آن‌ها، با اينكه با آقاي باقري معاون روابط بين الملل بعثه رفيق بود، قبل از سخنراني مقام معظم رهبري تلفن‌هاي بعثه و آقاي باقري را جواب نمي‌داد، اما زماني كه آقا در نوشهر آن سخنراني را ايراد كردند، خود او به آقاي دكتر باقري زنگ زد كه مي‌خواهم بيايم خدمت آقاي قاضي‌عسكر و شما را هم ببينم، يعني از فرمايش آقا خيلي جا خورده بودند و از آن به بعد رفتارها تغيير كرد و پيگيري‌ها جدي‌تر شد.

در مورد بحث ربوده شدن آقاي ركن آبادي، بايد بگويم كه من از ابتدا بعيد مي‌دانستم و نمي‌شود در اين مورد نظر قطعي داد. نمي‌توان ادعا كرد كه براي اين كار، از قبل برنامه‌ريزي شده بود، من چنين احساسي ندارم بلكه نبود تجربه كافي بود.

اطلاع‌‌رساني نکردن به موقع و كمك‌رساني بسيار ضعيف شايد به دليل مشكلات سياسي درون كشور و رو كم كني جناح‌هاي سياسي باشد كه جنازه‌ها را در كانتينر‌ها گذاشته بودند و جنازه يا از گرما متلاشي و يا از سرماي يخچال‌ها به هم چسبيده بودند.

البته كار درستي كه كرده بودند اين بود كه هركس را كه مي‌خواستند دفن كنند، عكس او را مي‌گرفتند و «دي ان اي» را هم مي‌گرفتند تا بتوانند در صورت نياز صاحب جسد، او را پيدا كنند.»